زير اين آسمان هيچ چيزي جديد نيست

​بهنام ناصري
بازخواني مسيري كه صمد طاهري از آغاز طبع‎آزمايي‎اش در داستان تا جايگاه امروزش در مقام داستان‌نويس تثبيت ‌شده پيموده، ما را به سال‌هاي دهه 60 مي‌رساند. سال‌هايي طبعا سياست‌زده با جوي اضطرارآميز كه بالطبع دامنه‌اش به قلمرو هنر و ادبيات هم مي‌رسيد. در همان سال‌ها، جداي از جلسات ادبي دولتي از سوي نهادهاي رسمي، گروه‌هايي هم بودند كه به ‌طور خصوصي با حداقل امكانات جلسات ادبي برگزار مي‌كردند؛ جلساتي با دست‌هاي خالي، گاهي در زيرزمين خانه اين يكي و گاه در پستوي مغازه آن ديگري؛ از آن ميان جلسات معروف زنده‌ياد هوشنگ گلشيري بود كه حاصلش شد تربيت نسلي از نويسندگان كه از دلدادگي جنون‎آسا به ادبيات، نام‌هاي بلند ادبيات داستاني ايران شدند؛ يكي از آنها صمد طاهري است كه نامش همواره در رديف كساني چون ناصر زراعتي، اصغر عبداللهي، محمدرضا صفدري، يارعلي ‌پورمقدم، قاضي ربيحاوي، اكير سردوزامي و... مي‌آيد. از آثار طاهري مي‌توان مجموعه داستان‌هاي «سنگ و سپر»، «شكار شبانه»، «زخم شير» و رمان كوتاه «برگ هيچ درختي» را نام برد. داستان‌هاي طاهري معمولا روايتگر قصه‌اي هستند كه در آنها وضعيتي جبرآميز اعم از جبر اجتماعي و جبر ازلي گريبان آدم‌ها را مي‌گيرد. آدم‌هاي داستان‌هاي طاهري- چنانكه پيش‌تر درباره كتاب «شكار شبانه» او نوشتم- معمولا در پايان داستان با عجز خود در برابر تغيير شرايط تنها مي‌مانند. شرايطي كه گاه برساخته نيرويي سلطه‌‎گر است؛ خواه انساني و خواه برآيند مجموعه‌اي از عناصر سلطه‌گر چنانكه فقر و فاقه در بسياري از داستان‌هاي او سبب‌ساز مصيبت‌هاي جبران‌ناپذير مي‌شود. فقر و جهلي كه خود معلول علت‌هاي ديگر است؛ علت‌هايي كه طاهري وراي قصه‌اي كه روايت مي‌كند به شيوه خود، خواننده‌اش را به فكر كردن درباره آنها وا مي‌دارد. مجموعه «زخم شير» كه پيش‌تر برگزيده بخش داستان كوتاه دومين دوره جايزه احمد محمود شده بود به تازگي بهترين مجموعه داستان جايزه ادبي شيراز هم شد. به اين بهانه سراغش رفتم و درباره جهان داستاني‎اش با او گفت‌وگو كردم.
