آسمان ابري شده

جمال  ميرصادقي
«داستانتو فرستادي؟»
«خيلي وقته، مسعود خان.»
«خيلي از بچه‌ها تو مسابقه شركت كردن.»
«مي‌گي ممكنه من برنده بشم؟»
«بهش فكر نكن، سنگي انداختي تو درخت، ممكنه يه گنجشك  بيفته پايين.»


«چند تا از بچه‌هاي دانشكده هم شركت كردن..»
«بردي  مجله؟»
 «نه، رفتم انداختم تو صندوق پستي‌شون.» 
 «ممكنه ميون نامه‌‌ها بره. بچه‌ها بردن دفتر مجله.»
 «حالا مي‌گي چيكار كنم؟»
 «يكي ديگه بنويس، با هم مي‌بريم  دفتر مجله.»
 «مسعود داستان منو چاپ كردن، ديدي؟» 
«آره، دوباره خوندمش.»
 «مال هيچ كدوم از بچه‌هارو چاپ نكردن.» 
«حقت بود.»
«روش خيلي كار كرده بودم.» 
 «ديگه تو شدي نويسنده، اسمت رفت تو تاريخ.»
 «واقعا كه.»
 «رفتي جزو بزرگان.»
 «بازهم بگو، خوشم مي‌آد.»
 «حسابت ديگه از ما جدا شده.»
 «ديگه؟»
 «پسر از فردا دختر‌هاي دانشكده برايت صف مي‌بندن.»
 توي خيابان پيش مي‌روند. باران زده. برگ درخت‌ها شسته شده، سبز سبز، هواي خوش. نگاهش مي‌گردد. 
 «چه دختر‌هاي خوشگلي پسر.»
 «مدرسه‌شون تعطيل شده.»
 «مي‌گي مجله رو اينها مي‌خونن؟» 
 «مي‌خواي ازشون بپرسم؟»
 مسعود جلو مي‌رود.
 «خانم‌ها ... خانم‌ها...»
ماشين مدرسه مي‌رسد و دختر‌ها سوار مي‌شوند. ماشين مي‌آيد و از جلو آنها مي‌گذرد و سروصداشان توي گوشش مي‌پيچد و دور و دور‌تر مي‌شود. 
 به خانه كه مي‌آيد، يك ‌بار ديگر داستان را مي‌خواند. جلو پنجره  مي‌نشيند.
 به ستاره‌ها نگاه مي‌كند. ابر‌هاي سياه كنار رفته‌اند. آسمان ستاره باران شده. مرغ شب مي‌خواند. ماه توي استخر باغ روبه‌رو افتاده، استخر را آينه كرده. مرغ شب مي‌خواند.
 «از فردا دختر‌هاي دانشكده برايت صف مي‌بندن.»
 تالار دانشكده شلوغ است. دختر زيباي همكلاسي او، بالاي تالار نشسته. داستان را  خوانده، مي‌گويد: «خوشحالم ميون ما يه نويسنده پيدا شده.» 
مجله را مي‌بندد. زن‌ها و مرد‌ها دست مي‌زنند. دختر پايين مي‌آيد. مي‌خواهد بالاي تالار برود، مرد كنار او از جا بلند مي‌شود و خم مي‌شود و به زن‌ها و مرد‌ها تعظيم مي‌كند. بيدار مي‌شود. سردش شده، مي‌لرزد. آسمان ابري شده و برف شروع كرده باريدن.