روزنامه فرهیختگان
1398/04/24
علومشناختی، انقلابی در نظریههای اومانیستی ایجاد کردهاند
علومشناختی (Cognitive Sciences) مطالعه علمی ذهن (Mind) است و منظور از ذهن، مجموع هر آن چیزی است که محل هوشمندی و آگاهی باشد، مانند تفکر، ادراک، حافظه، احساس، استدلال و نیز تمام روندهای ناآگاهانه شناختی. گاهی علومشناختی را بهصورت «مطالعه علمی شناخت» نیز تعریف میکنند و شناخت را مجموع حالتها و فرآیندهای روانی مانند تفکر، استدلال، درک و تولید زبان، دریافت حواس پنجگانه، آموزش، آگاهی، احساسات و... درنظر میگیرند. بهطور کلی پرسشهایی مانند اینکه «ذهن چگونه کار میکند؟» یا «مغز چگونه هوشمندی (Intelligence) را ایجاد میکند؟»، از جمله پرسشهایی هستند که -با رویکرد (approach) علمی- در این دانش مضبوط (discipline) بررسی میشوند. علومشناختی، مجموعهای از رشتههای تخصصی و حوزه وسیعی از دانش است و چند ده سال است که در دنیا در این زمینه تحقیقات مفصل و پرهزینهای انجام میشود.برخی معتقدند گسترش و پیشرفت این علوم بهمعنای تغییر پارادایمی در حوزه علومانسانی است و علومانسانی غربی را از اومانیسم وارد پارادایمی دیگر میکند که میتوان آن را پسااومانیسم (post-humanism) نامید که در آن «انسان» از دائرمداری خارج شده و برجای خودش قرار میگیرد. در «فرهیختگان» پیش از این با صاحبنظران علومانسانی و علومشناختی از جمله مایکل آلن گیلسپی، پل زاک و جاشوا کوهن راجعبه این علوم و نسبت آنها با علومانسانی گفتوگو کرده بودیم. مطلب حاضر، گفتوگوی اختصاصی «فرهیختگان» با پروفسور «کوین ریچاردز» رئیس «دانشکده صناعات مباح» (liberal arts) در «آکادمی هنرهای زیبا/صنایع مستظرفه» (Fine Arts) پنسیلوانیای آمریکاست. در این گفتوگو به بررسی تأثیر علومشناختی بر حوزه علومانسانی پرداختهایم. «دریدای دوباره چارچوببندی شده» (Derrida: Reframed) از جمله آثار اوست.
نسبت میان علومشناختی و علومانسانی (یا صناعات مباح) چیست؟ فیالمثل بعضی استدلال میکنند علوماعصاب به علومانسانی مدد رسانده و وجوهی ناشناخته از علومانسانی را آشکار کرده است؛ اما کدام وجوه؟
من فکر میکنم قوه و قابلیت زیادی برای مبادله میان علومانسانی و علومشناختی وجود دارد. چرا که علومشناختی نهتنها میتوانند فرصتی را برای فهم ذهن عادی در اختیار ما بگذارند، بلکه میتوانند وجوه خارقالعاده اذهان خلاق [را برای ما آشکار کنند و] ما را نسبت به اثراتی که چنین اذهانی بهوجود میآورند نیز هیجانزده و برانگیخته کنند.
