گزارش میدانی آفتاب یزد

آفتاب یزد – پریسا هاشمی: آخرین روزهای زمستان پیدایش می‌شودرویش را سیاه کرده است. او حاجی فیروز است که قبل‌ترها به او عمو نوروز هم می‌گفتند. تا چند سال پیش هر کسی لباس قرمزش را به تن نمی‌کرد. بالاخره هنری می‌خواهد عمو نوروز بودن. عمو نوروزی که مثل چهارشنبه‌سوری، خرید لباس نو، خانه تکانی و خیلی رسم و روسومات دیگر بوی عید را به شهرها می‌آورد و بر پوست دایره زنگی‌اش می‌کوبد تا یادآور شادی و شادمانی بین مردم باشد.
برخی می‌گویند حاجی فیروز، به اسم خواجه پیروز هم شناخته می‌شود که یک چهره افسانه‌ای در فولکلورِ ایرانیان است که در نخستین روزهای هر سال، در کنار عمو نوروز، به شهرها می‌آید تا از آمدنِ نوروز به مردم آگهی دهد. او یک مرد لاغراندام و سیاه‌رخ، با کلاه دوکی، گیوه‌های نوک‌تیز و جامه سرخ است که با دایره‌زنگی،به خیابانها می‌آید و به رقص، شیرین‌کاری و خواندنِ آوازِ کوبه‌ای می‌پردازد.
**حاجی‌فیروزهای دانشجو
انگار یک تنه حاجی فیروز بودن آنقدرها هم آسان نیست. دوتا حاجی فیروز سر چهارراه جلوی ماشین‌ها قر می‌دهند و بشکن می‌زنند. به نظر می‌رسد تقسیم کار کرده‌اند.


محمد دانشجوی یکی از دانشگاه‌های سراسری در تهران است. او از شهرهای جنوبی آمده که تحصیل کند. با دوستش هر دو لباس قرمز پوشیده‌اند، شلیته‌ای که پوشیده چین‌های زیادی دارد. صورتش را سیاه کرده و لاغر است. وقتی با او همکلام می‌شوم و درمی‌یابم در خوابگاه می‌ماند و الان دو سال است که با تیمور سر چهارراه‌ها می‌چرخند و حاجی‌فیروز عید تهرانی‌ها می‌شود. از من قول می‌گیرد که شهر محل سکونت و رشته‌تحصیلی‌اش را ننویسم. او می‌گوید: «سه‌سال است که به تهران آمده‌ام. درسم بد نیست. برای این که سربار خانواده‌ام نباشم به صورت نیمه‌وقت کار می‌کنم. زبان انگلیسی‌ام خوب است، گاهی معلم سرخانه می‌شوم و گاهی هم متن‌های دوستان دانشگاهی‌ام را ترجمه می‌کنم.»
می‌پرسم: «سختت نیست با وجود تحصیل در رشته خوب بیایی سرچهارراه حاجی فیروز بشوی؟»
لهجه جنوبی‌اش گل می‌کند و می‌گوید: «ها... اما چاره چیه؟ برم سربار خانواده‌ام بشم؟ دوست دارم وقتی می‌روم شهرم دست خالی نباشم. برای خواهر و برادرهایم، مادر و پدرم کادو می‌خرم. خیلی می‌ترسم یکی از بچه‌های دانشگاه، استادام یا حتی شاگردهای تدریس خصوصی‌ام را سر چهارراه‌ها ببینم. به همین خاطر است که خیلی صورتم را سیاه می‌کنم.»
وقتی از پدر و مادرش می‌پرسم، می‌گوید: «مادرم خانه‌دار است و پدرم مغازه خرازی دارد. اما آنقدری در نمی‌آورد که بخواهد خرج تحصیل من را بدهد. روزی که دانشگاه قبول شدم قول دادم که خودم خرج تحصیلم را دربیاورم.»
در مورد درآمدش از حاجی فیروز بودن که می‌پرسم، خنده‌اش می‌گیرد. سرش را زیر می‌اندازد و می‌گوید: «رویم نمی‌شود که مثل بقیه اصرار کنم. به همین خاطر مثل بقیه حاجی‌فیروزها درآمدمان خوب نیست. حدود 50 تا 70 تومان در روز درآمدمان است که تقسیم به دو می‌شود.»
تیمور تنبکی زیر بغلش گرفته و کاملا معلوم است که بلد نیست و الکی بر پوستش می‌کوبد. فقط می‌خواهد صدایی از آن دربیاید. حرکاتی که دارد اصلا با صدای تنبکش موزون نیست. برعکس محمد تپل است و شکمش در لباس قرمز حاجی فیروزی‌اش کاملا خودنمایی می‌کند. کلاهی هم به سر گذاشته از آن کلاه‌های کاغذی که در جشن تولد‌ بچه‌ها روی سرشان می‌گذارند. می‌گوید خودش درست کرده است. کشی که دارد لپ‌هایش را به جلو هل داده است. او هم دانشجو است و در خوابگاه زندگی می‌کند، می‌گوید: «در خیابان لباس‌هایمان را عوض می‌کنیم و من صورت محمد را پاک می‌کنم و او صورت مرا مبادا کمی سیاهی به
صورتمان بماند.»
به گوش‌هایش اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد: «می‌بینی حتی گوشهایمان را سیاه می‌کنیم. اما من با این هیکل و قیافه کاملا شناسایی می‌شوم. تا حالا دو سه نفر من را دیده‌اند و شناخته‌اند اما دیوار حاشایم را خیلی بالا بردم. یا باید پیه این چیزها را به تنم بمالم یا این که از قید پولی که می‌خواهم برای مادرم و خواهرهایم ببرم، بگذرم.»
