سرداران، سربه‌داران

 من کاره‌ای نیستم....
شهید عباس بابایی
تولد: 1329
شهادت: 1366



شهید عباس بابایی در ۱۴ آذر ۱۳۲۹ در شهر قزوین به دنیا آمد. او خلبان اف-۵ و اف-۱۴ نیروی هوایی ارتش بود که بعدها به معاونت عملیات فرماندهی نیرو رسید. درباره شخصیت این شهید بزرگوار، بسیاری گفته‌اند و نوشته‌اند، اما هنوز هم می‌توان درباره‌اش خواند و آموخت. شهید خلبان عباس بابایی، به‌راستی اسوه اخلاق و مبارزه با منیت و جهاد با نفس بود. او در سال۱۳۶۶، در مسیر بازگشت از خاک دشمن، توسط پدافند نیروهای خودی، به اشتباه، مورد اصابت قرار گرفت و به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید از کتاب «من و عباس بابایی» (خاطرات حسن دوشن) نوشته علی‌اکبر مزدآبادی انتخاب شده است.
روایت
ماه رمضان بود. ما بوشهر بودیم. آن سال برای تبلیغ از طرف قم، یک روحانی فرستاده بودند به نام آقای جعفری گیلانی، این آقا به پایگاه ما هم می‌آمد. هر سری هم به عباس می‌گفت: «آقای بابایی! چرا نمیاین مسجد ما؟ بیاین سخنرانی‌های ما رو هم گوش کنین.»... یک روز جمعه عباس گفت: «حسن، بیکاری؟» گفتم: «آره.» گفت: «بیا بریم نمازمون رو توی مسجدی که جعفری هست بخونیم. سخنرانی‌ش هم گوش کنیم، یه وقت نگه اینها نمی‌خوان بیان پای سخنرانی من.» گفتم: «باشه، بریم.» رفتیم داخل شهر، مسجدی که جعفری سخنرانی می‌کرد. مسجد پر از جمعیت بود و جعفری آن بالا داشت سخنرانی می‌کرد. از در که وارد شدیم، ما را دید. با عباس نشستیم کنار هم. یکدفعه جعفری گفت: «همین جناب بابایی که الان در این مجلس حضور دارن و اونجا نشستن! همین ایشون باعث شد که اف‌14های ما رو نفروشن! رفت خدمت امام نگذاشت اف14ها رو بفروشن!» نگاه‌ها برگشت طرف ما. عباس که لباس بسیجی تنش بود، سرش را انداخت پایین. چون من تیپ‌زده بودم، همه فکر کردند بابایی من هستم. من هم خودم را از تب‌وتاب نینداختم، دستم را گذاشتم روی سینه‌ام و به همه می‌گفتم: «چاکریم! مخلصیم!» مثلا بابایی هستیم... غروبش جعفری آمد پایگاه، عباس را که دید... عباس با اخم‌وتخم به جعفری گفت: «برادر من! این چه حرف‌هایی بود شما زدی؟ ما به احترام شما پا شدیم اومدیم... ولی دلیل نمی‌شه شما جلوی اون همه ملت داد بکشی بگی همین آقای بابایی، همین آقای بابایی!... ما با لباس بسیجی می‌ریم که کسی ما رو نشناسه، یه خوردم آدم بشیم.... من کی هستم که برم خدمت امام بگم هواپیما بفروشین یا نفروشین؟ من چی کاره‌م؟» این البته تنها بخشی از خاطراتی است که درباره شهید خلبان عباس بابایی نقل شده است. ایشان شخصیتی دانستند با وجوه فراوان که صفحات فراوان می‌شود درباره‌شان نوشت.

