مرگ جورج فلوید و سوء برداشت‌ها

آمریکا هویت نوظهوری است که علی‌رغم اینکه خودش را به عنوان مهد دموکراسی و آزادی علم کرده است، همیشه از تاول چرکینی بنام «نژادپرستی» در رنج بوده است. جدایی نژادی آمریکا با نظام برده‌داری در سده 17 شروع شده و تاکنون ادامه یافته است. تصمیم گیرندگان فعلی آمریکا مهاجران اروپایی بودند. تثبیت حضورشان ماحصل نبرد سختی میان مهاجران و سرخ پوستان بود. مهاجران با خشونت تمام، میزبان را به درون قاره راندند. سپس سبک زندگی اقتصادی شمال و جنوب آمریکا (شمال صنعتی و جنوب کشاورزی) جنگ خونین 4 ساله‌ای را به آمریکا تحمیل کرد. پیروزی شمال و فروپاشی نظام برده‌داری در جنوب و رهایی میلیون‌ها برده، جامعه آمریکا را درگیر نبرد بی‌امان نژادی کرد. سفیدپوستانی غمگین در رثای از دست دادن امتیازات اشرافی و سیاه پوستانی در آرزوی کسب حقوق طبیعی از دست داده!
اصلاحیه‌های 13 و 14 قانون اساسی در راستای حذف رسوبات مانده از نظام برده‌داری بود اما جوخه‌های «کوکلاکس کلان» تا سال‌ها بعد سیاهان را قطعه قطعه می‌کردند. تعارضات نژادی تا اواخر قرن نوزدهم متاثر از رقابت‌های حزبی نیز بود. حزب دموکرات حامی نظام برده‌داری سابق بود و حزب جمهوری‌خواه حامی آزادی برده‌ها بود. البته در اوایل قرن بیستم معادله برعکس شد، دموکرات‌ها مدافع رنگین‌پوستان شدند و جمهوری خواهان حزب سفیدپوست عنوان گرفتند.
چالش‌های نابرابری حقوق سیاه‌پوستان با اقدام خانم روزا پارکس(ندادن صندلی‌اش به فرد سفیدپوست) در سال 1955 و اقدامات مارتین لوترکینگ به «جنبش حقوق مدنی» تبدیل شد که در سال 1960 به «قانون حقوق مدنی» منجر شد. آنها بعدها نظریه Affirmate Action یا «تبعیض مثبت» را مطرح کردند: اختصاص امتیازات آموزشی و تحصیلی بیشتر به آفریکن-آمریکن‌ها(سیاه‌پوستان).
سیاه‌پوستان اکنون حدود 13 درصد از جمعیت آمریکا را تشکیل می‌دهند. آنها از بی‌عدالتی نژادی رنج می‌برند و آن را یک چالش اجتماعی بزرگ می‌دانند.


آنچه در جریان مرگ فلوید رخ داده است، اگر نه مرگ کامل خروجی نظرات اصحاب قرارداد اجتماعی (لاک، ‌هابز و روسو) اما صدمه بزرگی به آن است. عصاره این تئوری می‌گوید: کسری از حقوقم برای حاکمیت به شرط تامین امنیت من! مرگ دهشت آور فلوید اساسا معادله را بر هم زد! فلوید نه تنها حقوقش را از دست داد، بلکه امنیتش نیز قربانی شد.
جایی که به تاسی از انقلاب روشنگری و مشخصاً انقلاب فرانسه سربرآورد و با اتکاء به آموزه‌های آن، از زیر یوغ استعمار بریتانیا نجات یافت، الگوی سیستم «چک و موازنه و تفکیک قوا» سال‌ها حداقل در عرصه اذهان، مامنی برای تئوری‌های دموکراسی مطرح شده بود اما دیرزمانی نگذشت که بشریت فهمید این سرابی بیش نبوده است. آن را در قالب پولیارشی از نوع دموکراسی تکثرگرایانه رابرت دال، ایده آلی برای تقابل با اقتدارگرایان بزرگنمایی می‌کردند. اما هنوز در چنبره معضل تبعیض نژادی و سال‌ها بعد از خاکسپاری آپارتاید، زبان حکومت‌های اقتدارگرا را دراز کرده است.
نه تنها فضای تنفسی بزرگی برای گریز از رفتارهای استبدادی به سایر حاکمیت‌های رقیب ارزانی کرده است بلکه انگشت آنها را در چشم‌هایش فرو کرده است. هر چند نوع و سبک رفتار آنها با معترضین ابداً قابل قیاس با سایر کشورهای درگیر با مردمانشان نیست، اما آنچه که در آمریکا اتفاق افتاد به سان زغالی می‌ماند که اگر نسوزاند، بی‌گمان سیاه خواهد کرد!
طنز ماجرا واکنش به این وقایع است. خیلی‌ها که در معضلاتی این چنینی شمشیرها را از رو بسته و از هیچ عکس العملی فروگذار نکرده بودند، مدعیان و مدافعان حقوق مردم آمریکا شده‌اند. مجالی یافتند تا هم توجیه کنند و هم سرزنش! توجیه از این منظر که هر حاکمیتی ممکن است با مردمش بدرفتاری کند و این مختص به ما نیست و سرزنش از اینکه رفتارهای ما در قیاس با کشورهایی مثل ایالات متحده آمریکا چیز عجیب و غریبی نیست! آنها مغرورانه تصور می‌کنند حریفان داخلی را در حالت آچمز قرار داده‌اند که کعبه آمال‌تان این بود؟ اینها هم که ماهیتا تفاوتی با ما ندارند! از سوی دیگر فرصت ایده‌آلی برای تسری تئوری‌های خود پیدا می‌کنند و آن را با پروپاگاندا به خورد عالم و آدم می‌دهند!
ناگفته پیداست که خشونت و تضییع حقوق افراد در هر جای دنیا و زیر لوای هر مکتب و حکومتی غیرعادلانه و محکوم است اما آنچه مهم است کیفیت تضییع این حقوق، دامنه آن و از همه مهمتر چگونگی و سطح نرم افزاری و سخت افزاری مقابله با آن است. طبیعتاً اقداماتی مانند پوشش اعتراضات، قطعی اینترنت، شفافیت، خویشتنداری و مدارا با معترضین و منتقدین در ریکاوری نظام سیاسی و پوشش فاصله دولت-ملت بشدت مؤثر است. کسانی که معترض به فاجعه مرگ فلوید هستند باید ببینند که در حوادث مشابه، چگونه رفتار شده است!؟ معیار این است!