بوی سمنو را به خاطر بیاور!

امید مافی‪-‬ زخم‌های قلبش آنقدر بزرگ شده بود که می‌شد در آن صنوبری رنجور را کاشت. حال دلش خوب نبود. به دوردست زل زده بود و زیر لب می‌گفت: داغ این سیاه بهار می‌تواند هر تنابنده‌ای را خاکستر کند.
پیرمرد با پنج فرزند و یازده نوه به این فکر می‌کرد که اسکناس‌های تا نخورده لای کتاب چقدر باید باشد تا پس از سال تحویل
پیش بچه‌هایش شرمنده نشود. او با چندرغاز عیدی بازنشستگی باید شیرینی می‌خرید. آجیل می‌خرید. میوه می‌خرید. توت می‌خرید. خروس قندی می‌خرید.
مردی که آه از نهادش بلند شده بود گیج و مبهوت به این فکر می‌کرد که عید با همه تازگی‌اش می‌تواند تلخ‌تر از هلاهل باشد، وقتی جیب‌هایش خالی است و به جای برنج طارم، برنج تایلندی به خانه می‌برد.


پیرمرد دنیا را ملامت می‌کرد و می‌گفت: این رسمش نیست شب عید دست ما را در حنا بگذارند و کاری کنند که نه چهارشنبه سوری داشته باشیم و نه تحویل سال. گرانی افسارگسیخته آنقدر بر مرد بازنشسته با آن موهای برفی فشار آورده بود که مثل برگی در پاییز درد می‌کشید و حسرت بوی عیدی و بوی توپ و کاغذ رنگی بر دلش مانده بود.
وقتی گفت: مثل اینکه قرار بود این دولت گره‌های اقتصادی را باز کند و گرانی کمرشکن را مهار، ما لحظه‌ای به این اندیشیدیم که گاه وعده‌ها چقدر پوشالی جلوه می‌کنند و قول و قرارها چه ساده پر می‌کشند. اینگونه می‌شود که پیرمردی نجیب با کفش‌های پاره و رویاهای پاره و دل پاره پاره به زندگی شک می‌کند و چند قدم مانده به بهار اوقاتش خزانی می‌شود.
کاش در این روزها که بوی سنجد و سمنو دنیا را برداشته و ماهی قرمز در تُنگ تنگ بلور طنازی می‌کند معجزه‌ای میان خاک و زمین و نوروز اتفاق بیفتد تا گوشه لب مردی که حوصله تماشای ربیع را ندارد بیش از این چروک نیفتد.