فرمانده‌ در خانه‌ای بدون فرش

  [شهروند]  شهید مهدی باکری سال 1333 در میاندوآب، از شهرهای جنوبی استان آذربایجان، به دنیا آمد. او از فرماندهان سپاه پاسداران در جنگ تحمیلی بود و فرماندهی لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت. باکری در عملیات‌های فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، ۲، ۳ و ۴، همچنین عملیات خیبر حضوری فعال داشت. بر اساس بخش‌هایی از زندگی او، سال1400 فیلمی ساخته شد به نویسندگی و کارگردانی هادی حجازی‌فر با عنوان «موقعیت مهدی» که مورد توجه و تحسین منتقدان قرار گرفت. شهید مهدی باکری در خلال اجرای عملیات بدر در روستای حریبه، بر اثر اصابت گلوله مستقیم نیروهای بعثی در سال 1363 به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید فرازهایی از اخلاق عملی در زندگی این شهید جاوید است.

 قرض برای قبض تلفن!
همسر شهید مهدی باکری نقل می‌کند: «زندگی ما در ابتدایی‌ترین و ساده‌ترین نوع ممکن بود؛ آن هم زندگی یک فرمانده لشکر! مثلا کل خانه ما موکت بود و فرش نداشتیم. سپاه به تمام فرماندهان، خانه و زمین می‌داد، اما مهدی نگرفت. زمان عملیات‌ها هم باید وسایل‌مان را جمع می‌کردیم و این طرف و آن طرف می‌رفتیم. من در طول آن چهار سال، هفده بار اسباب‌کشی کردم؛ آن هم دست تنها. از آن طرف، حقوقی که مهدی می‌گرفت، همه صرف اجاره‌خانه و قبض‌های مختلف و خوراک و پوشاک می‌شد. تازه همیشگی هم نبود... یادم هست یک بار مادربزرگ مهدی به او گفت: «آخه شما دو تا برادر چرا این مدلی زندگی می‌کنین؟ بابا! تو یه پاسداری، این پسر همسایه ما هم یه پاسدار! بیا برو خونه زندگی‌شو ببین! ماشین‌شو ببین! طلاهای زنشو ببین! ببین چه سر و وضعی داره! آخه چرا شما دو تا این‌جوری هستین؟» مهدی رفت نشست کنار مادربزرگش، او را بغل کرد و تکانش داد و گفت: «مادربزرگ! ضد انقلاب شدی‌ها!»  همچنین کاظم احمدی‌نژاد (از واحد مخابرات لشکر عاشورا) می‌گوید: «توی مرکز پیام نشسته بودیم که آقا مهدی قبض تلفن منزلش را آورد و گفت: «من پول ندارم! بی‌زحمت اگه شما پول دارین، این قبض منو بدین که تلفن ما رو قطع نکنن. من آخر برج بهتون پس می‌دم.» اگر اشتباه نکنم، مبلغ قبض نزدیک صد تومان بود. ما قبض را پرداختیم و سر ماه آقا مهدی با ما تسویه کرد.»

معاون تیپ، بیل‌به‌دست!
غلامحسن سفیدگری، یکی از نزدیک‌ترین دوستان باکری درباره اولین برخورد با ایشان می‌گوید: «تا ماشین برسد، دیدیم آقا مهدی بیل برداشت و شروع کرد به آماده‌کردن زمین، جایی که قرار بود چادرها نصب شوند. برایم عجیب بود که معاون تیپ بیل بردارد و برای نیروهای تازه‌ از راه ‌رسیده، زمین چادر آماده کند! این کارش تلنگری شد که بیشتر بر دلم بنشیند. از جا پردیم و رفتم طرفش. تلاش کردم بیل را بگیرم. گفتم: «آقا مهدی، شما چرا! ما خودمون انجام می‌دیم. شما بفرمایید به بقیه کارهاتون برسین.» کلی تعارف کرد و درنهایت، زور من چربید. همان موقع یک ماشین از راه رسید و مقداری چادر و وسایل دیگر آورد. گفتند تا چند دقیقه دیگر، بچه‌های خدمات‌شان می‌آیند تا چادرها را علم کنند. آقامهدی از خداخواسته، فوری شروع کرد به بر پا کردن چادرها. دیگر منتظر نیروهای خدمات نماندیم. بقیه هم آمدند کمک و خودمان چادرها را بر پا کردیم.

