سنت‌هاي از ياد رفته؟!

روزگار نو جواني نسل ما، در دهه چهل، خانواده‌ها و خويشاوندان، مثل ساختمان باشكوهي بود كه اجزا و عناصرش به درستي پيوند خورده و ملاطش محكم است. پيوند و ملاط محكم داشتند. ديده‌ايد، اين روزها از كوتاه بودن عمر ازدواج‌ها سخن گفته مي‌شود. هنوز گاه، زندگي نو به ماه و فصل و سال نرسيده، سقف زندگي ترك برمي‌دارد يا فرو مي‌ريزد و زوج جوان غزل خداحافظي را مي‌خوانند. مي‌دانيد چرا؟ البته هزار و يك علت و گاهي هم دليل دارد. به نظرم با توجه به تجربه زيسته نسل ما، در روزگار ما، در خانواده‌ها، گاه خان دايي يا خاله خانمي، يا عمه خانمي، پدربزرگي و مادربزرگي حلقه پيوند و نگهدارنده خانواده و فاميل مي‌شدند. در فاميل ما دو نفر از دو زاويه متفاوت چنين نقشي داشتند، دايي محمود و خاله خانم! در اين درنگ، مي‌خواهم درنگي بر نقش دايي محمود داشته باشم. دايي محمود پاسبان بود. اهواز بود، من اولين سفرم به اهواز، همراه دايي محمود رفتم سه سالم بود. دايي محمود آمده بود اراك سركشي، تك برادر بود. آمده بود تا سري به خواهرانش بزند. وقتي مي‌خواست به اهواز برگردد براي بدرقه‌اش به ايستگاه راه‌آهن اراك رفتيم. از محله تك درختي-خيابان ملك- از خانه خاله خانم، از توي كوچه باغا تا ايستگاه راه‌آهن پياده رفتيم. دايي محمود توي كوپه بود و قطار آماده حركت. آغوش مادرم بودم. گفتم مي‌خواهم توي قطار را ببينم! دايي محمود مرا از پنجره قطار گرفت. سوت اول حركت قطار را زدند! مادرم با شتاب اشاره كرد كه تحويلم بگيرد. پا بلندي كرده بود و دست‌هايش را به سويم دراز كرده بود. محكم دست‌هايم را دور گردن دايي محمود حلقه زدم كه نمي‌روم! سوت دوم را زدند. پدرم جلدي يك كاسه كوچك ماست توي پياله سفالي سبز و يك نان گِرده داغ برايم خريد. سوت سوم را زدند و اولين سفر تحميلي‌ام در سه سالگي با دايي محمود، با پاي برهنه به اهواز آغاز شد. قطار و تونل‌ها و ايستگاه‌ها و مسافران، همه برايم تازگي داشت، سال‌ها بعد كه شعر قطار ژاله اصفهاني را خواندم. انگار شعر، كلامِ تابلو سفر كودكانه‌ام شد.
موسيقي متن تابلو، صداي قطار بود: 
مي‌دود آسمان
مي‌دود ابر
مي‌دود دره و مي‌دود كوه


مي‌دود جنگل سبز انبوه
مي‌دود رود
مي‌دود نهر
مي‌دود دهكده، مي‌دود شهر
مي‌دود، مي‌دود دشت و صحرا
مي‌دود موج بي‌تاب دريا
كارون و بلم‌ها در غروب كارون و موتور آبي و... به دنياي ديگري وارد شده بودم. يك ماه اهواز ماندم. معني و مفهوم سفر و كارون و «دايي» برايم محسوس بلكه مشهود شده بود. سال‌ها بعد دايي محمود به اراك مامور شد. هر هفته به خانه ما سر مي‌زد. كلاس پنجم دبستان بودم. از درس و بحثم پرس و جو مي‌كرد، انشا‌هايم را مي‌خواند، گاهي كه وقتش كم بود. پوتينش را از پا در نمي‌آورد. لبه ايوان خانه ما، خانه با ديوارهاي گِلي با سقف تير‌هاي چوبي و حصير و رشته‌هاي انگور آويزان از سقف، سقف سبز مي‌زد؛ به من ديكته مي‌گفت. وقتي دايي محمود از تعاوني شهرباني خواربار يا پوشاك مي‌گرفت، سهم ما هم محفوظ بود. مراقب همه بچه‌ها بود. پدر و مادرم سواد نداشتند، البته پدرم در دوره سربازي مختصري سواد خواندن ياد گرفته بود. نمي‌توانست بنويسد، به قول خودش سواد قرآني نداشت. دايي محمود بود كه حواسش جمع بود. گاهي به دبستان خيام يا دبيرستان پهلوي سر مي‌زد و  از آقاي مصطفي كيوان مدير دبستان خيام، يا آقاي خليل داعي رييس  دبيرستان پهلوي از وضعيت درسي من  مي‌پرسيد.
 همه ما دايي محمود را بسيار دوست داشتيم. چقدر خوب حرف مي‌زد. با طنين محكم و كلماتي كه درست ادا مي‌شد، چقدر خوش‌خط مي‌نوشت، حق هر حرفي را در نوشتن درست ادا مي‌كرد، همان‌طور كه هميشه لباس فرم شهرباني را كه مي‌پوشيد. پيراهن آبي- خاكستري خوش دوخت و خوشرنگ و شلوار سرمه‌اي، هميشه لباسش اتو شده بود، از تميزي برق مي‌زد و هميشه مي‌شد در برق واكس پوتين‌هايش عكس‌مان را ببينيم. من دقت مي‌كردم، در بستن بند پوتين مراقب بود هيچ تابي در بند نباشد. موقع نوشتن انگار كلمات را اتو مي‌كرد! هيچ واژه بلكه حرفي شكسته بسته و ناخوانا نبود. در ذهن كودكانه يا نوجوانانه ما و نيز در دوران جواني و دانشجويي، دايي محمود، تكيه‌گاه بود. هميشه وقتي مهمانش بوديم. يا در هر يك از خانه خاله‌ها كه مهماني بود. پس از جمع شدن سفره، مي‌رفت جارو را برمي‌داشت. خودش كف اتاق را جارو مي‌كرد. مي‌رفت دست و صورتش را مي‌شست و مي‌گفت: حالا وقت چاي است. 
زندگي جديد، اين سنت‌ها را كمرنگ يا بي‌رنگ كرده است. البه دوري‌ها هم نقش و اثر خود را دارد. خانواده‌ها از هم جدا شده‌اند. كاركرد و نقش بزرگ فاميل كه هم در شادي‌ها و هم در دشواري‌ها يا مصيبت‌ها، ستون تكيه‌گاه بودند، كمتر ديده مي‌شود. البته منظورم زندگي شهري و به ويژه در شهر‌هاي بزرگ است، در محيط روستايي يا عشايري ما اين سنت‌ها همچنان زنده و پايدار و جاري است. جوانان و نوجوانان هميشه كسي را دارند كه با او صحبت كنند، به او تكيه كنند در دشواري‌ها و تنگناها، نقطه اميدشان باشد. اگر جوانان ما تنها بمانند. نتوانند با هم درست حرف بزنند، نتوانند مسائل‌شان را با تدبير و شكيبايي حل كنند. زندگي‌هاي نو، پا نمي‌گيرد. سقف زندگي ترك برمي‌دارد. طلاق و تنهايي رواج پيدا مي‌كند و آسيب‌هايي كه همگان به ويژه جوانان در آن  بازنده‌اند.