نان به شرط کارت یارانه

نوشتن از «طاي» کار آساني نيست. روستايي که روزگاري هزاران نفر جمعيت داشته و امروز جمعيتش به کمتر از هزارو 500 نفر رسيده است. روستايي که مردمش براي گرفتن قرصي نان، کارت يارانه‌شان را نزد نانوايي گرو مي‌گذارند. روستايي که روزي توليدکننده چند نوع ميوه و دام بوده اما امروز کارت‌هاي عابربانک يارانه نقدي ساکنانش گروي نانوايي و سوپرمارکت است. آن روزها که يارانه نقدي ارزشي داشت؛ دست از کار و رسيدگي به باغ و دامشان کشيدند و با يارانه اعطايي دولت دهم زيستند و امروز که باغشان خشک شده و دامي در کار نيست؛ يارانه هم کفاف زندگي‌شان را نمي‌دهد. اينها زخم‌خورده سياست محکوم به شکست هدفمندي يارانه‌ها هستند.
از کردستان که بازگشتيم، يادداشت‌هاي سفر را گوشه‌اي گذاشتم و سه روز بعد سراغشان رفتم. سه روز زمان لازم بود تا احساساتي که ممکن بود اين گزارش را به «ذکر مصيبت» تبديل کند، فرو بنشيند و گزارش ميداني از طاي، کوله‌ساره، سرچي، هنديمن، فرج‌آباد و آبادي‌هاي ديگري که در حد فاصل سنندج تا کامياران ميزبان ما شدند، تنها مرثيه‌اي براي وضعيت مردمان آن سامان نباشد و به «ذکر حقيقت» نزديک شود.
 آنها که روي نقشه نيستند
يافتن مسيري براي رسيدن به طاي آنچنان که مي‌انديشيديم، آسان نبود. موقعيتش را نمي‌شد روي هيچ نقشه آنلايني پيدا کرد و ناچار دست‌ به ‌دامن نقشه‌هاي کاغذي شديم. همان‌جا بود که با جست‌وجوي فراوان بين کلمات ريزي که در حد فاصل سنندج تا کامياران در استان کردستان روي نقشه ديده مي‌شدند، نام «طاي» را پيدا کرديم، روستايي از دهستان «گاورود»، در بخش «موچش» شهرستان «کامياران» که روي نقشه نقطه پاياني بر جاده‌اي باريک در دل کوهستان بود. چند روز بعد اما وقتي به طاي رسيديم، با روستاهايي روبه‌رو شديم که حتي روي نقشه‌هاي کاغذي هم اثري از آنها نبود. چند ساعت رانندگي در مسيري فرعي و ناهموار و زير بارش برف، ما را به مقصدمان رساند. روستاي طاي (طايي يا طا نيز مي‌نويسند) 10 سال قبل بيش از سه‌ هزار نفر جمعيت داشت اما روزي که به آنجا رسيديم جمعيتش به کمتر از هزارو 500 نفر رسيده بود؛ يک دبستان، يک مدرسه راهنمايي، يک دبيرستان، يک کتابخانه کوچک، يک درمانگاه، شش مسجد و يک پايگاه سپاه داشت و مرکز ارائه امکانات به روستاهايي مانند هنديمن (هني‌من) محسوب مي‌شد که همين را هم نداشتند، روستاهايي که روي نقشه‌هاي کاغذي هم اسمي از آنها نيست. 


 بازماندگان در آرزوي فرار
طاي در دهه گذشته نيمي از جمعيتش را از دست داده است. آنها که توانش را داشته‌‌اند، در طول اين سال‌ها به کرمانشاه يا کامياران و سنندج مهاجرت کرده‌‌ و شهرنشين شده‌اند. شهرنشيني آنان اما با تصور رايج از شهرنشيني فاصله دارد. صدها روستا در سراسر کردستان به سرنوشت طاي دچارند و مردمان مهاجرش که توان مالي کافي براي زندگي در شهر را ندارند، به حاشيه‌ها رانده شده‌اند. «نايسر» که منطقه منفصل شهري در نزديکي سنندج به شمار مي‌آيد، يکي از اين زيستگاه‌هاي انساني است که جمعيتش ظرف چند سال به 80 هزار نفر رسيده و نمونه دهشتناکي از حاشيه‌نشيني در ايران است. مهاجران در هر تکه‌زمين بدون صاحبي که يافته‌‌اند، خانه ساخته‌‌اند يا در خانه‌هاي پيش‌ساخته ساکن شده‌اند. در شرايطي که امکانات اين شهر به اندازه يک‌پنجم جمعيت آن نيست، هزاران انشعاب غيرمجاز از خطوط برقي که تواني براي انتقال برق کافي ندارند، مدارسي که ظرفيتي براي آموزش کودکان ندارند، خيابان‌هايي که در ساعاتي از شبانه‌روز ناامن هستند و مردماني که دستشان به دهانشان نمي‌رسد، کار را به آنجا رسانده که تنها در سال گذشته بيش از 15 آشپزخانه توليد شيشه در همين شهر کشف شده است. در طاي و هنديمن اما آنها که هنوز فرصتي براي مهاجرت پيدا نکرده‌اند، سه گروه‌اند: آناني که پا به سن گذاشته‌‌اند و ترجيح مي‌دهند باقي عمرشان را هر طور که هست در همين روستا بگذرانند. آنان که چند ماه از سال را دور از خانواده در شهرها و استان‌هاي ديگر کار مي‌کنند و باقي سال را با خانواده‌شان در روستا سپري مي‌کنند و آنها که در جست‌وجوي فرصتي براي فرار از روستايشان هستند. آمارهاي سرشماري سال 90 مي‌گويد در طاي «تنها هشت نفر» بي‌كارند. طبق تعاريف رسمي از بي‌كاري تنها افرادي که شغلي ندارند و در جست‌وجوي کار هستند اما کاري پيدا نمي‌کنند بي‌كار محسوب مي‌شوند و با چنين تعريفي، کساني که بگويند کاري براي انجام‌دادن وجود ندارد يا از يافتن شغل نااميد شده‌‌اند، جزء جمعيت غيرفعال دسته‌بندي مي‌شوند. اگر اين تعريف از بي‌كاري را بپذيريم احتمالا تعداد بي‌كاران در طاي تنها همين تعداد انگشت‌شمارند، تنها مشکل اينجاست که جمعيت غيرفعال طاي طبق اين تعريف، بالغ بر صدها نفر خواهد بود! يکي از اهالي مي‌گويد: «هرکسي که توانسته، از روستا رفته. اگر اين روستا را سه قسمت کني، يک قسمتش مانده و دو قسمتش از اينجا رفته‌اند. فقط گاهي تابستان‌ها مي‌آيند و به باغشان سر مي‌زنند تا سهم آبشان را از دست ندهند». 
