روزنامه ایران
1398/09/19
سه شنبه ها با شعر<ایران»
ارمغان بهدارونداز انسان نوشتن، از انسانِ معاصر نوشتن، وجه متمایز احمد شاملوست. این تمایز در روزگاری اتفاق میافتد که شعر، نه به آزادی که از دریچههای تاریک و به احتیاط به آفتاب سلام میکند. اینکه او در شکل شعر و شناسنامه شعر دست برد و تعریف دیگری از شعر آفرید، یک سو و اینکه او ستیز اجتماعی و کنشگری انسان معاصر خویش را به تأکید توصیه میکرد سوی دیگر امتیاز و افتراقش محسوب میشود. شاعر امروز به اعتبار همین فریاد، شاعر است و ضرورت روزگار شاملو اقتضا میکرد که ستیز را زیسته باشد و به دیگران بیاموزاند. شایستهتر آنکه چنین شاعری، شکل شعر خویش را نیز خود انتخاب کند و بیافریند. شکلی که دست بر قضا، به ستیز با قراردادهای مألوف، شمشیر کشیده بود و به بیوزنی و خوداختیاریاش میبالید. در این تمایز، هیچ اختلافی میان موافقان و ناموافقان شاملو نمیتوان یافت. اختلاف از نقطهای آغاز میشود که او را بیرون از دایره شعرش و به تناسب حاشیههای حیات فردی و گروهی او که بسیار وقتها نام او را کدر کرده است به قضاوت بنشینیم. دستکار شاملو بیش از آنکه به شورآفرینیها مقصور شود باید به شعوربخشیها و فراخوانی در ادراک اجتماع منتهی گردد. فرصتی که از یک سو با غولسازی بیهوده از او به چشم نیامد و از سوی دیگر با انکار به تمامی او دریغ شد. «آذر ماه آخر پاییز» تولد احمد شاملوست و دوبارهخوانی شعر او که خواه و ناخواه، بخشی از موجودیت ادبیات امروز است، حتماً مغتنم خواهد بود.
احمد شاملو
مطرب درآمد
با چکاوک سرزندهای بر دسته سازش.
مهمانانِ سرخوشی
به پایکوبی برخاستند.
از چشمِ ینگه مغموم
آنگاه
یادِ سوزانِ عشقی ممنوع را
قطرهای
به زیر غلتید.
عروس را
بازوی آز با خود برد.
سرخوشانِ خسته پراکندند.
مطرب بازگشت
با ساز و
آخرین زخمهها در سرش
شاباشِ کلان در کلاهش.
تالارِ آشوب تهی ماند
با سفره چیل و
کرسی باژگون و
سکوبِ خاموشِ نوازندگان
و چکاوکی مُرده
بر فرشِ سردِ آجُرش.
من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست
من و تو یکی دیدگانیم
که دنیا را هر دَم
در منظرِ خویش تازهتر میسازد
نفرتی
از هرآنچه بازِمان دارد
از هرآنچه محصورِمان کند
از هرآنچه واداردِمان
که بهدنبال بنگریم
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد
من و تو یکی شوریم/از هر شعلهای برتر،
که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست
چرا که از عشق رویینهتنیم
و پرستویی که در سرْپناهِ ما آشیان کرده است
با آمدشدنی شتابناک
خانه را از خدایی گمشده لبریز میکند.
وحید کیانی
تنهایی
شاید گل سرخ کوچکی ست
در مجاورت انگشتان تو
در تخیل تاریک قبرستان
با مرگ
نسبت تازهای یافتهام
در آغوش تنهایی
به پوسیدن علفها میاندیشم
به شبهای سنگ
از رنج هستی
تا عصیان مرگ
گورکنی پشیمان
بر مزاری کهنهام
هیچ روزی نیست
که از تو نگویم
که از تو ننویسم
با این همه
به تو که میرسم
همچنان خلوتی یک نفرهام
در نامی کهن
به خواب رفتهام
به تنهایی پناه بردهام
به دیواره زمختِ مرگ
تکیه دادهام
در نامی کهن
به لبخند پوسیدهای عاشقم
دلتنگی
نام دیگر انسان است
به جست و جوی تو برآمدم
در معابد متعصب
در اندوه اساطیر
اسماعیل مهرانفر
او نمیرقصید
و من
توان او در نرقصیدن بودم
راه نمیرفت
و من آنجا که او نمیپرید
بودم
ترانههای منتهی به رسیدن
شعر تلخی در نرسیدن بودم
او که بسته بود
سایبان خاکی گلسار
در ترافیک سنگین عصر
بودم
در و دیواری نبود
دو جمله امری بود
که محیط اش میکردند
پنجرهها را
از دهان این و آن
قرض کرده بودند
و دروازهها
دروازهها هم نبودند
اخم مشدّد بود
که یک بار باد شرق
محکم به همش کوبید.
