کاش عکاس خيالم بودم

احسان اقبال سعید
در گـاهــشـمـار خورشيدي سه روز مانده تا نفس آخر مردادماه را روز عکاسي ناميده اند. تقارني با  سالمرگ اقدام به براندازي دولت دکتر محمد مصدق و نيز بريان شدن سيصد و اندي هموطن در سينما رکس آبادان و هنگام تماشاي گوزنها.
ثبت پردوام و ابديت مدت لحظه ي در حال فنا خود کم از اعجاز و حيرت ندارد. آدمي در حال شدن است و لحظه ها در حال ممات، اما عکس آن جادوي يگانه، دم آدم بي نفس شونده را مانا مي کند. عکاسي انگار در همان طلوعش حضور مهيبي را به رخ مي کشد با همان حالت انفجار فلش هاي ابتدايي که به ترکيدن ديناميت مي ماند و مي برازد که بشر در حال تبخير ،گر قادر بر تقرير تقدير نيست توانسته ردي و نشاني قطعي و بي ترديد از خود برجاي بگذارد. براي همين است که آدم ها مي خواهند در عکسها مهيب تر و زيباتر و خندان و فراتر به تصوير درآيند تا در همان يک آن که مي ماند کساني مرحبا نثار قامت، هيئت و هيمنه شان گردانند.
عکس گاه گوياي همه چيز است، رساتر از نوشته و خاطره، بي پيرايه تر از روايت و غيرقابل انکار و خدشه، سيماي تنومند و بي آزرم شعبان در ظهر گرم روز کودتا گوياي فتادن کوزه سفالين دولت مصدق از ايوان ايران است و چشم هاي بي گناه کريم پور شيرازي ، روزنامه چي جريده شورش گوياترين حکايت از سوختن در آتش خشم کودتاچيان کمي پس از مرداد است. ميان آتش و مرداد براستي کدام نسبت است؟ و مر مرداد را چون ني زين سوختن ،مطلوب چيست؟


کودتا که شد مختار کريم پورشيرازي روزنامه نويس شورش را دربند سياستش کردند و..تا جايي که جاني در بدن داشت  بيچاره را زدند و قلم سربينش را در کامش شکستند. پيش از کودتا در حمايت از مصدق آتشين نگاشته بود و تاخته بود بر دستگاه سلطنت،پس از کودتا در بند پتوپيچش کردند و مقداري بنزين از محصولات شرکت بريتيش پتروليوم  بر تنش ريخته و کبريت کشيدند...اين شد حکايت مختار در روزگار....
ابراهيم گلستان در کتابي زير همين عنوان مي نويسد که مختار فرزند پيشکار پدر فريدون توللي شاعر شيرازي بوده است. روزگاري پس از عاشقي فريدون در به کوه زدن و مجنون بازي اش با بچه ارباب همراهي مي کند و بشدت عقوبت مي بيند..انگار اين مختار هرگز مختار نبود و عافيتي مگر سوختن در طالع نداشت....بيست و پنج بهار بعدتر جماعتي حين تماشاي گوزنهاي کيميايي سوختند و ردشان براي هميشه بر تن سينما رکس آبادان ماند و مانا شد . آنها رفته بودند تا حکايت قدرت و رفقا را به تماشا بنشينند که خود حکايتي دگر شدند. همان قدرتي که نقش افريني يگانه ي فرامرز قريبيان در يادها مانايش کرد و کساني بعدتر گفتند گرته اي از چريک جان باخته ي آن سالها احمد زيبرم بوده که مسعود بر پرده اش آورده است. قريبيان و کيميايي با اسفند منفردزاده خنياگر شهير آن سالها هم کوي بودند و خاطره ها دارند از تماشاي فيلم ها در آن سالها..مسعود کيميايي روايت مي کند آن سال ها سيد مجتبي نواب صفوي را در آن کوي مي ديده که ارام و پرشکوه گام مي زد...جلو رفته و دستش را مي بوسيده و سيد انعامي کف دست طفل مي گذاشته و مسعود با ان مهمان سينماي کاپري ...
سينما ،آتش و عکس رسم ميان اينان کدام است؟ بينندگان گوزنها در آتش سوختند و مختار کريم پور شيرازي هم آتش بر جان شد اما عکسها تا هنوز لبخند اين آتش برجانان را ماندني کرده است. يادشان گرامي باد که بيگناه سوختند و جان همچو پروانه بر آتشي که خود نيفروخته بودند سپردند و کاش آتشها بسان آتش آخرين چهارشنبه هاي باستاني براي ستاندن زردي و هبه ي سرخي مي بود نه سوزاندن جانهاي عاشق و شيفته که آتش در جان به که آتش برجان .
*نويسنده و روزنامه نگار