آهنگسازان، اهل ادبیات و هنرهای تجسمی میتوانند از راههایی که علومشناختی پیش مینهد، جهت تولید کارهای فرهنگی جدید استفاده کنند. این چیزی است که ما در هنرهای تجسمی شاهد آن بودهایم. برای مثال هنرمندانی چون «مونیکا فلایشمان» (Monika Fleischmann) و «ولفانگ اشتراوس» (Wolfgang Strauss) سوالاتی درباره رابطه هوش مصنوعی و آگاهی انسانی را در کارهایی مانند «خانه مغز» (The Home of the Brain) تعقیب کردهاند. آنها سعی کردهاند مبتنیبر نوشتههای «ماروین مینسکی» (Marvin Minsky)، «جوزف وایتسنباوم» (Joseph Weizenbaum) و فیلسوفانی چون «ویلم فلوسر» (Vilem Flusser) و «پل ویریلیو» (Paul Virilio) یک فضای مجازی بهوجود آورند. این کار مینسکی و وایتسنباوم [از یکسو] تخته پرشی برای یک فضای مجازی مصنوع آگاهی [مهیا کرده] و [از سوی دیگر] خط حائلی میان بشر و هوش مصنوعی [ترسیم کرده است]. کتاب «شرح و بسط آگاهی» از «دنیل دنت» (Daniel Dennet) نقطه تماس و اتصالی برای [کتاب] «رویای تلهماتیک» اثر «پل سرمون» (Paul Sermon) بود: مواجهه و تفکر درباب «حضور مجازی» [از طریق] ترکیب ایدههای دنت با نوشتههای ژان بودریار. همچنین میتوانیم علاقه مشترک به شبکهها را نزد [این هر دو حوزه یعنی] هنرهای تجسمی و علومشناختی دریابیم که طریق دیگری برای ارتباط میان این دو رشته است. در ادبیات نیز «دیوید فاستر والاس» علومشناختی خصوصا علوم اعصاب را غنیمت شمرده است. در اثر به یادماندنی «شوخی بیپایان» و مجموعه داستانهای کوتاه وی بهنام «فراموشی» استفاده از علوم اعصاب مشهود است.
تداخل علومانسانی و علومشناختی در چه زمینههایی بیشتر است؟ بهخصوص جستوجوی خلاقیت در هوش مصنوعی حوزهای است که در آن پرسشهای علومانسانی و علومشناختی بهنحوی موثر و ناظر به تولید، تداخل پیدا میکنند. حتی ممکن است نهایتا فهم ما از وجود [آگاهی] را به چالش بکشند، نهتنها «چرایی [آگاهی]» را، بلکه حتی [ممکن است] اینکه «چگونه آگاهی و شناخت بشری را درمییابیم» [را نیز با چالش مواجه کنند.]
کتابهایی هستند که تلاش کردهاند تا جایی که میتوانند به این سوال پاسخ دهند. کتاب «شکوه و تهیدستی مغز: عشق، خلاقیت و جستن و طلب شادی بشری» نوشته «سمیر زکی» و کتاب «دید و هنر: بیولوژی دیدن» اثر «مارگارت لیوینگاستون» هر دو در کار تمهید وسایطی جهت نمایش برخی بصیرتهای علومشناختی هستند، خصوصا از این جهت که به ادراک و انفعالات ما مقابل حوزه وسیعتری از مخاطبان مربوط میشوند. آنها همچنین به این «امکانات عام» (possibilities) اشاره دارند که رویکردها و تقربهای میانرشتهای میتوانند پاسخهایی برای پرسشهای فراداده و بهمیراث رسیده (traditional) پیش نهند. ذکر این نکته لازم است که در مواجهه پرسشهای فراداده و بهمیراث رسیده با زمینههای مختلف و وسایط شرح و بسط مختلف، بصیرتهای بزرگتری درباب پیچیدگیهای ذهن سربرمیآورند، همانطور که در باب ابنایبشر و نسبتشان با عالم نیز چنین خواهد شد [و بصیرتهای عظیمی سربرخواهند آورد].
برخی معتقدند علومشناختی یک تغییر پارادایم در علومانسانی بهشمار میرود و میتوانیم طی آن از پارادایم اومانیسم به دوره پسااومانیسم هجرت کنیم. آیا با این دیدگاه موافقید؟ بله، فکر میکنم علومشناختی مانع از این میشوند که ما گرفتار اشتباهات ناشی از هیاتهای تالیفی پیشین (systems) مانند علومرفتاری شویم. این به آن معنی نیست که علومرفتاری هیچ نقشی ایفا نکردهاند، بلکه اراده معطوف به بسیاری [از شاخههای] علومشناختی جهت اتخاذ رویکرد و تقرب (approach) میانرشتهای میتواند نقش مهمی در حل مساله ایفا کند. بهعلاوه این امکان را بهوجود میآورد که تقربها و رویکردهای بعضی زمینهها، با یکدیگر تلفیق شوند تا افقی که از موضوعات متعدد و خصوصا آگاهی خواهیم داشت، جامعتر و شاملتر شود.