 
يكي، دو ويژگي به نظرم در داستان‌هاي مجموعه «زخم شير» هست كه هم از نظر فرم و هم از حيث درونمايه مي‌تواند واجد تفاوت و خاصيت اين كتاب باشد. من اين موارد را سعي مي‌كنم در يكي، دو پرسش اصلي و اوليه مطرح و بعد آن را بسط بدهم. در داستان‌هاي شما هميشه يكي از مضامين، خشونت و بي‌‌رحمي آدم‌ها در قبال هم هست؛ چه خشونت فيزيكي و قتل و غارت و جنايت و چه خشونت كلامي و عاطفي. شما معمولا زاويه ديد را جايي قرار مي‌دهيد كه اين مضمون بهتر به اجراي داستاني دربيايد. مثلا در داستان «مردي كه كبوترهاي باغي را با سنگ مي‌كشت» عامل اصلي اين خشونت خود راوي است كه زاير ياسين و خانواده‌اش را به باد تحقير مي‌گيرد. پرسش من ناظر بر موقعيت راوي اين داستان و به‌ طور كلي درباره نحوه انتخاب زاويه ديد در داستان‌هاي شماست. چگونه به زاويه ديد هر داستان مي‌رسيد؟


يكي از دغدغه‌هاي اصلي هر داستان‌نويسي هنگام نوشتن داستان، انتخاب زاويه ديد مناسب است. باورپذيري و شدت تاثير داستان بستگي تام و تمامي به اين انتخاب دارد. اگر داستان از زاويه ديد مناسب روايت نشود از شدت تاثير آن كاسته مي‌شود و حتي گاهي داستان را بي‌رمق و پيش‌پاافتاده مي‌كند. من از همان سال‌هاي اولي كه شروع به نوشتن داستان كردم، عادتم اين بود كه وقتي مضموني ذهنم را قلقلك مي‌داد يكي، دو هفته‌اي توي ذهنم روي آن كار مي‌كردم تا آن قدر پخته شود كه قابليت روايت پيدا كند. اولين چالش هم هميشه زاويه ديد بود. چه كسي بهتر است داستان را روايت كند تا حداكثر شدت تاثير را بر خواننده بگذارد؟ راوي و زاويه ديد مناسب را كه پيدا مي‌كردم، نوشتن هم آغاز مي‌شد. گاهي در اواسط داستان متوجه مي‌شدم كه زاويه ديد خوب نيست و خواننده را درگير نمي‌كند. بار دوم از زاويه ديد ديگري شروع به نوشتن مي‌كردم. گاهي بعد از پايان يافتن داستان متوجه اين اشتباه مي‌شدم و... .
هنوز هم بعد از چهل و چند سال داستان‌نويسي يكي از دغدغه‌هاي اصلي‌ام هنگام نوشتن همين است. مثلا همين رمان كوتاه «برگ هيچ درختي» را بار اول از زاويه ديد عمو عباس نوشتم. 6 ماه روي آن كار كرده بودم ولي بعد كه خواندمش ديدم نه، آن شدت تاثيري را كه دلم مي‌خواسته، ندارد. كنارش گذاشتم و بار دوم داستان را از زاويه ديد عمه كوكب نوشتم. اواسط كار متوجه شدم او بعضي جاها كه بايد ببرمش، نمي‌تواند بيايد. يا به دليل پيري توان آمدن ندارد يا جاهايي به دليل زن بودن امكان حضور ندارد. آن نسخه را هم كنار گذاشتم و بار سوم داستان را از زاويه ديد برادرزاده عموعباس نوشتم و اين‌ بار خوشبختانه كار درست درآمد.
تمركز روي به دنيا آمدن نوزاد در داستان «موش خرما» ناظر به مساله تولد و مرگ و واجد جنبه‌اي هستي‌شناختي است كه پيش‌تر هم به صورت‌هاي ديگر در آثار شما ديده شده. در اينجا اين مفهوم با دو كاركرد ارجاع و بينامتنيت به داستاني اسطوره‌اي پيوند مي‌خورد. لطيف سرآخر نوزاد را به آب نهر مي‌سپرد؛ اما از سوي ديگر باز ما آن عصيان و خشونت را داريم كه حق حيات را از موجودي كه اراده‌اي در تعيين سرنوشت خود ندارد، مي‌گيرد. با توجه به حال و هواي اين داستان به تاثير از جهان داستاني شما به نظر جنبه عصيانگرانه به جنبه اسطوره‌اي غالب است، به‌خصوص كه نوزاد با جريان آب همراه نشد تا شايد جايي به دست كسي برسد بلكه «مثل تكه‌سنگي به آرامي رفت ته نهر و صداي گريه‌اش بند آمد.» اين پايان حاصل تمهيدي خودآگاهانه بود يا حسي و شهودي شكل گرفت؟
در دوران كودكي خويشاوندي داشتيم يك‌لاقبا كه قلندروار توي كوچه‌ها مي‌چرخيد و براي مردم فال يك ريالي مي‌گرفت و گاهي هم به جاي آن يك ريال، ناهاري يا شامي مهمان‌شان مي‌شد. كتاب فالي داشت كه در صفحه اولش يك جدول ۲۴ تايي بود. در هر خانه اين جدول نام يكي از پيامبران نوشته شده بود. از پيامبران صاحب كتاب تا پيامبران بي‌كتاب. نوح بود و صالح و يعقوب و يوسف و هود و اسحاق و ابراهيم و اسماعيل و يحيي و خضر و الياس... .