حتي کودکان روستا هم اميد چنداني به آينده روستا ندارند. «هيمن» يکي از کودکاني است که امسال به کلاس اول رفته. براي اينکه سر صحبت را با او باز کنم سؤال کليشه‌اي «دوست داري در آينده چه کاره شوي» را از او مي‌پرسم. بي‌درنگ پاسخ مي‌دهد دوست دارد در آينده معلم شود. مي‌پرسم وقتي معلم شد در همين روستا به بچه‌ها درس مي‌دهد؟ پاسخ هيمن منفي است. مي‌گويم پس مي‌خواهد کجا معلم شود؟ شهر! حتي هيمن هفت‌ساله هم در اين روستا با آرزوي زندگي در شهر نفس مي‌کشد.
 باغ‌هايي که خشک مي‌شوند
سال‌ها قبل در اين منطقه توت‌فرنگي کاشت مي‌شده؛ اما حالا آب کافي براي کاشت توت‌فرنگي وجود ندارد. به جز اين پرورش بِه نيز به دليل آفتي که چند سال قبل به جان باغ‌هاي ميوه منطقه افتاده، به‌شدت کم شده و عملا باغداري را در اين منطقه رو به زوال برده است. پيش‌از‌اين دامداري در اين منطقه رونق فراوان داشته؛ اما حالا خبري از آن هم نيست. از يکي از باغدارها که قسمت بزرگي از باغش را در سال‌هاي گذشته از دست داده، مي‌پرسم آيا براي رفع مشکل آفت باغش از جهاد کشاورزي کمک خواسته؟ مي‌گويد: «بارها رفته‌ايم و دردمان را گفته‌ايم. هر دفعه کلي کاغذ و آمار نشان‌مان داده‌اند. خودت در ايران زندگي مي‌کني ديگر؟»؛ اما يک باغدار ديگر مي‌گويد هر بار که به جهاد رفته، به او کود و سم داده‌‌اند؛ اما اين کود و سم‌ها اثر مثبتي روي باغش نداشته. او مي‌گويد: «از همان اول هم اين بلا با کودهايی که از آنها گرفتيم، به باغ‌هاي ما افتاد. نمي‌دانيم شش، هفت سال قبل چه کودي به ما دادند که اين بلا را سرمان آورد». اين آفت نه‌تنها درختان بِه را نابارور کرده؛ بلکه ريشه اين درختان را هم مي‌خشکاند و عملا آنها را از بين‌ مي‌برد. مرد ديگري مي‌گويد: «قبلا با همين باغداري زندگي‌مان را مي‌چرخانديم؛ اما محصول که کم شد، ديگر باغداري به زحمتش نمي‌ارزيد». يکي از آنها مي‌گويد: «به ما گفتند بياييد وام بگيريد و استخر ماهي درست کنيد. هرکس رفت وام را گرفت، مستمري‌اش را قطع کردند. وام‌شان هم بلاعوض نيست؛ هم بايد قسطش را بدهند، هم مستمري‌شان قطع شده. براي همين پشيمان شدم و دنبالش نرفتم». يکي ديگر از اهالي مي‌گويد: «30 ماه جبهه دارم و ماهي 400 هزار تومان حقوق مي‌گيرم. بعضي ماه‌ها 600 هزار تومان مي‌دهند و بعضي ماه‌ها 400 هزار تومان. «همکار» سپاه هم هستم و آنها هم کمي پول مي‌دهند. همين درآمد من است. زمان انقلاب اينجا هزار تا گروه بود. دموکرات بود، کومله بود، پيکار بود، رزمندگان بود، صد گروه ديگر مثل اين بود، همين‌ها ما را بيچاره کردند. همه چيز به پاي آنها سوخت و رفت».
