نفوذی دشمن را شناسایی کنید!
[شهروند] شهید غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری در سال 1334 در تهران به دنیا آمد. شهید باقری روزنامهنگار بود که به جبهه رفت و به خاطر هوش و درایتی که از خود نشان داد، بهتدریج به یکی از فرماندهان نظامی تبدیل شد و بعد از آن به مقام جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران رسید. او از فرماندهان ارشد سپاه در عملیات فتحالمبین، عملیات رمضان و عملیات بیتالمقدس بود و نقشی کلیدی در آزادسازی خرمشهر داشت. شهید باقری در بهمنماه سال ۱۳۶۱ اندکی پیش از آغاز عملیات والفجر مقدماتی، بههمراه گروهی از اعضای سپاه پاسداران، در حال انجام عملیات شناسایی در منطقه فکه و در سنگر دیدهبانی بود که مورد اصابت گلوله خمپاره دشمن بعثی قرار گرفت و به شهادت رسید. آنچه در ادامه میخوانید فرازهایی است از زندگی این شهید بزرگوار.
این جوان کمسن و سال کیست!
اوایل جنگ در خوزستان، ستادی تشکیل داده بودیم که از ارتش تبعیت میکرد و شهید مجید بقایی نیز رابط این ستاد با ارتش بود. ستاد که فعال شد، نیروهای واحدهای مختلف سازمان، از جمله پشتیبانی و اطلاعات وظایفشان را درست انجام نمیدادند. یک روز که در محل ستاد بودیم، دیدیم سه نفر جوان وارد اتاق شدند و گفتند: «ما از تهران اومدیم تا به شما کمک کنیم.» یکی از آن جوانها حسن باقری بود. جوانی با ریشهای کم و شلوار کردی. دو نفر دیگر هم از بچههای اطلاعات بودند. آنها گفتند: «بین شما کسانی هستن که با همکاری عربهای اهواز، اطلاعات رو به دشمن میدن و دشمن با گرای دقیق، با خمسهخمسه اهواز رو میزنه.» در آن زمان خمسهخمسهها برای ما معضل شده بود و نمیدانستیم از کجا میخوریم. (در دوران جنگ، از آن جایی که آتشبارهای توپخانه عراق به صورت پنجتایی شلیک میکردند، بین عراقیها به «خمسهخمسه» معروف شده بودند.) به هر صورت موافقتمان را اعلام و برای آنها موتور تهیه کردیم و این لحظه ورود حسن باقری به جنگ بود. حسن با تشکیل واحد اطلاعات-عملیات توانست ظرف مدت کوتاهی ضمن شناسایی تمامی عوامل اطلاعاتی، قالب سازمانی مشخصی را نیز برای این مهم تعریف کند. او با توجه به استعداد سرشار و حضور مستمری که داشت، توانست گزارشهای بسیار ارزشمندی را تهیه و سپس تجزیه و تحلیل کند؛ طوریکه وقتی در جلسهای که ارتش با سپاه در حضور بنیصدر داشت و قرار شد سپاه گزارش دهد، بنیصدر با دیدن جوانی نحیف و لاغر و کمسن و سال، ابتدا ایراد گرفت و با تمسخر گفت: «این دیگه کیه که میخواد گزارش شما رو ارائه بده؟!» اما با شنیدن گزارش بسیار جالب حسن باقری، متحیر مانده بود و بعد از شنیدن گزارش، خطاب به او گفت: «آفرین، احسنت!»