كسي كه مي‌خواست فالش ديده شود، چشم مي‌بست و نيت مي‌كرد و انگشت روي آن جدول مي‌گذاشت. انگشتش روي نام هر پيامبري كه قرار مي‌گرفت، فالگير صفحه آن پيامبر را باز مي‌كرد و مي‌خواند و تفسير مي‌كرد... گاهي هم كه مهمان خانه ما بود براي همه فال رايگان مي‌گرفت و بعد هم اگر سر دماغ بود، قصه آن پيامبر را براي‌مان بازگو مي‌كرد. از طرف ديگر من از نوجواني كه كتابخوان شدم، يكي از علايقم خواندن تاريخ و سفرنامه و اساطير و سرگذشت پيامبران و بزرگان بود. بعدها كه داستان‌نويس شدم هميشه اين شخصيت‌هاي اسطوره‌اي ذهنم را قلقلك مي‌دادند. اما طبيعتا قرار نيست ما در داستان‌نويسي شروع به بازنويسي زندگي شخصيت‌هاي افسانه‌اي و اساطيري كنيم. آن شخصيت‌ها در داستان ما كاركرد ديگري مي‌يابند. مثلا در همين داستان «موش خرما» كه اشاره كرديد، من اسم نوزاد را به عمد يحيي گذاشته‌ام يعني حيات‌دهنده. حيات‌دهنده‌اي كه خودش حق حيات ندارد. يعني اين حق از او گرفته مي‌شود. از طرفي يحيي در آيين مسيحيت تعميددهنده است و كشيشان مسيحي نوزادان را غسل تعميد مي‌دهند تا نامي پيدا كند و حق حياتي؛ اما در اينجا يحيي غسل تعميد داده مي‌شود تا بميرد و حق حيات از او گرفته شود، چون در قرارداد نانوشته آدمياني در جاهايي چنين موجودي حق حيات ندارد!
جنبه بينامتني ديگري كه گاهي در داستان‌هاي شما وجود دارد، ملهم شدن از آثار پيشينيان و نشانه‌گذاري اين الهام براي خواننده است. گاهي در انتخاب اسم داستان‌ها مثل «خروس» در مجموعه «زخم شير» كه با داستان بلند ابراهيم گلستان همنام است يا «بچه مردم» در «شكار شبانه» كه با داستان جلال آل‌احمد‌ و گاهي با الهام گرفتن از خود قصه مثل داستان «بازگشت» در مجموعه «شكار شبانه» كه در عين استقلال براي من يادآور «چرا دريا توفاني شده بود» چوبك بود. اين تجربه يعني الهام گرفتن از اثري ديگر از نويسنده‌اي ايراني يا خارجي و در عين حال داستاني مستقل نوشتن، چگونه تجربه‌اي است و چه ملاحظاتي دارد؟
هيچ ملاحظاتي ندارد. به قول كتاب مقدس، زير اين آسمان هيچ چيزي جديد نيست! مگر موضوعات بشري چند تا هستند؟ چند صفت و خصلت براي آدميزاد مي‌توان برشمرد؟ چه صفات مثبت و چه صفات منفي. همدلي، نوع‌دوستي، بخشش، خوش‌رويي، راست‌گويي، شرافت، نيكوكاري، عدالت، قناعت، سخت‌كوشي... اين شد 10 تا. حالا صفات منفي. خبث طينت، دروغ‌گويي، خيانت، طمع‌ورزي، حق‌كشي، جنايت، حسادت، بخل، تجاوز به حقوق ديگران به هر شكل، رياكاري و... اين هم 10 تا. چند تاي ديگر مي‌توان نام برد؟ اگر از تراژدي اوديپ شهريار تا امروز مضمون همه قصه‌ها، افسانه‌ها، حكايات، منظومه‌ها، رمانس‌ها، رمان‌ها، داستان‌هاي كوتاه و... را دسته‌بندي كنيم، چند دسته مي‌شود؟ من گاهي به عمد با ديگر نويسندگان هماوردي كرده‌ام. يعني مچ انداخته‌ام! مثل همين بچه مردم يا داستان «سفيد مثل كف دريا» در كتاب اولم؛ كه همان مضمون «داش آكل» است. چه ايرادي دارد؟ در همه جاي جهان اين كار را مي‌كنند. يك نمونه‌اش عاليجناب كيشوت گراهام گرين و ده‌ها نمونه ديگر. به گمان من نوع روايت شماست كه داستان شما را متمايز مي‌كند. شما مي‌خواهيد مثلا زياده‌خواهي طبع آدمي را در داستاني نشان بدهيد، فرم داستان شما، ساخت آن، زاويه ديد آن، لحن آن، نثر آن، شخصيت‌سازي آن، ديالوگ‌سازي آن، فضاسازي آن، داستان شما را متمايز مي‌كند؛ وگرنه از چهار، پنج هزار سال پيش تا امروز درباره زياده‌خواهي طبع آدمي نوشته‌اند و خواهند نوشت. مگر بسياري از تراژدي‌هاي درون شاهنامه يا تراژدي‌هاي يونان باستان يا قصه‌ها و افسانه‌هاي باستاني چين، هند، ژاپن و ديگر ملل جهان بر اساس همين مضمون شكل نگرفته؟ هر كس روايت بهتري ارايه كند، موفق‌تر است. مثل اينكه شما جوكي تعريف مي‌كنيد، همه غش و ريسه مي‌روند از خنده. همان جوك را كس ديگري تعريف مي‌كند، همه پوزخندي زوركي مي‌زنند يا اگر رودربايستي نداشته باشند، مي‌گويند يخ كني با اين جوك گفتنت!
داستان «سفر سوم» گرچه قصه‌اي را مانند ساير داستان‌هاي مجموعه روايت مي‌كند اما يك‌جورهايي درباره داستان‌نويسي و نسبت آن با سفر به عنوان منبع الهام هم هست. به ساعدي و آل‌احمد و سفرشان به خورموج در داستان اشاره مي‌كنيد و كنجكاوي از اينكه آن سفر چه دستاوردهايي براي آنها داشته است. خود شما چقدر از سفرهاي‌تان الهام و ايده براي داستان نوشتن مي‌گيريد؟
طبعا بخش بزرگي از تجربه زيسته هر آدمي در سفرهايش به دست مي‌آيد. ساكن بودن طولاني‌مدت به روزمرّگي مي‌انجامد اما در سفر است كه انسان از روزمرّگي خارج شده و با مكان‌ها، آدم‌ها، حوادث و فرهنگ‌هاي متفاوتي روبه‌رو مي‌شود. من هم طبعا در سفرهايم تجربه‌هاي بسياري را از سر گذرانده و با فضاهاي گوناگوني مواجه شده‌ام. شايد خود سفرها ايده مشخصي براي نوشتن به ما ندهد اما جزييات سفرها هنگام نوشتن به كمك‌مان مي‌آيد. مثلا شما در داستاني مي‌خواهيد شخصيت يك راننده اتوبوس يا ميني‌بوس را بازسازي كنيد. سفر اين امكان را به شما مي‌دهد كه با نوع رفتار و كردار و گفتار اين تيپ آدم‌ها آشنا شويد. تكيه كلام‌هاي‌شان را بشنويد. رفتارشان را با شاگرد راننده، كمك راننده، صاحب رستوران‌هاي بين‌راهي، پليس‌راه، مسافران زن، مسافران مرد و... از نزديك ببينيد. يا مثلا جنوبي هستيد و مي‌خواهيد در داستاني فضايي شمالي بسازيد؛ اهل منطقه‌اي كوهستاني هستيد و مي‌خواهيد در داستاني فضايي كويري بسازيد. اگر تجربه ملموس دست اول نداشته باشيد، كارتان سخت مي‌شود. البته در ساكن بودن هم مي‌توان تخيل را به كار انداخت و فضاها و آدم‌هاي گوناگوني را ساخت و پرداخت اما به قول شاعر، شنيدن كي بود مانند ديدن! براي شخص من، سفر دستاوردهاي خيلي خوبي داشته در كمك گرفتن از تجربه‌هاي زيسته‌ام هنگام نوشتن.