 اصلا نفهمیدم جانشین فرمانده است!
شهید مهدی باکری
تولد: 1333
شهادت: 1363

شهید مهدی باکری، سال 1333 در میان‌دوآب، از شهرهای جنوبی استان آذربایجان، به دنیا آمد. او از فرماندهان سپاه پاسداران در جنگ تحمیلی بود و فرماندهی لشکر 31 عاشورا را به عهده داشت. باکری در عملیات‌های فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، ۲، ۳ و ۴، همچنین عملیات خیبر حضوری فعال داشت. براساس بخش‌هایی از زندگی او، سال 1400 فیلمی ساخته شد به نویسندگی و کارگردانی هادی حجازی‌فر با عنوان «موقعیت مهدی» که مورد توجه و تحسین منتقدان قرار گرفت. شهید مهدی باکری، در خلال اجرای عملیات بدر در روستای حریبه، بر اثر اصابت گلوله مستقیم نیروهای بعثی در سال 1363 به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید فرازهایی از اخلاق عملی در زندگی این شهید جاوید است. آنچه در ادامه می‌خوانید از کتاب «ف. ل. 31» (روایت زندگی شهید مهدی باکری، فرمانده لشکر 31 عاشورا) نوشته علی‌اکبر مزدآبادی انتخاب شده است.
روایت
نزدیک عملیات فتح‌المبین بود که علی گفت باید برویم برای جلسه توجیهی عملیات. محل جلسه داخل کانتینر قرمزرنگی در بالای زلیجان بود. وارد کانتینر شدیم. احمد کاظمی و سایر بچه‌های تیپ نجف آنجا بودند. در فتح‌المبین تیپ نجف دو محور داشت؛ یکی محور زلیجان که دست بچه‌های آذربایجان بود و یکی هم محور میشداغ که دست سیف‌الله رهنما بود. وقتی ما وارد شدیم، داشتند در مورد مانور عملیات صحبت می‌کردند. به دلیل گرمای زیاد هوا، در کانتینر باز بود. من دم در نشسته بودم. هنوز چند دقیقه‌ای از ورودمان نگذشته بود که یک تویوتا آمد، درست کنار در نگه داشت. بلند شدم و به راننده تویوتا گفتم: برادر! اینجا جلسه‌ست! خاموش کن تا سروصدا نشه.» گفت: «بنده خدا، بیاین کمک کنین این طناب‌ها رو خالی کنین!» پشت تویوتا پر از طناب بود که برای عبور از میدان مین استفاده می‌شد. از حرفش بگی‌نگی شاکی شدم و بهم برخورد. به راننده گفتم: «شما کمتر بخور، نوکر بگیر برات بار خالی کنه! راننده شمایی، وظیفه‌ت هم هست بار ماشینت رو خالی کنی!» بی‌حرف سرش را انداخت پایین و رفت بالای تویوتا و مشغول شد. من هم برگشتم داخل کانتینر و نشستم سر جایم. یک ربع بعد دیدم همان راننده وارد جلسه شد و نشست. توجهی به او نکردم و گفتم حتما یکی از راننده‌های احمد کاظمی است. آن جلسه تمام شد. چند روز بعد... ما در تپه سبز گیر افتاده بودیم، طوری که با هلی‌کوپتر برای‌مان آب و مهمات می‌آوردند. مدتی گذشت که دیدم همان راننده تویوتا آمد. باز هم نفهمیدم که او جانشین احمد کاظمی است... بعد که احمد کاظمی به راننده تویوتا گفت: «آقای باکری!...» زدم توی سرم و گفتم ای داد بیداد! پس آقا مهدی باکری ایشان است!... وقتی رفتم عذرخواهی کردم و گفتم که من شما را نشناختم، حرفی نزد. فقط گفت جنگ است و این حرف‌ها را ندارد.

