روزنامه شهروند
1398/08/08
سوزندوزی رنج بر شانه کودکان
فاطمه خاوری | جاده خلوت و بیانتهاست. گاه کودکانی نزدیک آبادیها و روستاها در حاشیه جاده درحال جستوخیز و بازی هستند، هر چه از زاهدان دورتر میشویم، به جای تردد خودروهای شخصی و اتوبوسهای حامل مسافر، فقط خودروهای سوخت و تویوتاهای قدیمی پرشتاب هستند که جاده را تسخیر کردهاند. هر چه بیشتر پیش میرویم شمارشان بیشتر میشود. آنها که از روبهرو میآیند، بارشان اجناس قاچاقی است که از پاکستان میآورند و آنها که از این سو میروند، تنها بنزین و گازوییل حمل میکنند.خودروی نیسان پیکاپ در مسیر زاهدان به سراوان جادههای عریان بیآب و علف را درمینوردد. جاده سخت و ناهموار است. مسیر 335 کیلومتری زاهدان به سراوان چهارونیم ساعته به پایان میرسد.
خودروهای حامل قاچاق چه از اینسو، چه از آن سو، سرعت زیادی دارند؛ چون صاعقه میآیند و میروند. آنقدر شتاب دارند که گاهی فقط صدا را حس میکنی و رنگی که کنار چشمهایت کشیده میشود و میگذرد. این خودروها هفتهای نیست که قربانی ندهند یا از مسافران اندک جاده که یا کارمند هستند یا مسافران عادی کمشمار قربانی نگیرند. مثل همین دیروز که در واژگونی پژوی حامل اتباع افغانستانی غیرمجاز در جاده سراوان به خاش 11کشته و زخمی به جای میماند و در تصادف دیگری 6 نفر از اعضای یک خانواده در آتش میسوزند. جادهها ناایمن و ناهموار هستند و تردد بسیار خودروهای سوخت آن را مرگبارتر هم میکند. جاده همچنان آغوش میگشاید، روستاها پشت هم پدیدار میشوند. یکی آبادتر، یکی ویرانتر، یکی سبزتر، یکی خشکتر، اما همه آنها ساکنانی دارند که موطنشان را رها نمیکنند.
حالا پس از چهارونیم ساعت، شهر سراوان در پیشرو است. شهری که خورشید در آن پیشتر از شهرهای دیگر طلوع میکند. شرقیترین شهر ایران، اینجا آفتاب بیمضایقهتر میتابد و آسمان بخشندهتر از زمین است. زمین اما برای ساکنان این منطقه به جز خشکسالی و دروغ چیزی ندارد.
سراوان شهری شلوغ و پرتردد است، خیل عظیم خودروهای رنگرنگ و موتورسیکلتهای پرسروصدا شهر را پرتپش و سرزنده کرده است.
حرکت مردم چه کودکان و زنان و چه مردها بسیار پرشتاب و سریع است. آنها که درحال انجام کاری هستند، سرعتشان بیشتر از حالت معمولی است. در خیابان اصلی شهر زنان، مردان و کودکان با اندامهای لاغر، چهرههای آفتابسوخته و نگاههای درخشان به جای آنکه راه بروند، میدوند. از این همه چابکی حیرتزده میشوم، انگار آنها دقیقههایشان را از دست نمیدهند. بلوچ پرکار است، شتاب دارد، انگار فرصت کمی برای زیستن دارد و فرصت اندکی برای نان درآوردن. اینجا قدر وقت را میدانند. مقصد روستای سوختهمک از بخش بمپشت سراوان است. در مسیر سراوان به سیرکان (مرکز بخش بمپشت) آبادیها و ویرانیها بسیار است. در مسیر رودخانه پرآبی است که مسافران برای لحظاتی در آن تنآسایی میکنند و ماهیهای کوچک را از رودخانهای که امتداد ندارد، صید میکنند.
سیرکان مرکز بخش بمپشت و شرقیترین شهر سیستانوبلوچستان و ایران است. خورشید این شهر بزرگتر است و زودهنگامتر از جاهای دیگر ایران رخ مینمایاند.
