سیروس همیشه زنده ادبیات

بعضی آدم‌ها نامیرا هستند. اگر سال‌های سال هم از رفتن‌شان گذشته باشد، تو هنوز فکر می‌کنی که جایی همین نزدیکی‌ها مشغول همان اموری هستند که تو آنها را با آن موضوعات شناخته بودی.. این شناخت چنان خلل‌ناپذیر و استوار در ذهن و جانت ریشه دوانده که کمتر نبودن‌شان را حس می‌کنی. البته که دلیل دیگر پایدارماندن نام و یاد افراد، آثار، دستاوردها و پیامدهای برگرفته از زمانِ بودنِ آنهاست. این است که حالا وقتی به بیستمین سال نبودنِ سیروس طاهباز می‌اندیشی، انگارنه‌انگار که واقعاً بیست سال از آن چهارشنبه‌سوریِ تلخ تاریخ ادبیات ایران می‌گذرد.
محلّه‌ای که اکنون به میدان بهمن معروف است و فرهنگسرای بهمن در حجم وسیعی از آن واقع شده، سال‌های کودکی ما به کشتارگاه یا قصابخانه معروف بود. هنوز که هنوز است، می‌توانم در بایگانی مشام خود بوی ناخوشایندی را که زمان بچگی هنگام عبور از آن منطقه استشمام می‌شد، حس کنم. احداث فرهنگسرای بهمن اما برای کودکان و نوجوانان و جوانان جنوب تهران آن قدر جذّاب و هیجان‌انگیز بود که رایحه خوش فرهنگ و هنر را اندک‌اندک جایگزین بوهای مشمئزکننده قدیم کند و برای نسل جدید ناآگاه از سابقه خونین آن منطقه، ساعات ارزنده و سازنده‌ای را به یادبودهای ماندگار ذهنی تبدیل کند. حالا ماجراهای کارگاه‌های سیروس طاهباز هم در دسته‌بندی‌های خاطرات ما درست همان جا قرار گرفته است. تصویر مردی آرام و صبور و در عین حال مشتاق که پیش از دیدنش در آن اتاق ساده کارگاه قصه‌نویسی فرهنگسرای بهمن، فقط نامش را روی جلد دیوان اشعار نیمایوشیج که از پدر هدیه گرفتم، دیده بودم و دیگر هیچ!
همان سال‌ها هم با سایر بچه‌های آن کارگاه به متانت و نجابت استاد می‌اندیشیدیم که مجموع شهریه ناقابل آن کلاس‌ها اگر به موقع و درست‌و‌درمان پرداخت می‌شد، شاید فقط به هزینه رفت‌و‌آمد وی به آن منطقه از شهر کفاف می‌داد و دیگر هیچ! می‌نوشتیم و می‌خواندیم و او به دقت و وسواس گوش می‌کرد.. وقتی نوشته‌ای به وجدش می‌آورد سکوت می‌کرد و متفکر می‌شد و تو نمی‌دانستی که این تامل ناشی از چیست؟ همه نگاهش می‌کردیم. گاهی از سر لذت آنچه شنیده بود، آب‌نباتی را از کاغذ در می‌آورد و به دهان می‌گذاشت یا سیگاری آتش می‌زد و می‌گفت یک بار دیگر بخوان و برخی عبارات را دوباره با خود تکرار می‌کرد. چیزی گوشه دفتر یادداشت خود می‌نوشت که خیلی دلت می‌خواست بدانی چه بوده است و همین که نوشته‌ات برایش مهم آمده بود تا جایی چیزی راجع به آن نوشته باشد، کافی بود تا با اشتیاق بیشتر به نوشته‌های بعدی و بعدی بیندیشی.
سیروس طاهباز که گاهی نوشته‌هایی با نام مستعار «کوروش مهربان» از او منتشر می‌شده، به معنی واقعی کلمه مهربان بود و بزرگ. از آن بزرگانی که همیشه و همه جا به شاگردی‌اش می‌توان افتخار و مباهات کرد. از آنهایی که با خودت می‌گویی چه خوب شد رشته پزشکی را رها کرد و به یاری ادبیات ایران شتافت که این یاری اثربخش اگر نبود، شاید هیچ‌کس به اندازه او از چنان همت بلندی برای نسخه‌برداری و تدوین و آماده‌سازی چاپ بیش از بیست‌هزار برگ از دست‌نوشته‌های ناخوانا و فرسوده نیما برخوردار نبود. هم او که در سال ۱۳۴۸ به پیشنهاد م.‌ آزاد به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان پیوست و همراه با فیروز شیروانلو، فریده فرجام، داریوش آشوری، نادر ابراهیمی‌و خیلی‌های دیگر به کار ویرایش، نگارش و ترجمه برای کودکان پرداخت و از سال‌های ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷ نیز مدیریت انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را بر عهده داشت. گویی همین رتق و فتق امور حوزه ادبیات کودک و نوجوان خودش طبابت بوده و حکمت برای توان‌بخشی به جان شعر نوی نیمایی و کانونی برای رشدونمو صحیح و سالم ادبیات کودک و نوجوان.


طاهباز در مقدمه کتاب یوش نوشته است: «... جنگ تحمیلی عراق علیه ایران پیش آمد. وظیفه خود دانستم که در این جنگ بزرگ من هم به سهم خود کاری کنم. اگر توان تفنگ به دوش گرفتنم نیست، قلم که می‌توانم زد! پس در آبان ماه 59 تصمیم گرفتم برای نوشتن داستانی برای نوجوانان درباره جنگ به مناطق جنگی سفر کنم ... دو روز در دزفول ماندیم و ده روز در اهواز ... کار ما این بود که از صبح تا شب راه می‌افتادیم توی شهر و با وجود آنکه شهر از سکنه بومی‌تقریبا خالی بود، پای صحبت مردمی‌می‌نشستیم که باقی مانده بودند و به خصوص نوجوانانی که از هر گوشه و کنار کشور، دل از خانه و مدرسه‌هاشان برکنده بودند و عاشقانه به یاری مدافعان شهر آمده بودند ...حاصل این سفر دعای مرغ آمین (کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، مجموعه پا به پای جنگ، فروردین 1360) است ...» کی از کی می‌ترسد؟ گربه‌ها و خروس‌ها، بچه‌ها و کبوترها، قلب ما: دستگاه گوارش ما، گنجشک خانه کاغذی، شاعر و آفتاب، هدیه‌ای برای بچه‌های کنار شط، ماهی سرخ شده، پیروزی بر شب و برایم قصه بخوان از دیگر نوشته‌ها و ترجمه‌های سیروس طاهباز برای کودکان است. وی چند باری نیز به کسب جوایز مختلف ادبی نایل شد که جایزه‌ سیب طلایی دوسالانه‌ براتیسلاوا برای کتاب با هم زندگی کنیم از آن جمله است.
حالا بیست سال است که سیروس ادبیات ایران رفته و نرفته. هست و نیست. از روی آتش چهارشنبه‌سوری سال 77 پریده و نپریده. او همین جاهاست. هر جا که صحبت از عشق به نیما و شوق بهادادن به کودکان و تشویق به نوشتن نوجوانان و ترغیب به خواندنِ جوانان باشد، او هست و صبورانه و آرام به ریش سپید خود دست می‌کشد و به آنچه رخ داده و نداده می‌اندیشد. نامش جاویدان و یادش گرامی.