 قسم بخورید که از من راضی هستید...
شهید علی صیاد شیرازی
تولد: 1323
شهادت: 1378

شهید علی صیاد شیرازی در ۲۳ خرداد ۱۳۲۳ در روستای کبودگنبد شهرستان کلات از توابع استان خراسان‌رضوی به دنیا آمد. او یکی از جوان‌ترین فرماندهان نیروی زمینی ارتش بود که با اعتماد حضرت امام(ره) در کمتر از 30 سالگی، به این جایگاه رسید. از موفق‌ترین فرماندهی‌های او می‌توان به عملیات «مرصاد» اشاره کرد که توانست کوردلان منافق سازمان مجاهدین را سر جای خود بنشاند و اجازه تعرض به مرزهای ایران را به آنها ندهد. همین موضوع نیز به شهادتش انجامید. منافقین در ۲۱ فروردین ۱۳۷۸، در تهران و مقابلِ درِ منزل آن بزرگوار، ایشان را ترور کردند و به شهادت رساندند. آنچه در ادامه می‌خوانید از ماهنامه شاهد (24/1/1391) انتخاب شده است.
روایت
سعی می‌کرد فرموده‌های حضرت علی (علیه‌السلام) را در زندگی ساری و جاری کند. به عنوان مثال در بُعد رعایت ساده‌زیستی یادم می‌آید که در اتاق کارش روی زمین می‌نشست و کارهایش را انجام می‌داد. احساس کردم شاید معذب باشد. پیش‌قدم شدم و رفتم یکسری صندلی گرفتم. با دیدن آنها برخلاف انتظار اولیه‌ام، علی نه‌تنها شاد نشد، بلکه ناراحت هم شد. می‌گفت: «دنیا آهسته‌آهسته آدم را در کام خود فرو می‌برد. قدم اول را که برداشتی تا آخر می‌روی. لذا باید مواظب همان گام اول باشی.» قبل از شهادتش بارها و بارها به من گفته بود برای شهادت من دعا کن، ولی آن روزهای آخر خیلی جدی‌تر این حرف را می‌زد. من ناراحت می‌شدم. می‌گفتم: «حرف دیگری پیدا نمی‌کنید بگویید؟» آخرین‌بار گفت: «نه خانم، من می‌دانم همین روزها شهید می‌شوم. خواب دیده‌ام که یکی از دوستان شهیدم آمده و دست مرا گرفته که با خودش ببرد. من همه‌اش به تو نگاه می‌کردم، به بچه‌ها. شماها گریه می‌کردید و من نمی‌توانستم بروم. خانم، شما باید راضی باشید که من شهید بشوم.» انگار داشتند جانم را از توی بدنم می‌کشیدند بیرون. مستأصل نگاهش کردم. گفت: «خانم! شما را به خدا رضایت بدهید.» ساکت بودم. گفت: «خانم شما را به فاطمه زهرا(س) قسم، بگویید که راضی هستید.» ساکت بودم. اشک تا پشت پلک‌هایم آمده بود، اما نمی‌ریخت. گفت: «عفت؟» یک‌دفعه قلبم آرام شد. گفتم: «باشد من راضی‌ام.» یک هفته بعد علی شهید شد. خودم رضایت داده بودم که شهید بشود، ولی اصلا فکر نمی‌کردم این‌طور با نامردی او را بزنند.»
جملاتی که خواندید بخشی بود از خاطرات همسر شهید بزرگوار ، شهید علی صیاد شیرازی،. آخرین روز شهید صیاد شیرازی بسیار غم‌انگیز بود. چراکه دشمنان منافق از  آن جهت که نتوانسته بودند در برابر او در میدان جنگ بایستند، مرعوب و کوردل، دست به ترور زدند.

 نابغه‌ای جوان و بی‌ادعا
شهید حسن باقری
تولد: 1334
شهادت: 1361

شهید غلام‌حسین افشردی معروف به حسن باقری در سال 1334 در تهران به دنیا آمد. شهید باقری روزنامه‌نگار بود که به جبهه رفت و به خاطر هوش و درایتی که از خود نشان داد، به‌تدریج به یکی از فرماندهان نظامی تبدیل شد و بعد از آن به مقام جانشینی فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران رسید. او از فرماندهان ارشد سپاه در عملیات فتح‌المبین، عملیات رمضان و عملیات بیت‌المقدس بود و نقشی کلیدی در آزادسازی خرمشهر داشت. شهید باقری در بهمن‌ماه سال ۱۳۶۱ اندکی پیش از آغاز عملیات والفجر مقدماتی، به‌همراه گروهی از اعضای سپاه پاسداران، در حال انجام عملیات شناسایی در منطقه فکه و در سنگر دیده‌بانی بود که مورد اصابت گلوله خمپاره دشمن بعثی قرار گرفت و به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید فرازهایی ا‌ست از زندگی این شهید بزرگوار. که از کتاب «من اینجا می‌مانم» (خاطراتی از شهید غلام‌حسین افشردی) نوشته علی اکبری انتخاب شده است.
روایت
اوایل جنگ در خوزستان، ستادی تشکیل داده بودیم که از ارتش تبعیت می‌کرد و شهید مجید بقایی نیز رابط این ستاد با ارتش بود. ستاد که فعال شد، نیروهای واحدهای مختلف سازمان، از جمله پشتیبانی و اطلاعات وظایف‌شان را درست انجام نمی‌دادند. یک روز که در محل ستاد بودیم، دیدیم سه نفر جوان وارد اتاق شدند و گفتند: «ما از تهران اومدیم تا به شما کمک کنیم.» یکی از آن جوان‌ها حسن باقری بود. جوانی با ریش‌های کم و شلوار کردی. دو نفر دیگر هم از بچه‌های اطلاعات بودند. آنها گفتند: «بین شما کسانی هستن که با همکاری عرب‌های اهواز، اطلاعات رو به دشمن می‌دن و دشمن با گرای دقیق، با خمسه‌خمسه اهواز رو می‌زنه.» در آن زمان خمسه‌خمسه‌ها برای ما معضل شده بود و نمی‌دانستیم از کجا می‌خوریم. (در دوران جنگ، از آنجایی که آتشبارهای توپخانه عراق به صورت پنج‌تایی شلیک می‌کردند، بین عراقی‌ها به «خمسه‌خمسه» معروف شده بودند.) به هر صورت موافقت‌مان را اعلام و برای آنها موتور تهیه کردیم و این لحظه ورود حسن باقری به جنگ بود. حسن با تشکیل واحد اطلاعات-عملیات توانست ظرف مدت کوتاهی ضمن شناسایی تمامی عوامل اطلاعاتی، قالب سازمانی مشخصی را نیز برای این مهم تعریف کند. او با توجه به استعداد سرشار و حضور مستمری که داشت، توانست گزارش‌های بسیار ارزشمندی را تهیه و سپس تجزیه‌وتحلیل کند؛ طوری‌که وقتی در جلسه‌ای که ارتش با سپاه در حضور بنی‌صدر داشت و قرار شد سپاه گزارش دهد، بنی‌صدر با دیدن جوانی نحیف و لاغر و کم‌سن و سال، ابتدا ایراد گرفت و با تمسخر گفت: «این دیگه کیه که می‌خواد گزارش شما رو ارائه بده؟!» اما با شنیدن گزارش بسیار جالب حسن باقری، متحیر مانده بود و بعد از شنیدن گزارش، خطاب به او گفت: «آفرین، احسنت!»