 طاي در تله يارانه نقدي
در يک جمله مي‌توان طاي را «روستايي در تله يارانه نقدي» توصيف کرد. هم‌زماني پرداخت يارانه نقدي با شيوع آفات، وقوع خشکسالي، نبود فرصت‌هاي شغلي مناسب و... در اين روستا باعث شده است ساکنان آن ابتدا با جديت کمتري مبارزه با آفات را دنبال کنند و براي يارانه نقدي که در سال‌هاي ابتدايي پرداختش کمي بيشتر از درآمد آنها از باغداري و دست‌فروشي بوده، سهم مهمي در سبد درآمدي خود قائل شوند. زماني که پرداخت يارانه نقدي به روستاييان آغاز شده، هيچ‌کس به آنها توضيح نداده است که اين کمک مالي طبق برنامه مشخصي کم خواهد شد و ممکن است به طور کامل حذف شود. انتظار اينکه ساکنان اين روستا بتوانند ابعاد مختلف ناپايداري يارانه نقدي (حاصل از نوسانات قيمت نفت، قانون هدفمندي و تبعات تورم و کاهش ارزش پول ملي در کشوري مصرف‌کننده- واردکننده) را پيش‌بيني و درک کنند، نيز منصفانه نيست. آنها با درآمد تازه‌اي روبه‌رو بوده‌‌اند که در ابتدا عملا درآمدهاي‌شان را به دو برابر افزايش داده؛ اما بعد از گذشت چند سال، در زماني که بسياري از زمين‌هاي زير کشت توت‌فرنگي، بِِه، گردو و دام‌هاي‌شان را از دست داده‌‌اند، ديگر يارانه نقدي دريافتي کفاف زندگي‌شان را نمي‌دهد. حجم بدهي ساکنان اين روستا به سوپرمارکت‌ها، نانوايي‌ها و فروشگاه‌ها بالغ بر ميليون‌ها تومان است و همين بدهي سنگين موجب شده عملا ديگر امکان فروش نسيه به روش سنتي براي هيچ فروشنده‌اي مقدور نباشد. کارت‌هاي عابربانک يارانه نقدي اکثر اهالي روستا ديگر در اختيار آنها نيست و اميدي هم به دريافت آن در کوتاه‌مدت ندارند. سوپرمارکت‌ها هر ماه قبوض آب و برق صاحبان کارت را پرداخت مي‌کنند و هر آنچه را مي‌ماند، از بدهي مشتريان کم مي‌کنند؛ با‌اين‌حال اين بدهي‌ها نه‌تنها رو به کاهش نيست؛ بلکه روند افزايشي نيز دارد. از ديگر سو اگر به هر دليلي در شرايط فعلي يارانه نقدي اين افراد قطع شود، احتمال وقوع فجايع انساني ناشي از فقر مطلق نيز در اين منطقه وجود خواهد داشت. در چنين وضعيتي مي‌توان گفت طاي و روستاهاي اطراف آن در تله يارانه نقدي گرفتار شده‌اند. يکي از ساکنان روستا مي‌گويد: «شايعاتي هست که قرار است يارانه‌ها قطع شود. ما از دولت محترم تقاضا مي‌کنيم يارانه ما را قطع نکند. روستاييان قشر ضعيف جامعه هستند. ما از دولت محترم تقاضا مي‌کنيم يارانه ما را بيشتر کند». اين تقاضاي مشترک همه اهالي طاي و هنديمن است. تقاضايي که در شرايط اقتصادي فعلي آنان اصلا عجيب نيست؛ اما افزايش ميزان يارانه نقدي آنها چاره درد نيست. دلايلي که پيش‌از‌اين و در دهه گذشته طاي را به مرحله فقر همگاني رسانده؛ نه‌تنها با افزايش يارانه از ميان برداشته نمي‌شوند؛ بلکه ممکن است اين اقدام که در کوتاه‌مدت به‌مثابه مُسکن عمل مي‌کند، در بلندمدت تنها به بدترشدن وضعيت ساکنان منطقه منجر شود.
 ارباب کارت‌ها
تعداد خانوارهاي ساکن طای، هنديمن و روستاهاي ديگر اين منطقه که هنوز کارت يارانه‌شان را در اختيار دارند، انگشت‌شمار است. هر نانوايي و سوپرمارکتي در اين منطقه کارت عابر‌بانک يارانه چند خانواده را در نزد خود نگه داشته که در ازاي امانت‌گذاشتن آن نان و خوراکي نسيه گرفته‌اند. بدهي اهالي به سوپرمارکت‌ها و نانوايي‌ها به ميليون‌ها تومان مي‌رسد و اکثر سوپرمارکت‌ها تحت هيچ شرايطي به جز با گروگذاشتن کارت يارانه حاضر به نسيه‌فروشي نيستند. يکي از اهالي که يک ميليون تومان به نانوايي روستا بدهکار است، مي‌گويد از ماه آينده کارت عابر‌بانکش را از سوپرمارکت پس خواهد گرفت تا به نانوايي روستا بدهد؛ اما سوپرمارکت‌ها هنوز تا تسويه کامل طلب‌شان از اين خانوارها راه درازي در پيش دارند.
يکي از مغازه‌داران در‌اين‌باره مي‌گويد: «اينجا همه با هم آشنا و فاميل‌اند. نمي‌توانم به‌راحتي تقاضاي کسي را براي نسيه‌دادن رد کنم، به‌همين‌دليل کارت يارانه‌شان را گرو مي‌گذارند. از اين کارت اما فقط قسمت کوچکي سهم من است و بقيه براي پول آب و برقشان مصرف مي‌شود». 
