رسانه‌هایی که «علیرضا»های ما را نشان نمی‌دهند

1-‌روخیا دیالو، روزنامه‌نگار و ستون‌نویس فرانسوی، یادداشتی برای واشنگتن‌پست نوشته است با تیتر «اجازه ندهید قهرمانی فرانسه در جام‌جهانی، مسائلی را که زندگی فرانسوی‌های سیاه‌پوست را تحت تاثیر قرار می‌دهد از نظر محو کند.» دیالو در یادداشت خود آورده است: «فینال جام‌جهانی 98، من یک دانشجوی20 ساله بودم که کنار دوستان خودش بازی را نگاه می‌کرد. تیم ملی فرانسه در آن بازی، ترکیبی از سفید‌پوست‌ها، سیاهان و عرب‌ها بود. ترکیبی شبیه گروه دوستانه‌ ما. قلب ما می‌تپید وقتی زیدان دو گل زد و با گل بعدی امانوئل پتی، فرانسه سه بر صفر پیروز بازی شد. ما در میان آن یک‌و‌نیم میلیون نفری که در خیابان شانزه‌لیزه بودند بالا و پایین می‌پریدیم که تصویر زیدان روی طاق‌نصرت پدیدار شد و ما آرزو می‌کردیم که زیدان، رئیس‌جمهور ما می‌بود. رسانه‌های فرانسوی به‌جای نام سنتی «قرمز، سفید، آبی»، تیم ملی را «سفید، سیاه، عرب» می‌نامیدند. انگار به یک‌باره چهره‌‌ چند فرهنگی ملت ما کشف شده بود. اولین‌بار بود که اقلیت‌ها در جامعه‌ ما به این گستردگی مورد اقبال واقع می‌شدند. در این وضعیت من احساسات دوگانه‌ای داشتم؛ از یک‌سو مفتخر بودم که جزئی از این فرانسه‌ جدید باشم و از سوی دیگر ناامید که چرا باید یک قهرمانی در جام‌جهانی اتفاق می‌افتاد تا طبقه‌ ممتاز سفید بفهمد اقلیت‌ها وجود دارند و آنها نیز شهروندان فرانسه‌اند. 20 سال بعد، تیم ما دوباره قهرمان جام‌جهانی شد. تیمی که آنقدر سیاه‌پوست داشت که آن را «آخرین تیم آفریقایی باقی‌مانده در جام» لقب داده بودند. به‌عنوان یک آفریقایی‌تبار، باعث افتخار من است که توانایی‌های سیاه‌پوستان به چشم جهانیان بیاید، اما نمی‌توانم از معضلاتی که غیرسفیدپوستان فرانسوی به‌صورت روزمره با آن درگیرند تا به‌عنوان یک فرانسوی واقعی شناخته شوند، چشم بپوشم. مثلا در سال 2011، فدراسیون فوتبال فرانسه متهم شده بود محدودیت‌هایی در مدارس فوتبال اعمال کرده است تا بازیکنان آفریقایی‌تبار کمتری داشته باشد. یک قهرمانی نباید باعث شود معضلاتی که این قشر از جامعه با آن درگیرند، فراموش شود.» 2- پنالتی کریستین رونالدو که در دست‌های بیرانوند آرام گرفت، همه آماده بودند تا بار دیگر یاد گذشته‌‌ شماره‌ یک تیم‌ملی بیفتند. اتفاق کوچکی نبود. دست‌های علیرضا، بهترین بازیکن جهان را ناکام گذاشته بود. دست‌های کشیده‌ای که یک زمان فکر می‌کردند فقط به‌ درد شستن ماشین‌های شاسی‌بلند می‌خورد. عکس بیرانوند نوجوان در میدان آزادی دوباره به سوژه‌ محبوب سایت‌ها و صفحه‌ها بدل شد. دوباره همه شروع کردند به گفتن از نوجوانی که پدرش دوست نداشته فوتبال بازی کند. نوجوانی که پدرش کتکش نمی‌زده، اما توپ و لباس‌های ورزشی‌اش را پاره می‌کرده تا فوتبال بازی کردن از سرش بیفتد. پسری که در نانوایی بربری مشغول به‌کار می‌شود تا پدر اجازه دهد در اوقات‌فراغتش فوتبال بازی کند. پسری که ناگهان راهی تهران می‌شود، در میدان آزادی و کارواش و ساندویچی‌ها می‌خوابد تا به آرزوی خود برسد. پسری که امروز مرد جوان و رشیدی است با قراردادهای میلیاردی. جوانی که دخترکان سرتاسر دنیا زیر عکسش کنایه به عشاق می‌زنند «کسی رو پیدا کن همین‌طور که این دروازه‌بان توپ رو نگه‌داشته، نگهت داره...» 3- پرشین لب‌خط، تیم فوتبال علیرضای ما بود، تیم فوتبال بچه‌های لب‌خط. دو بار در هفته تمرین می‌کردند و آوردن علیرضا به تمرین‌ها از فرستادن تیم ملی به جام‌جهانی سخت‌تر بود. هر روز از 9 ‌صبح سر کار بود تا 10، 11 شب. مگر می‌شد صاحب‌کارش را راضی کنی که  یک روز در هفته چند ساعت زودتر رهایش کند و اجازه بدهد بیاید سر تمرین؟ آخر‌سر به این شرط که از حقوق علیرضا کم کند، اجازه ‌داد. حقوق علیرضا را البته خودش نمی‌گرفت. تحویل پدر می‌شد و حالا نوبت راضی کردن پدر بود که کم شدن حقوق را در ازای فوتبال بازی کردن پسرش بپذیرد؛ که نمی‌پذیرفت. رسما می‌گفت: «باید پول در بیاره. فوتبال می‌خوام چی کار؟» خیلی از علیرضاهای‌ ما کمک‌خرج خانواده نبودند، نان‌آور خانه بودند. برای همین، ترک دیار که هیچ، ترک کار کردن هم برای‌ رسیدن به آرزوی دیگر برای‌شان متصور نبود. قیمت چنین آرزویی می‌شد گرسنه ماندن خانواده‌های‌شان و چند ماه بعد، بی‌خانمان شدن. غیرت‌شان اجازه نمی‌داد چنین چیزی را بپذیرند. 4- آن تصاویر پمپاژ شده‌ در رسانه‌ها بعد از پنالتی‌زدن رونالدو و پنالتی گرفتن بیرانوند، علیرضاهای ما را نشان نمی‌دهد. علیرضایی که استعدادش نه در ورزش پول‌ساز فوتبال که در ورزشی مثل کشتی بوده که قهرمانان جهان و آسیا‌یش هم هنوز گرفتاری مالی دارند. علیرضایی که استعدادش می‌توانست در درس خواندن باشد و با هفته‌ای یک روز فرصت فقط توانست دوره‌ نهضت سوادآموزی را بگذراند. علیرضای بلوچی که پشت در پشت یک برگه‌ شناسایی و اوراق هویت هم نداشتند و نه مدرسه می‌توانست برود، نه گواهینامه بگیرد، نه... اینها همه زیر آن‌همه نور و دوربین‌های جا گرفته در زوایای مختلف و صدای گوش‌نواز گزارشگر‌ها مخفی می‌شوند. یک علیرضا می‌ماند. علیرضا بیرانوند. همه درباره‌ سنگربان قهرمان تیم ملی و گذشته‌ سختش صحبت می‌کنند و صدای دیگر علیرضاها محو می‌شود. 5- انگار جادوی فوتبال همین است. معجزه‌ فوتبال آن گل سرخیو روبرتو و بازگشت افسانه‌ای بارسلونا در برابر پاری‌سن‌ژرمن نبود که تمام تن آدم را می‌لرزاند. جادوی فوتبال همین شنیدن یک‌صدا و خاموش ماندن باقی صداهاست. جادوی فوتبال، وووزلا بود که همه‌ دنیا شنیدنش و صدای بمب‌های اسرائیل را نه. جادوی فوتبال همین سیاه‌پوست‌های تیم ملی فرانسه‌اند که همه دنیا می‌بینندشان و بعد یک نفر مجبور می‌شود بیاید در واشنگتن‌پست فریاد بزند که «آی! اجازه ندهید قهرمانی فرانسه در جام‌جهانی، مسائلی را که زندگی فرانسوی‌های سیاه‌پوست را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد از نظرتان محو کند»؛ که بقیه را هم ببینید. جادوی فوتبال همین علیرضای بیرانوند عزیز و دوست‌داشتنی خودمان است که یک نفر را می‌ترساند. یک‌نفر که می‌خواهد بگویید «نکند فردا روز هر کودک کار و هر خانواده‌ محرومی را دیدید، فکر کنید بیرانوند توانست، اینها هم می‌توانند.» نکند خیال‌تان راحت بشود که «نیازی نیست ما قدمی برداریم یا درمی خرج کنیم یا صدایی بلند سازیم به حمایت‌شان.» نکند فردا هر جوان محروم و ضعیف نگه‌داشته شده‌ای را دیدید، فکر کنید بیرانوند توانست، اگر اینها نتوانسته‌اند حتما خودشان بی‌لیاقت بوده‌اند. نکند این مزخرفات که «اگر یک معلول، قهرمان دوی 100 متر المپیک نشود تقصیر خودش است» را باورتان شود. نکند یک تصویر باعث شود دیگر هیچ نبینید.