شما خوزستاني هستيد و اگر اشتباه نكنم ديگر بيش از نيمي از عمرتان در شيراز گذشته. طبعا نوستالژي زادگاه هميشه در شما بوده و هست. داستان‌هاي شما چقدر ريشه در تجربه زيست شده در خوزستان دارد؟ و اينكه مهاجرت-‌و زندگي در شيراز- چه تاثيري در داستان‌نويسي شما داشته؟
عمده فضاها و آدم‌ها و زمان‌هاي نوستالژيك در دوران كودكي و نوجواني هر فردي شكل مي‌گيرد و تا حدودي در جواني. من دوران كودكي و نوجواني‌ام را در آبادان سپري كرده‌ام. 20 سال اول زندگي‌ام را در آبادان بوده‌ام و 40 سال بعدي را در شيراز. سه، چهار سالي هم در تهران بوده‌ام زمان دانشجويي‌ام. طبعا بيشترين حجم نوستالژي من در آبادان است و به همين دليل هم هست كه هنوز فضاي خيلي از داستان‌هايم در آنجاست و اتفاقات داستان‌ها در آنجا رخ مي‌دهد؛ اما شيراز هم وطن دوم من است و دو سوم زندگي‌ام در اين شهر سپري شده. پس وامدار اين وطن دوم نيز هستم و از زندگي در اين شهر زيبا تجربه‌هاي بسياري اندوخته‌ام. نوشتن داستان‌هايي مثل «خروس»، «مردي كه كبوترهاي باغي را با سنگ مي‌كشت»، «نام آن پرنده چه بود؟»، «چيز و فلان و بهمان و اينا» و... حاصل اين زيست 40 ساله در اين شهر است و انس و الفت با دوستان اهل قلم شيراز همچنين‌ مردم بذله‌گو و خوش خلقش و زيبايي‌هاي مسحوركننده طبيعت كم‌نظيرش. مهاجرت هم دو وجه متفاوت براي من داشته؛ يكي وجه تلخش كه نابودي نوستالژي‌هاي كودكي و نوجواني من است و دل كندن اجباري از زادگاه و وطن اول و ديگري وجه شيرينش كه زيستن در شهري زيبا و خوش آب و هواست در كنار انسان‌هايي شريف و اهل دل.
همان‌طور كه قبلا هم در يادداشتي بر «شكار شبانه» نوشتم در داستان‌هاي شما غالبا با نوعي وضعيت جبرآميز روبه‌رو هستيم؛ گاه جبر ازلي و گاه جبر اجتماعي كه البته تمايل شما به نشان دادن جبر اجتماعي بيشتر است. معمولا فردي يا عده‌اي قرباني مي‌شوند كه عامل اين قرباني ‌شدن يا عناصر سلطه‌گر انساني هستند يا برآيندي است از شرايط موجود. فارغ از داستان‌هاي شما عموما در داستان‌هايي كه عنصر انساني متعيني عامل سلطه است، خطر «آدم بده» شدن شخصيت‌ها وجود دارد. در حالي كه وقتي جبر محصول شرايط اجتناب‌ناپذير است، شخصيت‌ها دقيق‌تر و به يك معنا داستاني‌تر مي‌شوند. مثل داستان درخشان «زخم شير»؛ خانواده سرآخر از بُز حنايي به مثابه نماينده مام وطن جدا مي‌شوند؛ در اينجا شرايط است كه اين جبر را تحميل كرده و بردن حيوان- به قول دژبان اسكله- ممنوع است. در حالي كه مثلا در «سفر سوم» دامادِ عليلِ از مردانگي افتاده رسما كلكي توي كارش هست؛ بدجنسي او چنان برجسته مي‎شود كه از ياد مي‌بريم او خود معلول علت ديگري‎ است.