اینجا آسمانش تپنده است، اما زمین آن تنگدست و شرمسار. در شهر سیرکان مواد خوراکی و مایحتاج روزانه مردم گرانبهاست و مردم عادی قوت لایموت را ماهیانه از سراوان تهیه میکنند. با اینکه سیرکان، مرکز بخش بمپشت است، اما امکانات چندانی ندارد. شهر لولهکشی شده است، اما آب ندارد!
بخش اندکی از مردم که مخزن (تانکر) آب دارند، میتوانند از آب جیرهبندیشدهای که هر هفته با تانکر به شهر میآید، ذخیرهسازی کنند، اما افراد دیگر، گالنهای کوچک را در صف دریافت آب از تانکر گذاشتهاند.
گالنهای کوچک پیش از فرارسیدن هفته دیگر از آب تهی میشود و به زندگی فرمان ایست میدهد.
دانشآموزان مدرسه شبانهروزی سیرکان هم تانکرهای کافی برای ذخیره آب ندارند. بارها پیش آمده است که از خواب برخاستهاند، اما آبی برای شستن دست و رو و نوشیدن نیافتهاند و آنها صبور، سنگین و تشنه بر سر کلاسها نشستهاند و تنها جانهایشان را سیراب کردهاند.
برای رسیدن به روستای سوخته جادهای ناهموار و صعبالعبور باید طی شود. حالا شمار خودروهای سوخت که در جاده با سرعت صاعقه در تردد هستند، زیادتر شده است.
گاهی تعدادی کودک را نیز عقب خودرویشان کنار بار بنزین و گازوییل مینشانند تا به مدرسههای وسط راه بسپارند، اما بسیاری از کودکان همین اقبال را هم ندارند که خودروها سوارشان کنند و مسیر 6 تا 7 کیلومتری را با پای پیاده طی میکنند تا به مدرسه برسند. هر کدام از رانندههای خودروی سوخت که از خانه بیرون میروند، امیدی برای بازگشت دوباره به خانه ندارند.
شمار زیادی از آنها فقط راننده هستند و صاحبکار آنها کس دیگری است که برای رساندن سوخت و گازوییل به لب مرز فقط 200هزار تومان به آنها میدهد. راهی را که باید به دور از چشم ماموران پیموده شود و مسیر دو ساعته را طی دو روز از سنگلاخها و کوههای پر فرازونشیب با تنهای خسته و پلکهای خاکآلود عبور کنند؛ البته اگر بخت یارشان باشد و مشکهای پر از گازوییل در پیچ و خم جاده صعبالعبور تعادلشان را به هم نزند و چپ نکنند.
چندی پیش خودرویی دولتی از حوالی روستای مرزی سوختهمک میگذشته که در راه به کودکان روستا و مدرسه قدیمیشان برمیخورد. از قضا برخی دفتر و قلم و لوازمالتحریر به همراه داشتهاند که به تعدادی از کودکان هدیه میکنند. حالا ماهها بعد از آن دیدار بچهها همچنان در انتظار هستند که خودروهای دیگری از این راه بگذرند و برایشان دفتر و قلم بیاورند. شنیدن این چشمانتظاری انگیزه سفر به سوختهمک میشود.
از یک هفته پیش کودکان روستای سوختهمک منتظرند کسی برایشان شعر بخواند و کتاب داستان ببرد تا رنج هستی را تنها یک روز در پناه شعرهای کودکانه کمتر کنند.
پس از یک ساعت و نیم و عبور از راهی سخت و دشوار که دستاندازهای پیاپی خودرو را به هوا پر میدهد و دوباره بر زمین میکوبد، روستای سوختهمک در چند متری قرار میگیرد. در همان ابتدای روستا مدرسهای کهنسال با سه اتاقک آبی که تازه رنگ شده است پدیدار میشود.
نیمه اول سال 75 بود که دو اتاق همراه با یک سرویس دستشویی و حمام که امتیاز آب نیز داشت، ساخته شد و قرار بود تعداد کلاسها بیشتر و مدرسه دیوارکشی شود، اما نیمهکاره رها شد. پس از گذشت سالها و به اتمام نرسیدن پروژه تأسیس مدرسه به دلیل کمبود فضای آموزشی، سرویس دستشویی و حمام تبدیل به اتاق سوم مدرسه شد. مدرسهای که با وجود لولهکشی همچنان آب ندارد.