فقط کسی بیاید جبهه که عاشق است
حسن به هیچ عنوان اهل تملق و زیادهگویی نبود. هم خودش این کار را نمیکرد و هم دیگران را بهشدت از این کار بر حذر میداشت. حتی بعضی وقتها که به شوخی به او میگفتیم: «دیگه رئیس شدی»، به شدت ناراحت میشد و میگفت: «اینطوری نگین، غرور میآره، کبر میآره.» بارها به ما میگفت که در مورد مسائل جنگ دروغ نگوییم و یک مسأله را خیلی بزرگ نکنیم. یک بار که یک خبر با کمی غلو در روزنامه چاپ شده بود، گفت: «درست نیست که این شجاعتها رو زیاد بزرگ میکنین. رعایت کنین و سعی نکنین جوونی که توی خانه است، به عنوان اینکه همه توی جبهه قهرمان میشن، تحت تأثیر قرار بگیره، خب! در واقعیت اینطوری نیست. زیاد غوغا نکنین، بذارین هر کسی که میخواهد، خودش به جبهه بیاد، چون اگه بر اثر زیادهگویی به جبهه بیاد و ببینه که به اون صورت نیست و باید شبها روی خاک بخوابه، کولهپشتی رو بیرون نیاره و پوتین رو هم از پاش درنیاره، وقتی ببینه وضع اینطوریه، برمیگرده. بذارین اون کسی که میاد، با عشق و علاقه بیاد.» او حتی عدهای را که مجبور بودند به جبهه بیایند از بقیه جدا میکرد و میگفت: «اینها اگه با بچههای ما قاطی بشن، اونها رو خراب میکنن، جدا باشن بهتره.»
شما چی کارهای؟!
قبل از آغاز جنگ، در کردستان، همراه شهید حسین خرازی، با تشکیل گروهی تحت عنوان گروه ضربت، مشغول مبارزه با ضد انقلاب بودیم. بعد از شروع جنگ، به همراه حسین وارد منطقه جنوب شدیم و به دارخوین رفتیم. پس از دو ماه، من به همراه دو نفر دیگر از رزمندگان، از طرف آقای رحیم صفوی، مأمور شدیم که به آموزش تطبیق آتش و دیدهبانی توسط برادران ارتشی برویم. ما سه نفر، در منطقهای برای دیدهبانی مستقر شده بودیم. یک روز بعدازظهر داشتیم از ارتفاع دکل که حدود 90 متر بود پایین میآمدیم که ماشین بلیزری، پایین دکل متوقف شد و برادری سپاهی با لباس شخصی، صورتی با ریش کمپشت و اندامی لاغر، نزد ما آمد و گفت: «شما باید اینجا بمونید.» ما چون از کردستان آمده بودیم، به زعم خودمان، احساس میکردیم نسبت به بقیه برتری رزمی و اطلاعاتی داریم و نسبت به آنهایی که تازه وارد صحنه شده بودند، ادعا داشتیم. از طرف دیگر، با توجه به شکل و هیبت آن برادر، نمیتوانستیم به خودمان بقبولانیم که تابع امر او باشیم. به همین خاطر به او گفتیم: «اینجا جایی برای نگهبانی نیست.» او گفت: «تا صبح یه نفر اون بالا باشه، یه نفر در حال استراحت در اتاقک پای دکل و یکی هم پشت تیربار بشینه و نگهبانی بده، تا اگه دشمن اومد، اطلاع پیدا کنید. جاتون رو به نوبت تعویض کنید.» ما که هنوز در موضع خودمان بودیم، به او گفتیم: «اصلاً شما چی کارهاین؟ این مسأله به شما چه ربطی داره؟!» اما او با کمال وقار و ادب برای ما استدلال آورد، اما پاسخ ما باز منفی بود. به هر ترتیب ما به منطقه «خط شیر» رفتیم. یکی، دو ماه گذشت و ما برای استحمام به اهواز رفتیم. شهید حسین خرازی در آن مقطع عهدهدار مسئولیت جبهه دارخوین بود. به همین دلیل موقع برگشت، برای انجام پارهای از هماهنگیها به پایگاه «منتظران شهادت» (پادگان گلف) رفت و ما نیز همراه او به آنجا رفتیم. وقتی وارد آنجا شدیم و مشغول سرکشی به اتاقها بودیم، به اتاقی رسیدیم که حسین گفت: «من اینجا کار دارم.» در اتاق را که باز کرد، من یک آن دیدم حسین با همان جوانی که آن روز پای دکل ما با او تندی کردیم، حال و احوالپرسی میکند. در یک لحظه تمام صحبتهایی که آن روز بین ما رد و بدل شده بود از جلوی چشمم گذشت. به شدت شرمگین شدم و خودم را پنهان کردم و تازه متوجه شدم، او کسی نیست جز حسن باقری.