بهنود بهادری
و نور
رگ زد
عطر گشایش خیال
سرعت از نور دارد
خاتمه گیسوی بانو
در پلک بسته من
آواز گریستن مرگ
بهمن کفن
بر کتف استخوانی زرد لب
پیله در نور و نور در پیله
و هوش بعد من به بعد بود
فرق از زلف میگیرد
نور پنجره در پرده
وقتی دهن دست - طریق چله -
ضلع نور را
ترنج میزد.
ای روز بریده گیس!
مجتبی صادقی
من به استناد شعرهام، شاعر شکسته توام
ماندهام به ماندگاریات، عهد ناگسسته توام
واشده از ابر و آفتاب، آسمان نیمه روشنم
وا به روی روزهای خوب، پلک وا نبسته توام
خنده میزنم به عابران، راه روشن است و میدوم
خوش خبرتر از همیشهام، پیک پی خجسته توام
عطر گل رواج یافته از عنایت بلند باد
باز میشود بهار و گل، زلف دسته دسته توام
اسبها به جادهها زدند، سوت زد قطار و دور شد
کشتی آب را درید و رفت، من به گِل نشسته توام
با وجود حرف این و آن، در دلت نفوذ کردهام
ای هلوی سرخ و زرد من! دلخوشم که هسته توام
شعر گفتم و شروع شد در دلم ویارِ دیدنت
عاشق دو بوسه درشت از لبان خسته توام
دل بده که تن نخواستم، از تو پیرهن نخواستم
دل بده که من مسافر از بازوان بسته توام.
زهرا حیدری
سنگ روبهروی سنگ
سنگ خیره به سنگ
و آن خیال منعطف از میان ما گذشت
با دستهای رو به تزاید
که سنگ را به سنگ گره میزد.
دیدی چگونه دمید آن ستاره سرخ
و سایهها به جانب دیگر گریختند؟
چرخید چرخ
تا امتداد خویشتنم باشی
دستت را گرفتم و تنهایی پا گرفت
تاریخ سنگ، تاریخ چیرگی باد است...
نگاه کن
دریا که خیس عرق میشود منم
دریا که رعشه
دریا که ماهیان مرده به ارضهای موعود میبرد...
خدای پراکنده دل!
تو بوتههای مشتعل آوردی
و بوی آدمی
دهان به دهان باد میموید
با روح ستارگان مرده چه میکنی؟
من از مشاهدات نجومی
به حشرات نورانی رسیدم
و نشستم
برای تو که غاییتری از تمام علتها، گریستم
گریه، گرداندن دل از کلمه نبود
کلمه نبود!
دهانم را لمس کن یهوه
تا از اسارت عظیم تو بگریزم
تو مسألهآمیز
تو مرز میان جنون و خرد
و ما،
تنهایی عنانگسیختهای که جهان را خواهد کشت
حامد عسگری
گرمی لبخند از آواز بنان برداشته
چشم از فیروزههای اصفهان برداشته
حس معصوم نگاه غرق در اعجاز را
از دعاهای مفاتیح الجنان برداشته
بعدها هرکس بخواند نقلی از زیباییش
از غزلهای من آتش به جان برداشته
عشق مدتهاست این روح سراسر درد را
برده بر بام جنون و نردبان برداشته
فکر کن گنجشک باشی و ببینی گردباد
جفت معصوم تو را از آشیان برداشته
بشکند دستش گلم هرکس تو را از من گرفت
کیسه باروت از ستارخان برداشته
مجید زمانی اصل
پرندگان بیوطن دانستند
بالاپوش غربتام به رنگ کوه حمراست
مقامهای دارم که نمیدانم به قرائت ببرم کنار فرات
با این دجله که تنهاست
کبریت بر چپق چوپانیام میکشید
کنار این شب که کتی از مه پوشیده است
خیال کج گرگ را میکشم
این رود چقدر از خواب علفها دور است
نکند ماه فکر کرده است
این غروب غمین سنتور است
هنوز هم فکر میکنم
آن برگ نبود بر شانه چپ ماه
پروانهایست پریده به ناگاه از لب چاه
وحیده سیستانی
چشم
نور بازشده از مهربانی
در زمستان که گاهی بنفش میشود
و گاهی سیاه تاریک
به برفهای آبی نگاه کن
به فاصله
که تنهایی زمین را غلیظ میکند
و گرمای یک شهر تشنه در دلش میچرخد
سلول غمگین چشم
ای قسم وارون
که منهای لبها ورم کردهای
و انگشتهای دلیرت
بنفشههای سال جدیدند
بلند باش با لباس راحت آبی
و دیگران
و دیگری
تویی که میتوانی از پرنده یخ
قلب قدیمی ماه باشی
و رگ بریده آبی
منبت دریای بیرنگورو
که تلوتلو میخورد از اسب
باشی به نازکی که چشم کشیده ساحلی
هاه به شیشهای که دارد کبوتری را در شکمش هضم میکند
هاه بهصورت لبی که روبهروی خوب آزادی روییده است
روبهروی پرندهای
پا منار خم شده تا کمر...