او فهرست پرداخت قبوض امروزش را نشان مي‌دهد و مي‌گويد: «باور کنيد به‌دلیل همين نسيه‌فروشي بدهکار شرکت‌هاي پخش هستم و نمي‌دانم کي قرار است طلب‌هايم را بگيرم». به او اصرار مي‌کنيم اجازه بدهد از کارت‌هاي يارانه‌اي که پيشش گرو گذاشته‌‌اند، عکس بگيريم اما امنتاع مي‌کند و در نهايت فقط اجازه مي‌دهد تنها از کارت‌هاي عابر بانک خانوارهايي که همان لحظه مشغول پرداخت قبوض آب و برقشان بوده، عکس بگيريم. اين وضعيت در سوپرمارکت‌ها و نانوايي‌ها هم وجود دارد. آنها از نشان‌دادن کارت‌هاي عابر بانکي که در اختيار دارند، مي‌ترسند و به سؤالاتمان پاسخ سرراست و مشخصي نمي‌دهند. يکي از مغازه‌داران مي‌گويد: «اگر بگذارم از اينها عکس بگيري پس‌فردا چهار نفر از شهر مي‌آيند اين کارت‌ها را از من مي‌گيرند و ديگر نمي‌توانم طلبم را از مشتري‌ها بگيرم». شهاب که صاحب يک سوپرمارکت است و با نيسان آبي‌اش از شهر اجناس خوراکي مي‌آورد و بين روستاهاي منطقه پخش مي‌کند صاحب بزرگ‌ترين مجموعه کارت‌هاي عابربانک يارانه‌هاست. اهالي روستا مي‌گويند او «کارتن» بزرگي از کارت‌هاي عابربانک دارد و اگر کسي به کارتش نياز داشته باشد کمي طول مي‌کشد تا کارت يارانه‌اش بين کارت‌ها پيدا شود. با پرس‌وجو سوپرمارکت او را در «هنديمن» پيدا مي‌کنيم. نيسان آبي‌اش روبه‌روي سوپرمارکت پارک است اما خودش در سوپرمارکت نيست. خودمان را معرفي مي‌کنيم و سراغ او و کارت‌هاي يارانه را مي‌گيريم اما خانواده‌اش حاضر نمي‌شوند اطلاعاتي دراين‌باره به ما بدهند. با پرس‌وجو شماره تلفن همراهش را پيدا مي‌کنيم. صداي مرد جواني از آن سوي خط به گوش مي‌رسد که مي‌گويد به کرمانشاه آمده تا براي مغازه خريد کند. از او نمي‌پرسيم بدون نيسانش چطور به شهر رفته و قرار است اجناس را با چه وسيله‌اي به روستا بياورد، سعي مي‌کنيم اعتمادش را جلب کنيم تا حاضر شود کارت‌هاي يارانه را نشانمان بدهد اما مي‌گويد که کارت‌ها دم دست نيست و اگر هم باشد نمي‌تواند کارت ديگران را به ما نشان بدهد. اصرار دارد که ثابت کند وضع مالي خوبي ندارد و از بيماري فرزندش تا بدهي‌هايش به ديگران را پشت تلفن رديف مي‌کند. مي‌گويد: «اين کارت‌ها چه فايده‌اي براي من دارد وقتي ده‌ها برابر اين مبلغ از مردم طلب دارم؟» مي‌گويد: «پولم را نمي‌دهند يا اذيتم مي‌کند. بعضي‌ها مي‌آيند و کارت يارانه‌شان را به من مي‌دهند و جنس مي‌گيرند اما فردايش به بانک مي‌روند و مي‌گويند کارتمان را گم کرده‌ايم و کارت تازه مي‌گيرند و من مي‌مانم و يک کارت عابربانک سوخته که به هيچ دردي نمي‌خورد. اگر من نباشم که براي اين مردم برنج و روغن بگيرم بايد چه بخورند؟ شما به من بگوييد چه کار کنم؟» به او توضيح مي‌دهيم که ما فقط خبرنگار هستيم و قصد بازجويي يا پس‌گرفتن کارت‌ها از او را نداريم اما تلاشمان براي راضي‌کردنش بي‌نتيجه مي‌ماند. گفت‌وگويمان که به پايان مي‌رسد مردي از خانه کنار سوپرمارکت خارج مي‌شود، خودش را پدر شهاب معرفي مي‌کند و توضيحات او را بي‌آنکه چيزي از او بپرسيم دوباره تکرار مي‌کند. فقر شديد و وابستگي کامل اهالي به کارت يارانه‌ها وضعيت دشواري را در طاي و روستاهاي اطراف آن خلق کرده است.
 در جست‌وجوي نشتي
بدون آنکه بتوانيم شهاب را ببينيم به گشت‌زدن در هنديمن ادامه مي‌دهيم. تعدادي از اهالي مشغول کندن زمين در اطراف منبع فلزي نفت روستا هستند. خداقوت مي‌گوييم و مي‌پرسيم مشغول چه کاري هستند؟ يکي از روستاييان توضيح مي‌دهد که سال‌هاست هر بار که سهميه نفتشان را دريافت مي‌کنند، چيزي حدود 100 ليتر نفت کم مي‌آيد. پيگيري که کرده‌‌اند، پاسخ شنيده‌‌اند احتمالا منبع نفتشان نشتي دارد و به همين دليل زمين اطراف آن را کنده‌‌اند تا نشتي آن را پيدا کنند اما هيچ نشتي وجود نداشته است.
