روزنامه ایران ورزشی
1398/03/04
برای مسافر لانه عقاب
مهدی شادمانی«لانه عقاب» همان صفتی بود که برای بیمارستان کسری مزه مزه میکردم.
جایی که احمدرضا عابدزاده با حالتی بد داخل رفت و با بالهای باز بیرون آمد.
اما نه حال و هوای اطراف بیمارستان، نه بالای میدان آرژانتین و نه حتی حال و هوای خانه هم حال و هوای عقاب نبود.
برای من پرسپولیسی ناصر حجازی اصلا عقاب نبود، شاید اژدها بود شاید سیمرغ که از خاکسترش سیمرغی دیگر متولد شود، اما عقاب نبود.
و برای نوشتن گزارشاش، برای ادیت نوشتهها در موردش باید شخصا خیابان را بالا و پایین میکردم.
ناصر حجازی ملک شخصی تاج و استقلال نبود که یک نفر دم آخر بیاید و بدزدد و به نام بزند. او یک اسطوره بود که باید درست در موردش مینوشتند و خطر خلق داستانهای دروغی بیخ گوش زندگیاش بود.
از آن جوان لاغراندامی که یک گوشه کز کرده و هق هق میکرد و قصه شخصی ناصرخان را زیر و رو میکرد تا آن شیرزنی که بالای اسمش ایستاده بود و پرچمش را زمین نمیگذاشت که مبادا از یاد خارج شود. دور بیمارستان کسری مردم ایران جمع بودند و پرسپولیسیهایش جرات خودنمایی نداشتند.
ققنوس که پر گرفت، آتش که به آسمان افتاد و کار که به خانه رسید خبر را شهر گرفت.
دم در خانه ناصر حجازی شناختندم. بابت جلد مجله... متلکی... و لیدرها بردند در خانه. اهل خانه بیخبر نبودند اما برای نوشتن حقیقت ناصر حجازی به کتک خوردن هم راضی بودم و خب چیزی هم نشد. نگران خبر آشتی آخرش بودم. آشتیاش با قلعهنویی، چیزی که برایم فهمیدنی نبود.
یعنی این دو برای من، از یک جنس نبودند. نمیشد آشتی کنند. چه خوب که ناصر حجازی بیکینه گذاشته بود امیر بیاید کسری، اما نبودم ببینم چه شده تا اینکه عکس را دیدم و آسوده شدم. شاید آن عکس قلب واقعیت باشد. شاید قلعهنویی بالاخره رضایت استادش را گرفته. اما عکس ویژه ملاقات را که دیدم پرهای سیمرغ را دیدم که به آتش تن نداده بود. برای همان عکس بیش از هر کسی برای مراسم ناصرخان وقت گذاشتم و نوشتم.
در روزهای فشار اقتصادی که فوتبالیستهای سرخابی سکه میگرفتند و فوتبال بازی میکردند ناصرخان فاز دیگری داشت. با اینکه در سابقه فوتبالیاش خواندهام، دسته جمعی به شهباز رفتند هم ذرهای به مردانگیاش شک نکردم. وقتی قلم را برداشت و وقتی مد نبود در دفاع از مردم ستمدیده و مظلوم نوشت.
او حتی از فحاشی سکوهای آبی در امان نمانده بود چه برسد به سکوهای قرمز اما یک دوست داشتن عمیقی از ناصر حجازی به دل داشتم و روزی که حسین هدایتی نام بدهکارانش را علنی کرد، قلبم حسابی فشرد. چه کری کثیفی خوانده شد. دلم میخواست آب شوم زیر زمین بروم اما این کار را با ناصر حجازی نکنند.
سرمایههای این مملکت جایی خرج سلامتی منصور پورحیدری و حجازی شده بود و به رسانهها رسید. نمیدانم رسانهها غیرت نداشتند؟ نمیدانم میلیاردرهای امروز آبیپوش اسطوره سرشان نمیشد که پول را جلوی هدایتی بیندازند و این طور اسطوره ایران را لگد مال شده نبینند؟ گور پدر کریها، مگر این خاک چند ناصر حجازی دیگر خواهد داشت؟
این روزها حس و حال درست برای نوشتن ندارم، خدا خودش میداند که ندارم. اما حساب کردن فاکتور بیمارستان کسری با پولی که غلط و درستش معلوم باشد ناصرحجازی را برای من فلان و بهمان نمیکند.
بیماریام فشار را روی حد بالا گذاشته و نوشتن کار بسیار مشکلی شده. اما ننوشتن از ناصر حجازی از کیسهام میرود از کیسه فوتبالی میرود که الان درگیر ویلموتس و سوت داور در فلان بازی است.
ناصرحجازی اما برای این بازیها متولد نشده بود، او مردی بود که شاید به خاطر سبک زندگی، شاید به خاطر اعتقاداتش و شاید به هزار دلیل دیگر هیچ ستاره مشترکی در آسمانها با هم نداشتیم. اما انسانیتش را با مثال و بیمثال دیده بودم و حالا بار سبک میکنم پای نوشتنش.
ناصر حجازی ، آقای شماره یک، از خیر انسانی این دنیایت که نگذاشتی کسی با خبر شود اما آن دنیا امیدوارم به اندازه انسانیتت، به اندازهای که در این دنیا داشتی و همپیالههایت نداشتند، خدایت جبران کند. امیدوارم همانجایی باشی که دوست داری جناب ناصرحجازی دوست داشتنی.
سایر اخبار این روزنامه


