تو را به جشن تولد فراخوانده بودند!

امید مافی‪-‬ حالا سیزده سال است که غریب‌ترین چکامه‌سرای دنیا زیر خاک تفتیده گتوند خفته است. شاعری که قید زمان را زده و دور از جنبش بی‌فایده این محنت آباد ساعت‌ها را به وقت بهشت تنظیم کرده است.
جهان شعر بی‌قیصر اما چیزی کم دارد.انگار دستور زبان عشق در فقدانش به گونه‌ای دیگر نوشته می‌شود و انگار باغ‌های آینه در غیابش به سترون‌ترین باغات این گنبد کبود بدل شده‌اند.
شاگرد خلف شفیعی کدکنی که کلاس درس استاد را در سه شنبه‌های غبارآلود، پایتخت جهان می‌پنداشت، در پلک بهم‌زدنی فاصله ناسوت تا لاهوت را پیمود تا در دیار سایه‌ها با ساکنان مینوی جاوید قدم بزند و دل به پرندگانی ببندد که بر روی شاخه نخل‌های جاوید نغمه‌ای شورانگیز
سر می‌دهند.


شاعر آینه‌های ناگهان اینک در کوچه‌های بی‌آفتاب برای مرگ رجز می‌خواند و در قامت خداوندگار واژه‌های بی‌جانشین پشت چراغ‌های قرمزِ برزخ، ناب‌ترین رباعی‌ها را زیر گوش ارکیده‌ها نجوا می‌کند.
سیزده سال گذشته و همه گل‌های آفتابگردان در سرای باقی نام مردی را
از بر کرده‌اند که تنفس روی تلی از دلتنگی خسته‌اش کرده بود.آنقدر خسته و دلزده که در برگریزان زرد این حوالی،چمدان هایش را بست و زمین را ترک کرد تا سرانگشتان تمام شده‌اش زیر لحد به شکوفه‌های بهار نارنج بدل شوند و از استخوان هایش درختی بروید سبزتر از تمام اشجار.تا در هوای روحش گتوند لبریز از عطر دارچین شود و ابرهای ناشناس جای خالی‌اش را با باران‌های موسمی پر کنند.
در سالمرگ مردی که دلش برای خودش تنگ می‌شد به پروپای دنیا می‌پیچیم و این سوال رمزآلود را از روزگار غدار می‌پرسیم که چگونه است در هجوم تندبادهای تلخ مرگ، این تحفه روزهای دلواپسی ریحان می‌چیند؟
مرا
به جشن تولد
فراخوانده بودند
چرا
سر از مجلس ختم
درآورده‌ام؟