 خلبان ایرانی جرأت ندارد!
شهید عباس دوران
تولد: 1329
شهادت: 1361

شهید عباس دوران در سال ۱۳۲۹ در شهر شیراز به دنیا آمد. او سرهنگ جنگنده اف-۴ نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که در ماه‌های آغازین جنگ ایران و عراق، نقش مهمی در بمباران اهداف دشمن داشت. شهید دوران در مدت دو سال اول جنگ، بیش از ۱۲۰ عملیات و پرواز برون‌مرزی موفق انجام داد که برگی زرین در کارنامه خلبانی او به شمار می‌رود. او در 30 تیرماه سال 1361، در حمله به بغداد، به شهادت رسید. شرح بخشی از اقدام قهرمانانه‌اش را به گزارش «تابناک» آورده‌ایم که در ادامه می‌خوانید.
روایت
قرار بود اجلاس سران برخی کشورها به میزبانی صدام در بغداد انجام شود. صدام در واقع می‌خواست شرایط را عادی جلوه بدهد. او با ترسو خواندن خلبانان ایرانی گفته بود: «هیچ خلبان ایرانی جرأت نزدیک‌شدن به آسمان بغداد برای برهم‌زدن اجلاس را ندارد.» شهید عباس دوران در تعداد پروازهای جنگی رکورد داشت و رشادت‌هایش کار را به جایی رسانده بود که صدام برای شهادتش جایزه تعیین کرده بود. در همان زمانی که صدام قصد برگزاری اجلاس سران را داشت، ایران تشکیل چنین اجلاسی را در بغداد، خروج از بی‌طرفی کشور‌های عضو پیمان عدم تعهد می‌دانست و با برگزاری این اجلاس در عراق مخالفت کرد. با عدم توجه مسئولان برگزارکننده اجلاس، جمهوری اسلامی به دلیل وجود جنگ بین دو کشور، بغداد را محیط ناامنی برای برگزاری این نشست اعلام کرد. متقابلا عراق اعلام کرد که سلامت سران و شرکت‌کنندگان در این کنفرانس را تضمین کرده و هیچ جنگنده ایرانی قادر به عبور از حلقه پدافند هوایی عراق نیست و این کشور امنیت هوایی بغداد را برقرار خواهد کرد. اما در سحرگاه روز ۳۰ تیرماه سال ۱۳۶۱، شهید دوران به همراه جنگنده‌ای دیگر، به قصد ضربه‌زدن به شبکه دفاعی و امنیتی نفوذناپذیر مورد ادعای صدام، با اراده‌ای پولادین به پالایشگاه الدوره بغداد یورش برد و آنجا را بمباران کرد. پس از نمایش قدرت و شکستن دیوار صوتی در آسمان بغداد، هنگام بازگشت، هواپیمای لیدر مورد اصابت موشک دشمن واقع شد و شهید دوران اگرچه اجازه ترک هواپیما را به همرزم خلبانش، ستوان‌یکم منصور کاظمیان در عقب کابین داد، اما خود به‌رغم اینکه می‌توانست با استفاده از چتر نجات، سالم فرود آید، صاعقه‌وار خود و هواپیمایش را بر متجاوزان کوبید و بدین ترتیب مانع از برگزاری اجلاس سران غیرمتعهدها به ریاست صدام در بغداد شد. سرانجام پس از سال‌ها انتظار، در تیرماه ۱۳۸۱، بقایای پیکر مطهر شهید خلبان عباس دوران به مهین‌مان بازگردانده و در مراسمی باشکوه به خاک سپرده شد.

