روزی روزگاری هالیوود
ترجمه محمد صادقی | کوئنتین تارانتینو، کارگردان، بازیگر و فیلمنامهنویس آمریکایی است که برنده جایزه نخل طلای بهترین کارگردان، هنرپیشه و همچنین برنده جایزه اسکار بهترین فیلمنامهنویس است. پدرش بازیگری خردهپا و گمنام بود که در کودکی، کوئنتین و مادرش را رها کرد. مادر تارانتینو مشوق اصلی او در گرایشش به سینما بود. نخستین فیلم تارانتینو «سگهای انباری» بود که با بودجهای کاملا شخصی و اندک ساخته شد. تارانتینو با ساخت دومین فیلمش به نام داستان عامهپسند درخششی بینظیر داشت و نخل طلای کن را به دست آورد. او در ابتدای دهه ۹۰ با ساخت فیلمهایی با ساختار غیرخطی و پستمدرن و به تصویر کشیدن خشونت تصنعی، به شهرت رسید. کتاب «روزی روزگاری در هالیوود» برگرفته از نهمین فیلم اوست. این رمان به مدت یک هفته از آثار پرفروش نیویورکتایمز در سال 2021 بوده است. فیلم سینمایی روزی روزگاری در هالیوود را قطع به یقین میتوان یکی از بهیادماندنیترین و محبوبترین فیلمهای تاریخ سینما به شمار آورد که در سال 2017 ساخته و در 2019 اکران شد. ماجرای رمان روزی روزگاری در هالیوود حول محور چهار شخصیت اصلی و اتفاقات زندگی آنها میگردد؛ ریک دالتون که بازیگری هالیوودی است، سریال تلویزیونی خودش در حال پخش است و تقریبا به شهرت رسیده است. کلیف بوث که رفیق و بدلکار جایگزین ریک است، کسی که از هر بلایی جان سالم به در برده است. شارون تیت که بازیگر خوشسیما و خوشآتیه سینماست و فرجامی ناخوشایند دارد و در آخر چارلز منسون که رهبر یکی از گروههای هیپی منطقه است که کمکم دست به جنایتهای اعتراضی اما عجیب میزند. تارانتینو میگوید این کتاب بازنگری کامل به داستان خود فیلم است، خط داستانی تفاوتهای چشمگیری با فیلم دارد و شخصیتها و اتفاقات بسیاری به آن اضافه شده است و در شخصیتپردازی کاراکترهای اصلی، جزییات بیشتری به چشم میخورد. هسته اصلی داستان کتاب کاملا شبیه فیلم است، اما از جمله تفاوتهای آن دو با هم، جابهجایی چیدمان صحنههای انتهایی و ابتدایی کتاب و فیلم است. بسیاری از خردهروایتهایی که در این رمان به چشم میخورد بر اساس داستانهایی واقعی نوشته شدهاند. «روزی روزگاری در هالیوود» در ایران با دو ترجمه منتشر شده؛ ترجمه علیرضا شفیعی از سوی انتشارات «مون» و ترجمه فرشاد صحرایی با نشر «ثالث». هر دوی این ترجمهها نیز به چاپهای متعدد رسیده است. آنچه در ادامه میخوانید گفتوگویی است با کوئنتین تارانتینو درباره این رمان، محور اصلی روایت، طرح مسأله زمان در فیلمهای او و تفاوت ذهن نویسنده با آنچه در نهایت روی کاغذ میآید.
با کارگردان، و در حال حاضر نویسنده کتاب روزی روزگاری در هالیوود، کوئنتین تارانتینو، هستیم. در رمان از شارون تیت و کلیف چیزهای بیشتری یاد گرفتیم.
مدتی بعد از ضد مرگ، کارم را شروع کردم، اما برای نوشتن آن عجلهای نداشتم و راه من برای کشف کردن مسائل، نوشتن آنها به صورت سکانس بود. به همین دلیل اگر میخواستم چیزی درباره حرفه ریک یاد بگیرم، فقط او را در صحنه دیگری روبهروی ماروین قرار میدادم و بعد ماروین از او سوالاتی میپرسید و ریک باید توضیح میداد، بعد از آن ماروین پاسخهای او را برآورد میکرد. این روند، همه چیزهایی را که باید میدانستم به من یاد میداد. فقط سعی میکردم راهی ایجاد کنم تا شخصیتهای این عصر در این صنعت با یکدیگر صحبت کنند. برای مثال، یکی از فصلهای کتاب وقتی است که قسمت لنسر تمام میشود و جیمز، استیسی و ریک به بار میروند. آن صحنه را نوشتم چون واقعا کنجکاو بودم ببینم آنها درباره چه چیزی صحبت میکنند و چه اتفاقی میافتد. اما وقتی آن را نوشتم، حتی آن را تایپ نکردم. فقط به صورت دستنویس برایم ماند چون هیچوقت آن را به صورت فیلم درنمیآورم. انگار نمیتوانم 40 دقیقه با این بچهها باشم تا فقط به بار بروم و تیراندازی کنم. بله، من در حال نوشتن یک فیلم بودم و خب این که فیلم نیست، اما قطعه واقعا جالبی بود که وقتی با بازیگران درباره آن صحبت میکردم، تصور میکردم فوقالعاده است.