از بیت‌المال نمی‌گیرم
غلامحسن سفیدگری همچنین نقل می‌کند: «با اینکه آقای محلاتی به عنوان نماینده امام در سپاه نامه داده بود که فرماندهان و خانواده‌های ایشان اجازه استفاده از امکانات موجود مثل ماشین را دارند، اما آقا مهدی با دقت همه را حساب می‌کرد و از جیب خودش می‌داد.» قرار بود آقا مهدی برای جلسه‌ای به سنندج برود. همسرش هم همراهش بود. قرار شد که از اهواز، برویم قم و صفیه خانم را بگذاریم پیش خانواده حمید آقا، بعد خودمان برویم سنندج. آقای مهدی از من درباره سوخت‌وسوز ماشین پرسید. بعد با دقت حساب کرد که تا مقصد چقدر بنزین مصرف می‌شود. به سه‌راهی پل‌دختر که رسیدیم، شماره کیلومتر ماشین را روی کاغذی نوشت. بعد مبلغش را حساب کرد و همان لحظه، پول را به من داد و گفت که با این پول بنزین بزنم. گفتم: «آقا مهدی، آقای محلاتی خودش نامه داده که این استفاده‌ها حلاله، اشکال نداره.» خندید و گفت: «الله بنده سی! توی اون بلبشوی قیامت، من آقای محلاتی رو از کجا گیر بیارم؟ این‌جوری خیالم راحت‌تره!»

از خدا نمی‌ترسی؟!



ایشان درباره حساس‌بودن شهید مهدی باکری درباره بیت‌المال می‌گوید: «یک بار که مثل همیشه برای تحویل‌گرفتن سهمیه رفتیم، متوجه شدیم که مقدار آن بیشتر  شده است. حالا چرایش را نمی‌دانم. با کمک یکی دو تا از بچه‌ها، همه را ریختیم پشت وانت و آمدیم قرارگاه. دیدم که آقا مهدی، روی بالکن‌مانندی که جلوی اتاق فرماندهی بود، ایستاده و ما را زیر نظر دارد. هر کدام یک کیسه برداشتیم و رفتیم بالا. تا رسیدم جلوی آقا مهدی، یقه‌ام را چسبید. نگاهش پر از خشم بود. گفتم: «یا علی! چی شده آقا مهدی؟» گفت: «غلامحسن، از خدا نمی‌ترسی؟ چرا انقدر زیاد خوراکی گرفتی؟ برا همه این همه کمپوت و کنسرو می‌دن؟» فکر کرده بود که ما از اسم فرماندهی استفاده کرده‌ایم و بیش از حق‌مان گرفته‌ایم. گفتم: «قربونت برم آقا مهدی! به خدا خودشون دادن. بیا نگاه کن، اینا بیشترش برای پذیراییه. من حواسم هست. برای خودمون رو جدا گذاشتم، برای مهمون رو جدا. حتی سهمیه پذیرایی رو توی کمد جداگونه می‌ذاریم، درش رو هم قفل می‌کنیم. به همه همین قدر دادن.» این را که گفتم آرام‌تر شد و یقه‌ام را ول کرد.

اول مابقی، بعد من
همچنین درباره حساسیت باکری بر عدالت بین نیروها می‌گوید: «در یکی از عملیات‌ها، برای ناهار چلوکباب برگ آوردند؛ با تمام مخلفاتش. آخ که چه طعمی داشت آن ناهار گرم! بوی برنج ایرانی‌اش، هوش از سر آدم می‌برد. وقتی که غذا را پخش کردند، آقا مهدی نبود. ما سفره را انداختیم و نشستیم که آقا مهدی آمد. تا چشمش به غذاها افتاد، اخم کرد. رو به من گفت: «این غذاها از کجا اومده؟» گفتم: «از آشپزخونه آوردن آقا مهدی.» گفت: «یعنی به همه از همین غذا دادن یا فقط برای فرماندهی آوردن؟» گفتم: «نه، برای همه همینه. ناهار امروز چلوکبابه.» باز هم قانع نشد. بی‌سیم را برداشت و یکی‌یکی با فرمانده گردان‌ها تماس گرفت و پرسید: «غذا چی آوردن براتون؟ نوش جان... کم نیومد؟» ظاهرا یکی دو جا غذا کم آمده بود. سریع هماهنگ کرد تا برایشان ببرند. وقتی مطمئن شد غذای همه همین است و به تک‌تک بچه‌های خط مقدم هم همین غذا رسیده و کافی بوده و کسی گرسنه نمانده، آن‌وقت شروع به خوردن کرد.
 منبع : کتاب «ف. ل. 31، روایت زندگی شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا»،
 نوشته علی‌اکبر مزدآبادی