آهن
پرندههای خواهر
که شانه داغ بهمناید
شما که برادران آباد رفتهاید
از رأس راست شوندهای که به کشتارگاه میروند
به خیابان که جای زندگی است
و با روسریهایشان
به هم سلام میکنند.
ابوالفضل زرویی
عاشقترین مردان این ایلیم
مردم تمام از نسل قابیلند
ما چند تا، فرزند هابیلیم
آن دیگران ناز و ادا دارند
ما بیقر و اطوار و قنبیلیم
در بین ما یک عده هم هستند
این روزها مشغول تعدیلیم
در این دویدنها رسیدن نیست
عمری است ما روی تِرِدمیلیم
آخر کجا میآیی آقا جان؟
بگذار، ما مشغول تحلیلیم
دنیا به کام قوم دجال است
ما هم که با دجال فامیلیم
درس «پیام نور»تان از دور
خوب است، ما مشتاق تحصیلیم
آقا، شما تفسیر قرآنید
البته ما قائل به تأویلیم
نه عالم احکام قرآنیم
نه عامل تورات و انجیلیم
گفتند: شرط راستی، مستی است
ما هم که ذاتاً مست و پاتیلیم
در کل، زمین مصر است و این مردم
یاران فرعونند و ما نیلیم
اینها اگر کرم اند، ما ماریم
آنها اگر مورند، ما فیلیم
فیلیم در نطع سخن امّا
وقت عمل طیرا ابابیلیم
در حفظ ما باید به جدّ کوشید
ما نقطه حسّاس آشیلیم
«آدم شدن» یک ایده نوپاست
ما هم نهادی تازه تشکیلیم
سیصد نفر «آدم» که شوخی نیست
مستلزم تغییر و تبدیلیم
تعجیل، کلاً کار شیطان است
اصلاً چرا مشتاق تعجیلیم؟
وقتش که شد، آن وقت میگوییم:
آقا بیا کم کم که تکمیلیم
وقت عمل هم میرسد امّا
فعلاً به فکر حفظ و ترتیلیم
آخر چطوری حرف حق؟ وقتی
مشغول ذکر و ورد و تحلیلیم
ما با همین حالت که میبینید
مستوجب تشویق و تجلیلیم
صندوق عهد و رأی اگر باشد
یاران داوود و سموئیلیم
توی صف عشاقتان از صبح
ما صاحبان ساک و زنبیلیم
بعضی به نامت، بارشان شد بار
ما تازه فکر بار و بندیلیم
(کار غنایم را به ما بسپار
چون خبره در تقسیم و تحویلیم
باد هوا خوردن که ممکن نیست
آخر مگر ماها حواصیلیم)
گفتند: روز جمعه میآیی
ما روزهای جمعه تعطیلیم
سایر اخبار این روزنامه
تجمع معترضان بیرون زمین بغضآبیها درون زمین
هنرمندی که جاودانه شد
سه شنبه ها با شعر<ایران»
نقد آزاد رئیس جمهور
پیشبینیایجاد یک میلیون شغل
ظریف: باور کنیم بدون مردم «هیچ» هستیم
نتفلیکس حاکم نامزدهای گلدن گلوب2020
هر<تریپ> چند؟
ربودن مرد ثروتمند برای تصاحب خانه 6 میلیاردی
امنیت روانی جامعه را تلختر نکنیم
نقد به دولت محدود نشود
سلام ایران