آنچه در این کتاب خیلی سرگرمکننده است چیزی است که من هم در ذهن داشتم و احتمالا شما آن را تجربه کردید؛ اینکه اگر شما یک فرد مشهور باشید، اغلب از شما سوالی مشابه پرسیده میشود. ریک تلاش میکند بفهمد چطور به این سوال پاسخ بدهد که چرا در آن فیلم بازی نکرده یا آن نقش را نگرفته است.
بله، وقتی صحبت از استیو مککوئین در فرار بزرگ به میان میآید، او پاسخ بهتری برای این سوال دارد. حداقل مطلبی است که میتواند بدون بیادبی بگوید.
در رمان صحنهای وجود دارد که در آن نوازنده پیانو از پسرش صحبت میکند. او از طرفداران پر و پا قرص فیلم چهارده مشت مک کلاسکی است.
نوازنده پیانو کورتیس زاستوپیل نام دارد و ناپدری من است. کورتیس در آن زمان نوازنده پیانو در شرق لسآنجلس بود و در واقع در یک بار به نام درینکرز هال آو فیم کار میکرد که در کتاب شرح داده شده است. من واقعا آن بار را به خاطر دارم. او شبها وقتی ساز میزد مرا به بارها میبرد. مادرم هر چند وقت یکبار من را به بار میبرد، فقط برای اینکه بتوانم ساز زدن او را بشنوم. یکبار من را روی صحنه برد و گفت «بیا اینجا، کوئنتین» و من را روی پایش نشاند. او گفت بیایید آهنگ میکی موس را بخوانیم و کل بار فکر میکردند من چقدر بامزه هستم. داستان از این قرار است که وقتی او گفت خب دیگر کافی است و زمان آن فرا رسید که مادرم مرا از میکروفن و صحنه دور کند، شروع به گریه کردم. نمیخواستم بروم و خب همه چیز به هم ریخت.
این کتاب حس صمیمیتی عمیق دارد. به نظر میرسد سعی دارید آن را واقعا از فیلم جدا کنید.
از اینکه این شخصیتها از نظر فیزیکی چقدر به یکدیگر نزدیک میشوند و چطور فضا را تغییر میدهند آگاه هستیم. برای مثال، وقتی کلیف به فردی نزدیک میشود، میبینیم این فضا با آنها چه میکند. او از تأثیراتی که روی مردم میگذارد خبر دارد؛ چه خوب و چه بد.
فیلمهای شما مسأله زمان را مطرح میکنند، یا نحوه پخش زمان از نظر بافت فیلم یا نحوه تأثیر زمان بر شخصیتها و در بعضی موارد، مردم از تمام شدن زمان پیش از آن خبر دارند. جالب اینجاست که ریک از همه آن افراد انسانیتر رفتار میکند، چون دست آخر جان اوست که به خطر میافتد. شما شخصیتهایی دارید که از آمدن فردا میترسند چون راه زندگی آنها به پایان میرسد و افرادی که فردا را در آغوش میگیرند. من همیشه میخواستم نظر شما را درباره این موضوع بپرسم.
نمیدانم. صادقانه بگویم، تابه حال به آن فکر نکرده بودم. به شخصیتهایی که از آنها صحبت میکنید، خیلی بستگی دارد. با این حال، درباره ریک و کلیف باید بگویم که به وضوح دوگانگی زیادی میبینیم.
گوش شما با نحوه حرف زدن مردم در موقعیتهای صمیمی آشناست و به نظر من گذراندن وقت زیاد در کافهها و تماشای صحبت کردن افراد یا دوستان ناپدری شما چنین مکالمههایی را به دنبال دارد.
قطعا همینطور است چون فیلمش را قبلا ساختهام. فیلم، فیلم است؛ صحنههای اکشن بزرگ خود را داشتم و تمام کارهای سینماییام را همینطور پیش بردم. فکر کردم اکثر افرادی که کتاب را میخوانند، احتمالا فیلم را دیدهاند، به همین دلیل دیگر نیازی به این کار ندارم. حالا میتوانم به شیوهای صمیمیتر وارد آن بشوم و امیدوارم به همان اندازه سرگرمکننده باشد، اما میدانستم که فقط با جانوری متفاوت سر و کار دارم.
* برگرفته از نشریه تریتمنت