 داستان آب
طاي لوله‌کشي آب دارد اما آب شهري ندارد. همان‌طور‌که در قهوه‌خانه روستا چاي مي‌خوريم پيرمردي داستان آب طاي را برايمان تعريف مي‌کند. او مي‌گويد: «سال‌ها آب را از دو چشمه، يکي در پايين دست و يکي در بالادست، پشت اين تپه که مي‌بينيد تهيه مي‌کرديم». با انگشت اشاره تپه را نشان مي‌دهد و همان‌طور‌که دستش را در هوا مي‌چرخاند مسير رسيدن به چشمه‌ها را توضيح مي‌دهد. مي‌گويد: «زمستان‌ها آب به خود روستا مي‌رسيد اما تابستان‌ها بايد تا چشمه مي‌رفتيم. هر دو‌،سه روز يک‌بار با قاطر به آنجا مي‌رفتيم و آب مي‌آورديم. بعد مسئولان آمدند و گفتند مي‌خواهيم برايتان لوله‌کشي کنيم. شلنگ‌ها را آنها آوردند اما همه کارها را خودمان کرديم». دستش را روي کمرش مي‌گذارد و مي‌گويد: «همه مردمان و زنان اين روستا [فتق] ديسک کمر گرفتند تا لوله‌ها را از سرچشمه تا اينجا کشيديم. لوله‌کشي که تمام شد همه خوشحال بوديم که آب لوله‌کشي داريم. مسئولان گفتند براي اينکه در هزينه شلنگ‌ها کمک کنيد برايتان کنتور مي‌گذاريم و قبض آب صادر مي‌کنيم. تا همين امروز هم هنوز از ما به همان ترتيب پول آب مي‌گيرند». 
مرد جواني که در کنار پيرمرد نشسته مي‌گويد: «ما آب کم نداشتيم. آمدند سد زدند و آبمان کم شد. حالا از اول بهار فقط دو ساعت آب داريم. دو ساعت هم آب نداريم اما نمي‌خواهم دروغ گفته باشم، زياد مي‌گويم که دو ساعت آب داريم. قبض آبمان هم خيلي سنگين است. خيلي از ما تابستان‌ها مي‌رويم و در همان باغ‌هايمان زندگي مي‌کنيم که از اين آب لوله‌کشي استفاده نکنيم چون پولش را نداريم بدهيم».  
 درمانگاه طاي
چند سال قبل براي طاي درمانگاهي ساخته شده که مرکز درماني چند روستا محسوب مي‌شود. اين درمانگاه که در بلندترين قسمت روستا ساخته شده است، يک پزشک عمومي مقيم دارد و به گفته اهالي 400 قلم دارو هم در همين درمانگاه قابل تهيه است. به درمانگاه مي‌رويم تا با پزشک روستا صحبت کنيم؛ اما در درمانگاه بسته است. زنگ مي‌زنيم و منتظر مي‌مانيم تا سرايدار سر برسد و در را باز کند. از او مي‌خواهيم پزشک را صدا بزند؛ اما مي‌گويد الان ساعت استراحت دکتر است و بايد يک ساعت ديگر برگرديم. تلاشمان براي ورود به درمانگاه بي‌نتيجه مي‌ماند و مجبور مي‌شويم برگرديم. اهالي از دکتر روستا راضي هستند و مي‌گويند کارش را بلد است؛ اما امکانات ندارد. براي انجام آزمايش بايد تا کامياران بروند و اينجا تنها مي‌توانند داروهايي را که مصرف عمومي دارند، تهيه کنند. يکي از آنها مي‌گويد: «درمانگاه به اين بزرگي فقط يک دکتر دارد؛ آن‌هم چيزي ندارد که کمکمان کند. براي يک آزمايش قند بايد تا کامياران برویم». نفر ديگري مي‌گويد: «کامياران هم آزمايشگاه درست‌و‌حسابي ندارد. اگر بخواهي آزمايش قند بدهي، مي‌تواني بروي کامياران؛ اما براي خيلي از آزمايش‌ها و دردها بايد تا کرمانشاه يا سنندج بروي». با‌اين‌حال، او و ديگران از اينکه درمانگاه دارند خوشحال‌اند؛ امتيازي که روستاهاي اطراف از آنها بي‌بهره هستند و گاهي مسافت‌هاي طولاني را در بدترين شرايط آب‌و‌هوايي براي رسيدن به همين درمانگاه طي مي‌کنند.
 دست‌فروش‌ها به بهشت مي‌روند
يکي از اهالي روستا (احتمالا با غلو) مي‌گويد: «هر کُرد عطرفروش دوره‌گردي در هرجاي ايران ديدي، بدان مال روستاي ماست». عطر و شلوار کردي، مهم‌ترين اجناسي هستند که اهالي اين روستاها در سراسر ايران مي‌فروشند. اغلب مردان طاي و هنديمن حداقل يک بار در زندگي‌ خود اين نوع دست‌فروشي را تجربه کرده‌‌اند و بعضي از آنها اين شيوه کسب درآمد را به‌عنوان شغل دائمي خود برگزيده‌اند. آنها در طول سال چندين ماه در استان‌هاي مختلف کشور دست‌فروشي مي‌کنند و تا فروش کامل جنس‌هايشان به روستا برنمي‌گردند. يکي از اهالي مي‌گويد: «هرکس که عقلش برسد که راه روستا را گم نکند و بداند که کامياران کجاست و از آنجا چطور به طاي برگردد، حتما براي دست‌فروشي به خارج از استان مي‌رود». بعضي از آنها از طريق همين دست‌فروشي شغل‌هاي ديگري پيدا کرده‌‌اند و مسير زندگي‌شان عوض شده است. يکي از اهالي روستا مي‌گويد: «10 سال در جردن و ميني‌سيتي زندگي کردم. براي يک مهندس بامعرفت آرماتوربندي مي‌کردم. يک بار که مشغول دست‌فروشي بودم، به او برخوردم و من را سر ساختماني که داشت مي‌ساخت، برد و مشغول به کار شدم. بعد ساختمان ديگري را شروع کرد و آنجا هم بودم. همين‌طور کار مي‌کردم تا اوستاکار شدم؛ اما کم‌کم ساخت‌وساز کم شد و مهندس از ايران رفت. من هم برگشتم روستاي خودمان. با پولم اين ساندويچي را درست کردم که بي‌كار نباشم وگرنه هنوز دارم از جيب مي‌خورم». يکي ديگر از اهالي که در استان‌هاي جنوبي کشور گردو مي‌فروشد، مي‌گويد: «دو، سه بار در سال گردو به جنوب مي‌برم و در اهواز و بندرعباس مي‌فروشم. قبلا سمت شمال هم گردو مي‌بردم؛ اما چند بار در ايست‌هاي بازرسي اذيتم کردند و ديگر آن سمت نمي‌روم. مي‌گويند گردوي قاچاق نبايد بفروشيد. گردوي ما قاچاق نيست. گردوي خودمان است. بعضي‌ها هستند که گردوي قاچاق مي‌فروشند؛ اما آنها کارشان را بلدند و گير نمي‌افتند. ما که گردوي خودمان را مي‌فروشيم، چوب غلط‌کاري آنها را مي‌خوريم. لطفا بنويس گردوهاي ما را در ايست بازرسي همدان از ما نگيرند».