بچهها در نیمکتهای کوتاه و رنگ و رو رفته که بوی کهنگی میدهد، فشرده و تنگ نشستهاند. بعضی از بچهها خواهر و برادران کوچک خردسالشان را نیز کنار خود نشاندهاند. نام آنها شاگردان غیررسمی است.
کودکان خردسال همراه با برادران و خواهران بزرگترشان صبح خیلی زود با پاهای کوچک غبارآلود، راه مدرسه را در پیش میگیرند و در سکوت کامل چشمهای مشتاقشان حرفهای معلمان را میبلعد.
بچههای بزرگتر بیش از آنکه از نداشتههایشان حرف بزنند از فضای محدود آموزشی و نبود دفتر و قلم میگویند و معلمها به جای گله از موسساتی که خدمات آنها را برای آموزش و پرورش میخرند و به جای گله از سرنوشت نامعلوم کاریشان، پیگیر اتمام ساختوساز مدرسهای هستند که به تعویق افتاده است. کلاسها کوچک و کوتاهقامت است و پاسخگوی شور و شوق سوادآموزان نیست. بچهها با جثههای ریز و لاغرشان چهار، پنجتایی در نیمکتهای کهنه جای گرفتهاند. رنگ لباسهایشان همه شاد است، اما انگار بر شانههای کودکی هر کدامشان، رنجهایی سوزندوزی شده است.
یک ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته است، اما هنوز در درس نخست فارسی ماندهاند! بیشتر بچهها زبان فارسی نمیدانند و تنها با زبان بلوچی سخن میگویند. بعضی حتی نام کوچکشان را هم نمیتوانند بنویسند. معلمهایی که شرکتهای خصوصی خدماتشان را میخرند، هیچ آموزشی ندیدهاند. روز چهارشنبهای از مهرماه بچهها شعر میخوانند.
دلم یک دوست میخواهد که خیلی مهربان باشد
دلش اندازه دریا به رنگ آسمان باشد
کسی باشد که حرفم را بفهمد با دل و جانش
پرستوی دلم راحت بخواند توی دستانش
یک روز چهارشنبه از مهرماه، بچههای سوختهمک کفشهای نوی رنگیشان را میپوشند. حالا با کفشهای کتانی و با لباسهای بلوچی زیباییشان هماهنگتر شده است.
بچهها با کفشهایشان عکس میگیرند و با مداد رنگیها رویاهایشان را نقاشیها میکنند و دفترهای نو را در کولهپشتیهای پارچهای زرد میگذارند.
پیرزنها و پیرمردهای روستا هم میآیند و بچهها و نوههایشان را تماشا میکنند. تمام آبادی به دیدار شادمانی کودکانشان آمدهاند. شادی آنها دولت مستعجل است؛ شادی آنها دیری نمیپاید.
کودکی هشتساله از میان دانشآموزان دست راستش را ،که شکسته است، نشان میدهد.
«در ماشین پدرم، که سوختکش است، نشسته بودم که تصادف کردم. این جمله کافی است تا کودکان دیگر را هم برای گفتن حکایتهایشان ترغیب کند.»
«برادرم راننده ماشینهای سوختکش بود که کشته شد.»
«پدرم قطع نخاع شده است.»
حالا وسط ظهر است؛ خورشید تابندهتر شده است و طلای مذابش را بیمضایقه بر سر کودکان میریزد. بچهها کمکم خداحافظی میکنند و راهی خانههایی میشوند که چیز درخوری برای میزبانی کودکانش ندارد.
_____________________________
سوختهمک به معنای درخت خرمای سوخته یا نخل سوخته است.
سوزندوزی از صنایع دستی و هنرهای ایرانی است که با نخ و سوزن روی پارچه و دیگر بافتها طراحی و دوخته میشود.
شعر از ناصر کشاورز، شاعر کودکان
سایر اخبار این روزنامه
قانونی برای کاهش مرگهای پنهان
خشم و اعتراض
سیل ساختگی پشت دروازة تهران
سوزندوزی رنج بر شانه کودکان
با همسفران خورشید
توقیف دوباره و سهباره خانه پدری
یادگرفتهام موزیسین تکبعدی نباشم
با همسفران خورشید
سیلوراستاین ادبیات جهان را تغییر داد
استقبال پاداش و شهرت برایم اهمیتی ندارد
صفحه شهرونگ
بودن یا نبودن