تیمور پسر یک دانه خانه است. مادرش با حقوق مستمری پدر زندگی را می‌چرخاند. او می‌گوید: «با کلی وام و قرض و قوله یکی از خواهرهایم را شوهر دادم. حالا یکی دیگرشان مانده. بعضی وقت‌ها خدا را شکر می‌کنم که بیشتر از دو تا خواهر ندارم.»
می‌خندد، خنده‌اش به نیشخندی تبدیل می‌شود و گزنده، می‌گوید: «ما مثل بقیه نیستیم که خیلی اصرار کنیم. مردم هم انگار که ما را نمی‌بینند. باورت می‌شود گاهی طوری به من نگاه می‌کنند که انگار باید برم بمیرم؟»
می‌خواهم او را از این حال و هوایی که دارد بیرون بکشم، می‌گویم: «باران اذیتت نمی‌کند؟» باز هم می‌خندد و به تنبکش می‌کوبد، می‌گوید: «رحمت خداست. بگذار بیاید حداقل نفس بکشیم. اگر ما دو سه بار برویم و صورتمان را سیاه کنیم که مشکلی پیش نمی‌آید اما اگر باران نیاید خیلی از مردم با مشکل روبرو می‌شوند.»
اگر محمد و تیمور درآمد یک روزشان 100هزار تومان شود حتما 10-15 تومان آن را برای درمان کودکان سرطانی کنار می‌گذارند. تیمور می‌گوید: «یکدفعه برای یکی از این بچه‌ها که از شیشه ماشین داشت نگاهم می‌کرد، اینقدر تنبک زدم و رقصیدم که پاهایم درد گرفته بود. مادر و پدرش گریه می‌کردند اما شاید یک ساعتی یکسره برایش رقصیدم. (رو به محمد می‌پرسد) محمد یک ساعت شد؟» محمد با سر، حرفش را تایید می‌کند. هر دویشان در نور چراغ‌های رنگارنگ و مختلف آواز حاجی فیروز می‌خوانند و می‌رقصند: «حاجی فیروزه، بله...
سالی یه روزه... بله»
**حاجی فیروزهای بیکار
خیابان ولیعصر، تقاطع خیابان مطهری؛ مردی لاغر اندام لباس حاجی فیروز پوشیده و صورتش را سیاه کرده است. زیر لباسش پارچه‌ای گذاشته تا کمی شکمش بالا بیاید. او هم تنها نیست و یک همراه دارد. همراهش تنبکی به دست گرفته است. نامش حسن است و با محمد دوستش از ساری آمده‌اند. حسن می‌گوید: «از یک ماه قبل از عید می آییم تهران. مجبوریم برای خرج و مخارج عید پولی در بیاوریم. هر دویمان زن و بچه داریم.»
دقیق‌تر می‌شوم. دندان‌های زرد و لب‌های داغ بسته‌اش نشان می‌دهد یا سیگار مصرف می‌کند یا... از جای سکونت‌شان می‌پرسم، می‌گوید: «در شوش خانه‌هایی هست که، اتاق اجازه می‌دهند. یکی از آن اتاق‌ها را برای یک ماه اجاره می‌کنیم. یک میلیون پیش می‌دهیم و ماهی 200هزار تومان. حمام و آشپزخانه و دستشویی‌اش هم عمومی است و همه اتاق‌ها از آن استفاده می‌کنند.»
می‌پرسم یعنی اینقدر در ساری بیکاری است که شما فقط یک ماهی که در تهران هستید پول در می‌آورید؟ چطور زندگی‌تان می‌چرخد؟ جواب می‌دهد: «تابستان و عید خانه‌هایمان را به مسافران اجاره می‌دهیم. ما فقط وقتی مردم تعطیل هستند می‌توانیم پول دربیاوریم.»
می‌پرسم: «چرا پارچه زیر لباست گذاشتی؟» می‌گوید: «شنیدم حاجی‌فیروز یه ته شکمی داشته.» می‌خندد و ادامه می‌دهد: «هر چه خودمان را بدبخت‌تر نشان بدهیم مردم بیشتر کمک‌مان می‌کنند.»
در مورد درآمدش هم می‌گوید: « از ساعت 4-4:30 بعداز ظهر می‌آییم و تا ساعت 12 اینجاییم. بعضی وقت‌ها می‌رویم تا سر زرتشت و برمی‌گردیم اما اینجا بهترین چهارراه است برای حاجی فیروز بودن. ما دو نفریم. بد بد که کار کنیم 50هزار تومان کار می‌کنیم که هزینه‌های روزمان را از آن بر می‌داریم و باقیمانده‌اش را تقسیم به دو می‌کنیم. خوب خوب هم که کار کنیم حدود 110-120هزار تومان کار می‌کنیم.»
خداحافظی می‌کنم که بیایم. صدایش را عوض می‌کند و با صدای حاجی‌فیروزی می‌گوید: «خاله دشتی به ما ندادی و داری می‌روی؟» اولین اسکناسی که از کیفم در می‌آید را می‌گیرد و شروع می‌کند، برقصد. او با همان حال دور می‌شود و محمد با تنبکش دور حسن می‌گردد و لا به لای ماشین‌هایی که قرمزی چراغ آنها را منتظر نگه‌داشته، آهنگ می‌نوازد.