درعینحال مایلم درمورد وجوه خاصی از شاخههای علومشناختی سوالاتی را پیش بکشم، مانند اینکه چرا «چالمر» (Chalmer) دوالیسم [=دو بُنانگاری] را در کار آورده است. سوالاتی درباره طنینهای کانتی (Kantian resonances) برخی مدلهای آن؛ یا حتی سوال درباره نظری که چامسکی ناظر به رویکردش در زبانشناسی مطرح میکند. بحثم این نیست که نظر آنها هیچچیزی برای ارائه ندارد، بلکه بهنظر میرسد راهی که آنها برای قالببندی و چارچوببندی ایدههای خود در پیش گرفتهاند، بیش از حد بر مفاهیم، روابط و نسبتهای مابعدالطبیعی غربی (Western metaphysical pairings and concepts) که از فکر کانت و هگل نشأت میگیرد متکی است. این فرادهشها و سنتها باید مورد بازبینی قرار گیرند و به چالش کشیده شوند، بهویژه زمانی در مقابل تاریخ مادی (material history) 250 سال گذشته قرار میگیرند.
علومشناختی همچنان راههایی عملی راجعبه موضوعات بهکار میگیرند تا پیچیدگی مفاهیمی چون rhizome نزد «ژیل دلوز» و «فلیکس گتاری» را مجسم کنند، روشی که برای فهم پدیدارهایی چون ادراک، حافظه و فرآیند شکلگیری زبان بهکار میآید که بهنظر میرسد [بتواند] صورت دقیقتری از این فرآیندهای ذهنی را ارائه دهد.
برخی معتقدند علومشناختی باعث میشود ما از عصر اومانیستی به عصر پسااومانیستی گذر کنیم. آیا شما با این دیدگاه موافق هستید؟ بله، موافقم. من فکر میکنم مهمترین تحول قابل توجه که اخیرا بهوجود آمده و تا حدی از پساساختارگرایی ناشی شده، تئوریهای پُستاومانیسم است. این تئوریها طرز فکری که انسان را در مرکز توجه قرار میدهد و مواجهه و مقابله انسان با محیط، حیوانات، اشیا و تکنولوژی در آن محوریت دارد را دگرگون ساختهاند. پستاومانیسم وعده میدهد طرز تلقی بشرمحور (anthropocentric) راجعبه عالم را از میان بردارد، طرز تلقی کسی [=انسانی] که مباحثی دائمی ولی تشکیکی راجعبه تقرر و قیام ظهوری (existence) او وجود دارد. در کنار صور جدید ماتریالیسم مانند کارهای «جین بنت» (Jane Bennett) شاهد آن هستیم که آثار [ناظر به] پستاومانیسم قابلیت این را دارند تا ارتباط عمیقتری با یافتههای علومشناختی برقرار کنند، خصوصا در زمینه هوش مصنوعی. هرچند در اینجا از دیدگاه اومانیسم به علومشناختی نگاه شده است ولی من فکر میکنم تغییری که در گستره وسیعی از زمینههای مورد بررسی درحال رخدادن است، در جهت تبدیلشدن به تحولی تاریخی پیش میرود و با اینکه تنها ۵۰ سال از آشکارشدن آن و فهم و دریافتهشدن آن میگذرد، ولی در برخی زمینههای جدیدتر علومانسانی و علومتجربی، در فعالیتهای عملی، تاثیر آن مشاهده میشود. امیدوارم این تحولات بتوانند به ما کمک کنند جهانی با پیچیدگیها و چالشهای سازنده و ناظر به تولید بیشتر داشته باشیم چراکه آنچه اغلب جهان را با چالشهای غیرسازنده [و مخرب] مواجه میکند، رویکردهای سادهانگارانه نسبت به مسائل است.