 6 ماه کار براي 12 ماه زندگي
بخشي از ساکنان روستاي طاي را جواناني تشکيل مي‌دهند که دو تا شش ماه از سال را در استان‌هاي مختلف ايران به کارگري مي‌گذرانند. بیشتر آنها در مشاغل ساختماني و طرح‌هاي عمراني مشغول به کارند و دستمزد اندکي که در اين چند ماه مي‌گيرند، بايد آنها و خانواده‌شان را تا بهار سال بعد زنده نگه دارد. پيمان، يکي از اين کارگران فصلي است که چند ماه از سال را در يک پروژه عمراني در اطراف تهران کار مي‌کند. مي‌گويد 15 سال است بهار و تابستان به شهرهاي مختلف مي‌رود و هر کاري که براي انجام به او بسپارند، انجام مي‌دهد. 30 سال بيشتر ندارد؛ اما بسيار پيرتر از سنش به نظر مي‌رسد. دست‌ پينه‌بسته‌اش را رو به دوربين مي‌گيرد، دستش از هيجان مي‌لرزد و مي‌گويد: تو بگو با سه ميليون تومان مي‌توانم يک سال زندگي کنم؟ من مي‌فهمم بايد کمتر بخورم و بپوشم؛ اما اين بچه‌هايم چي؟ چقدر به آنها بگويم ندارم؟ کارت عابربانک يارانه او نيز گرو نانوايي روستاست. مي‌گويد شش ماه در مسيري که قاطر هم نمي‌تواند بالا برود، فرغون فرغون شن مي‌برم و شب و روز نان خالي مي‌خورم که شش ماه پاييز و زمستان پيش زن و بچه‌ام شرمنده نباشم.
 يارانه، گرو بيمه تأمين اجتماعي
ژيار، راننده کاميون است و از ظاهر خانه نوسازش مي‌توان حدس زد که وضع زندگي‌اش بهتر از دیگر اهالي است. با‌اين‌حال، او هم وضع چندان بهتري از ديگران ندارد. مي‌گويد 20 سال کار کردم و آبرو خريدم تا اين ماشين را به من سپردند براي کار. هرچه از اين کاميون درمي‌آيد، سه قسمت مي‌شود بين صاحب ماشين و من و خرج خودش. با‌اين‌حال از زندگي‌اش راضي است و مي‌گويد من گليمم را از آب بيرون مي‌کشم؛ اما اين مردم چي؟ مي‌داني چند جوان اين آبادي آواره گوشه و کنار ايران هستند؟ نصف عطرفروش‌هاي دوره‌گرد ايران بچه‌هاي همين روستاها هستند. او کارت يارانه‌اش را به يک دفتر خدمات ارتباطي در کامياران سپرده تا هر ماه حق‌بيمه‌اش را از همان پرداخت کنند. همه اميدش به روزهاي بازنشستگي است که ديگر مجبور نباشد ماه‌ها دور از خانواده‌اش باشد. ژيار اهل سياست هم هست. مسئولان کشور را به خوبي مي‌شناسد و براي درخواست‌هايش به ذکر کلمات کلي مثل «دولت» و «تهران» اکتفا نمي‌کند.
او که دو دوره به حسن روحاني رأي داده، مي‌گويد نگران قيمت تخم‌مرغ نيست؛ چون «خيلي وقت است ديگر نمي‌ارزد تخم‌مرغ بخورند» اما نگران قيمت گازوئيل است. از ناآرامي‌ها در تهران مي‌پرسد و مي‌گويد دوست دارد يک بار روحاني به روستايشان بيايد. پوستر انتخاباتي دونفره حسن روحاني و اسحاق جهانگيري را که هنوز روي ديوار خانه‌اش هست نشان مي‌دهد و مي‌گويد: «البته ما همين نماينده مجلس محترم را هم که رأي داديم، بعد انتخابات در روستا نديديم. رئيس‌جمهور محترم که خيلي بزرگ است براي آمدن به روستاي ما». اصرار مي‌کند که نهار را پيشش بمانيم. مردمان اين سرزمين آنچنان ميهمان‌نوازند که تا مرز شرمنده‌کردنت پيش مي‌روند. حتي آنها که به نان شبشان هم محتاج‌اند براي پذيرايي از ميهمان هرچه دارند و ندارند رو مي‌کنند اما بايد روستاهاي ديگري را هم در مسير ببينيم، براي نهار نمي‌مانيم اما به او قول مي‌دهيم درباره قيمت گازوئيل بنويسيم. مي‌گويد: شما بنويسيد شايد مسئولان محترم حرف شما را گوش کنند. محترم، پسوندي است که او براي همه مسئولان به کار مي‌برد.