فکر کردم چه چیزی از حضرت بخواهم؟
حسن مدتی قبل از شهادتش برای من تعریف کرد: «به همراه فرماندهان سپاه، خدمت آیتالله بهاءالدینی در قم رسیدیم. وقتی مشکلات خودمون رو با این معلم بزرگ اخلاق و سیر و سلوک در میان گذاشتیم، ایشون فرمودن: «ما در ایران یک طبیب داریم که همه دردها رو شفا میده، همه چیز رو باید از ایشون بخواید و اون طبیب، حضرت ثامنالحجج امام رضا (ع) هستن. چرا از ایشون حوائج خودتون رو نمیخواید؟» یک روز بعد از ملاقات با آیتالله بهاءالدینی توفیقی شد که به زیارت امام رضا (ع) مشرف شدیم. حرم رو برای فرماندهان سپاه خلوت کرده بودن. وقتی وارد حرم شدیم، فضای اونجا حسابی ما رو گرفت. من حال خودم رو نمیدونستم. سرم رو روی ضریح گذاشتم و حسابی با امام رضا (ع) درد دل کردم. اونجا یاد جمله آیتالله بهاءالدینی افتادم. فکر کردم چه چیزی از حضرت بخوام. هیچ چیز ارزشمندتر و بالاتر از شهادت نبود. بنابراین از حضرت، طلب شهادت کردم و خواستم تا من هم به جرگه شهدا بپیوندم.» یک هفته بیشتر نگذشت که دعای او مستجاب شد و امام رضا (ع) حاجتش را روا کرد و به جرگه شهدا پیوست.
الحمدلله که بچهام به آرزوش رسید
یکی از نزدیکان میگوید: «صبح بود که زنگ خانه به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم، پسر آقای اسماعیلی پشت در ایستاده بود. به من گفت: «به منزل افشردی نمیرید؟» تا این جمله را گفت، دلم هری ریخت پایین. با نگرانی پرسیدم: «این وقت صبح! مگه چه خبره؟» او خیلی آرام، خبر شهادت غلامحسین را به من داد. به روح شهید قسم، متوجه نشدم از خانه خودمان تا منزل آنها را چطوری رفتم. نمیدانستم چطور باید با مادر بزرگوارش روبهرو شوم. وقتی رسیدم، در خانه باز بود. وارد اتاق شدم. خواستم فریاد بزنم، اما دیدم مادرش به من گفت: «الحمدلله! الحمدلله! الحمدلله که بچهام به آرزوش رسید. بچهام آرزوی شهادت داشت. نمیخواست تو بستر بیماری از دنیا بره. اون سزاوار شهادت بود و حیف بود شهید نشه.» اینقدر این مادر محکم و باابهت بود که حتی وقتی او را برای دیدن فرزندش به پزشکی قانونی بردند، با دیدن پیکر مطهر غلامحسین شروع کرد با او حرف زدن و اصلاً گریه نکرد. دست نوازش به صورت غلامحسین میکشید و میگفت: «عزیزم! شهادت گوارای وجودت... برای ما افتخار آفریدی. خدا تو رو لایق دونست که به این فیض عظیم نائل شدی. مبارک باشه.» پدر شهید هم چنین حالاتی داشت و به هیچ عنوان اظهار عجز نمیکرد. او گفت: «توی این چند روز، وقتی برادران به منزل ما میآن، از ما تعجب میکنن. اونها به ما تسلیت میگن اما تسلیت نداره. ما باید به خودمون تسلیت بگیم که مثمر ثمر نیستیم.»
منبع : کتاب «من اینجا نمیمانم»
(خاطراتی از شهید غلامحسین افشردی) نوشته علی اکبری