جبر طبيعي و جبر اجتماعي در مورد انسان يك پديده به‌هم پيوسته و درهم تنيده است. اين امر در مورد حيوانات مصداق ندارد چون حيوان براساس غريزه عمل مي‌كند. حتي حيواناتي كه زندگي اجتماعي دارند از اين غريزه نهادينه در وجودشان پيروي مي‌كنند. در اجتماع مورچگان، مورچه‌اي كه به هر دليل توانايي انجام وظيفه ندارد، محكوم به مرگ است. احسان، نوع‌دوستي و شفقت در آن جهان بي‌معناست؛ اما در جامعه انساني چنين نيست و اين صفات نه تنها معنا دارند بلكه از خصايل برتر انساني به شمار مي‌آيند و كساني كه فاقد اين صفاتند، نكوهيده مي‌شوند همه جا و در كلام هنرمندان و اديبان و فلاسفه مطرودند كه «نشايد كه نامت نهند آدمي» چرا آدمي كه جبر طبيعت به او ستم كرده و از داشتن جانشين و وارث و بازمانده محرومش كرده و- دست‌كم طبق عرف جوامعي مثل جامعه ما- اجتماع هم او را مورد طعن و سرزنش و تمسخر قرار داده و وادار به عملي غيرانساني و ستم بر ديگري كند؟ چرا بايد او را وادار به كلك زدن كند تا شايد بتواند به ترفندي رذيلانه راهي بيابد و از هجوم امواج سيل‌آساي تحقير و تمسخر جان به در برد؟ پس مي‌بينيد كه آن علت اصلي سر جاي خود باقي است اما ظاهرا پنهان است. يعني اين آدم هم معلول طبيعت است و هم معلول اجتماع و اين دومي اتفاقا ستم بزرگ‌تري به او كرده. بگذريم. من شخصا تمايل چنداني به اينجور واشكافي‌هاي جامعه- روانشناختي ندارم و گمان مي‌كنم اين جور تفسير و تحليل‌ها كار منتقد است نه نويسنده. براي من بيش از هر چيزي ارزش زيبايي‌شناسي داستان مهم است و هيچ‌وقت زمان نوشتن به اين مسائل فكر نمي‌كنم و نظرم هم اين است كه اگر نويسنده بخواهد براساس يك پيش‌فرض جامعه- روانشناختي شروع به نوشتن داستان كند، داستانش از همان آغاز شكست خورده است. در ادبيات داستاني خودمان و ديگران نمونه‌هاي بسياري هست از داستان‌ها و رمان‌هايي كه نويسنده از ابتدا در‌نظر داشته، حرف بزرگي بزند و تحليل گردن‌كلفتي بكند و نهايتا داستان بي‌بو و بي‌مزه‌اي ارايه داده كه مثل غذايي خوش‌رنگ است اما سرد و بي‌مزه! داستان‌نويس بايد بداند كه در وهله نخست داستان‌نويس است نه فيلسوف و تحليلگر مسائل سياسي و اجتماعي و فرهنگي و... .
  به گمان من نوع روايت شماست كه داستان شما را متمايز مي‌كند. شما مي‌خواهيد مثلا زياده‌خواهي طبع آدمي را در داستاني نشان بدهيد، فرم داستان شما، ساخت آن، زاويه ديد آن، لحن آن، نثر آن، شخصيت‌سازي آن، ديالوگ‌سازي آن، فضاسازي آن، داستان شما را  متمايز مي‌كند؛ وگرنه از چهار، پنج هزار سال پيش تا امروز درباره زياده‌خواهي طبع آدمي نوشته‌اند و خواهند نوشت. مگر بسياري از تراژدي‌هاي درون شاهنامه يا تراژدي‌هاي يونان باستان يا قصه‌ها و افسانه‌هاي باستاني چين و هند و ژاپن و ديگر ملل جهان براساس همين مضمون شكل نگرفته؟ هركس روايت بهتري ارايه كند موفق‌تر است.