 ليسانسه‌ خوش‌شانس
سيروان پيکان دارد و مسافرکشي مي‌کند. از هر مسافر چهار هزار تومان مي‌گيرد تا کامياران؛ چهار هزار تومان هم مي‌گيرد براي مسير برگشت. کساني که مي‌خواهند به کامياران بروند، از قبل با او هماهنگ مي‌کنند و سر ساعت مقرري هم از شهر به روستا بر مي‌گردند. 
او که در نوبت سلماني تنها آرايشگاه طاي نشسته، هم‌زمان با پک‌زدن به سيگارش مي‌گويد: باور بفرما -دوست ندارم قسم بخورم- باور بفرما همين پسرم که کنارم نشسته روزي شش هزار تومن خرج دارد. 
کارت يارانه‌ام در نانوايي روستاست؛ چون پول نان چند ماهم را بدهکارم. مردي که کنار سيروان نشسته هم کارت يارانه‌اش گرو همان نانوايي است. قبلا توت‌فرنگي مي‌کاشته اما پايش شکسته و ديگر نمي‌تواند کار کند. او که تحت پوشش بهزيستي است، مي‌گويد در اين چند سال فقط يک بُن 90 هزار توماني گرفته و با پول يارانه زنده است. شش ماه سال کارتش را به نانوايي مي‌سپارد و شش ماه سال به سوپرمارکت روستا و البته هم‌زمان به هر دو بدهکار است. آرايشگر روستا، جواني بيست‌و‌چند‌ساله است که ليسانس تربيت بدني دارد و با برادرش که فوق‌ليسانس فقه شافعي دارد، در اين آرايشگاه شريک است. آرايشگاهشان آنقدر کوچک است که براي يک صندلي آرايش بيشتر جا ندارد؛ صبح‌ها او کار مي‌کند و بعدازظهرها برادرش. با خنده مي‌گويد: پاره‌وقت آرايشگرم، پاره‌وقت بي‌كار. مي‌گويد خدا را شکر، بين اين همه ليسانسه بي‌كار روستا، باز هم اين آرايشگاه را داريم.
 علوم انساني، تنها انتخاب دانش‌آموزان
طاي دبستان، مدرسه راهنمايي، دبيرستان و پيش‌دانشگاهي دارد و دانش‌آموزان روستاهاي اطراف براي تحصيل به اينجا مي‌آيند؛ با‌اين‌حال اما مدارس اين روستا و روستاهاي اطراف در فصل زمستان به‌دليل بسته‌شدن جاده و قطع راه ارتباطي معلمان با روستا اغلب نيمه‌تعطيل‌اند. اولياي يکي از دانش‌آموزان مي‌گويد: «هر معلمي که تازه استخدام مي‌شود، مي‌فرستند به روستا. من يک دختر کلاس ششم دارم که تازه ياد گرفته اسم خودش را بنويسد. همان را هم من يادش دادم. همه هزينه مدرسه به جز حقوق معلم‌ها را ما مي‌دهيم. از پول گازوئيل تا پول برق و حقوق سرايدار و... مدرسه را هر ماه از ما مي‌گيرند. مي‌توانيم ندهيم؟ اگر ندهيم بچه‌هايمان آواره کجا شوند؟ پسرم درسش را ول کرد و رفت کرمانشاه قنادي ياد بگيرد اما دخترم را چه کار کنم؟ بگويم درس نخوان؟» دانش‌آموزان در اينجا انتخابي جز درس‌خواندن در رشته علوم انساني ندارند. تکليف آنها که بايد کار کنند، خيلي زود روشن مي‌شود و خواندن و نوشتن را ياد گرفته نگرفته، راهي شهر مي‌شوند تا شاگرد مکانيکي و تراشکاري و بنايي شوند. آنها که توان جسمي کمتري دارند يا کسي را در شهر ندارند، انتخابي جز گرفتن ديپلم علوم انساني ندارند، به همين خاطر است که حتي آنها که در کنکور قبول مي‌شوند اغلب در رشته‌هايي درس مي‌خوانند که بازار کار ضعيف‌تري دارد. آنها کارشناسي و کارشناسي‌ارشد مي‌گيرند اما اغلب مجبورند به روستايشان برگردند يا در شهر به کارگري مشغول شوند. جوانان طاي صدها مدرک کارشناسي و بالاتر از دانشگاه‌هاي مختلف کشور دارند. از کارشناس ادبيات دانشگاه زابل تا کارشناس‌ارشد کارتوگرافي دانشگاه تهران در اين روستا زندگي مي‌کنند و هيچ‌کدام از اين تخصص‌ها عملا کمکي به بهبود وضع اقتصادي‌شان نکرده است. در اين بين به نظر مي‌رسد آنها که زود ترک تحصيل کرده‌‌اند و راهي شهر شده‌‌اند تا فني بياموزند، احتمالا منطقي‌ترين انتخاب ممکن را انجام داده‌اند.
 سرزمين مناره و مسجد
به کردستان سرزمين مناره و مسجد نيز مي‌گويند. در طاي شش مسجد و يک خانقاه وجود دارد که يکي از آنها يعني مسجد جامع طاي ثبت ملي شده و قدمت بسيارش را مي‌توان از طراحي ستون‌هاي چوبي‌اش تشخيص داد. تمام ساکنان روستا اهل سنت هستند و اغلب صوفي قادري هستند و عبدالقادر گيلاني را که «حضرت قوس» مي‌نامند، گرامي مي‌دارند. در هر شش مسجد آبادي باز و مسجد جامع روستا از همه شلوغ‌تر است. جمعه‌ها هم در همين مسجد نماز جمعه مي‌خوانند و سال گذشته قسمتي از مسجد را توسعه داده‌اند. سرويس بهداشتي بزرگ اين مسجد که به‌تازگي با بودجه مرکز ساخته شده، بي‌شک مدرن‌ترين و سالم‌ترين بناي روستاست و به همين دليل است که اهالي اصرار مي‌کنند حتما از آن استفاده کنيم. متولي مسجد جامع پيرمردي مهربان است که روزش را نشسته بر صندلي پلاستيکي در مسجد مي‌گذراند. اغلب کارهاي مسجد، از نظافت و سروسامان‌دادن به امور تا اذان‌گفتن را پسر پيرمرد انجام مي‌دهد. پدر و پسر هرکدام ماهانه 150هزار تومان حقوق مي‌گيرند و کارت يارانه‌شان گرو يکي از سوپرمارکت‌هاي روستاست. از آنها اجازه مي‌گيريم تا از داخل مسجد جامع فيلم‌برداري کنيم. اصرار دارند که بنويسيم «اين مسجد قديمي که آثار ملي است مي‌تواند مقصد گردشگري خوبي براي همه هم‌وطنان عزيز ما باشد».
چند بار جمله را کلمه به کلمه تکرار مي‌کنند تا يادمان بماند که دقيقا پيامشان را منتقل کنيم. اين مسجد يکي از مهم‌ترين شانس‌هاي روستا براي توسعه از طريق گردشگري است و اگر مسافر کنجکاوي خودش را به طاي برساند، ساعتي خلوت‌کردن با خود در فضاي جالب اين مسجد يقينا تجربه جالبي خواهد بود. با اين حال اما حتي يک تابلوي راهنما در طول مسير يا خود روستا وجود ندارد که گردشگران را به اين روستا و تماشاي اين مسجد فرابخواند.
 سؤال ممنوع
دهيارِ جوانِ طاي کارشناسي ارشد جغرافياست. مي‌گويد قصد داشته امسال در کنکور دکترا شرکت کند اما در اين چندماهي که دهيار شده فرصتي براي درس‌خواندن نداشته. مي‌گويد هر ماه در جلسات بخشداري و فرمانداري شرکت مي‌کند، مسئولان قول داده‌‌اند سرمايه‌گذار به منطقه بياورند. مي‌گويد اگر يکي دو طرح خوب در روستا اجرا شود، مشکل بي‌كاري و مهاجرتشان حل مي‌شود. مي‌گويد ايده‌هايي هم براي روستا دارد، قرار مي‌گذاريم از هنديمن که برگشتيم راهکارهايش را برايمان بگويد اما وقتي دوباره به طاي برمي‌گرديم، اوضاع تغيير کرده است. تازه به طاي برگشته‌ايم و مشغول گفت‌وگو با يکي از روستاييان هستيم که متوجه مي‌شويم دهيار روستا، پنهاني مشغول عکاسي از ما با دوربين تلفن همراه است. کار را برايشان راحت مي‌کنيم و روبه‌روي دوربينش مي‌ايستيم تا عکس‌هايش را بگيرد. همان‌طور که پياپي عذرخواهي مي‌کند از ما و پلاک ماشين عکس مي‌گيرد و مي‌رود. کمي بعد درحالي‌که مشغول گفت‌وگو با تلفن همراهش است برمي‌گردد و ناممان را دوباره مي‌پرسد و پشت تلفن تکرار مي‌کند. آن سوي خط بخشدار «موچش» سؤال مي‌پرسد و ما با واسطه دهيار پاسخ مي‌دهيم. 
اينکه از کجا آمده‌ايم، چرا آمده‌ايم، کُرد هستيم يا نه، قصدمان از تهيه گزارش چيست، چرا «بدون اجازه» به روستا رفته‌ايم و سؤالاتي ديگر. تلاش ما براي گفت‌وگو با بخشدار اما بي‌نتيجه مي‌ماند. آقاي بخشدار به دهيار تأکيد مي‌کند که شماره‌اش را به ما ندهد. تأکيد مي‌کند که ما حق پرسيدن هيچ سؤالي را از روستاييان نداريم، تأکيد مي‌کند که حق نداريم از هيچ چيز عکس بگيريم و تأکيد مي‌کند بايد هرچه زودتر روستا را ترک کنيم. دهيار جوان آن‌قدر سراسيمه است که فرصت نمي‌کند ايده‌هاي اقتصادي‌اش براي روستا را بازگو کند و ما هم نمي‌خواهيم برايش دردسري درست شود. حقوق يک‌ميليون‌توماني‌اش براي هرکدام از جوانان طاي آرزوست و در موقعيت سختي قرار گرفته. به ناچار با اهالي روستا خداحافظي و به سمت سنندج حرکت مي‌کنيم. از روستا که مي‌گذريم «هيمن» پشت ماشين مي‌دود و دست تکان مي‌دهد. قرار گذاشته بوديم از او و چند دوست ديگرش باز هم عکاسي کنيم و به «شهر» ببريم اما ديگر امکانش نيست. جز شرمندگي پيش هنديمن و دوستانش، جز درد مردمان طاي که صدايشان کمتر به تهران مي‌رسد و جز همين کلمات که خوانديد، حرفي براي گفتن نمانده است.