 همه دارند شهید می‌شوند...
محمد جهان‌آرا
تولد: 1333
شهادت: 1360

شهید سیدمحمدعلی جهان‌آرا، سال 1333 در خرمشهر به دنیا آمد. او پیش از انقلاب، فعالیت‌های سیاسی و مبارزاتی خود را علیه سلطنت پهلوی آغاز کرده و به زندان هم رفته بود. بعد از انقلاب، به عضویت سپاه خرمشهر درآمد و فرماندهی آن را به عهده گرفت. او در نبرد خرمشهر و حصر آبادان نقشی کلیدی داشت. در پی خیانت منافقین و بمب‌گذاری در هواپیمای سی 130 نیروی هوایی ارتش، جهان‌آرا در مهرماه سال 1360، به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید از کتاب «ممد نبودی» (خاطراتی از شهید سیدمحمدعلی جهان‌آرا) نوشته علی‌اکبر مزدآبادی انتخاب شده است.
روایت
ابتدای جنگ، مظلومیت نیروهای مردمی و سپاه غیر قابل وصف بود. از یک‌سو عراق با تمام توان به مرزهای کشور حمله کرده بود، از سوی دیگر رئیس‌جمهورِ وقت، بنی‌صدر، نه‌تنها به توان نیروهای مردمی باور نداشت بلکه سنگ هم پیش پای‌شان می‌انداخت. آنچه در ادامه می‌خوانید روایت یکی از هم‌رزمان اوست در برخورد شهید جهان‌آرا با بنی‌صدر: «به همراه جهان‌آرا در اهواز جلوی در ورودی سپاه در فلکه چهارشیر بودیم که از طریق تلفن اف ایکس خبر شهادت چند نفر از بچه‌ها را به ما دادند. چشمم افتاد به جهان‌آرا دیدم خیلی آرام دارد گریه می‌کند. جلو رفتم و گفتم: «چی‌شده محمد؟» اسم بچه‌هایی را که شهید شده بودند، برد و گفت: «همه بچه‌ها دارن شهید می‌شن!» او بلافاصله رفت سراغ علی شمخانی. من هم دنبالش رفتم. به شمخانی گفت: «شماره تلفن بنی‌صدر رو به من بده!» بنی‌صدر در پایگاه وحدتی دزفول مستقر بود. شمخانی شماره را داد. جهان‌‌آرا از همان سپاه اهواز به پایگاه وحدتی و شماره‌ای که از شمخانی گرفته بود، تلفن زد. ابتدا سرهنگ به‌آذین، آجودان مخصوص بنی‌صدر گوشی را برداشت. جهان‌آرا به او گفت: «من جهان‌آرا، فرمانده سپاه خرمشهر هستم! گوشی رو بدید به آقای بنی‌صدر!» وقتی بنی‌صدر پشت خط آمد، جهان‌آرا با توپ پر به او گفت: «آقا، شما خودت بیست، سی متر رفتی زیر زمین برای خودت پایگاه درست کردی و داری برای خودت استراحت می‌کنی، اون‌وقت بچه‌های ما یکی‌یکی دارن مثل گل پرپر می‌شن و شهید می‌شن! شما اصلا به فکر این بچه‌ها و مملکت نیستی! خرمشهر داره سقوط می‌کنه، بچه‌های خرمشهر هم دارن یکی‌یکی از بین می‌رن! شما به من بگو چقدر باید طول بکشه که بچه‌هایی مثل اینا توی مملکت درست بشن؟ چند تا خانواده می‌تونن یه همچین بچه‌هایی تربیت کنن؟ اینا با رشادت دارن می‌جنگن، شما رفتی زیر زمین برای خودت پایگاه درست کردی؟! خجالت نمی‌کشید؟ شرم نمی‌کنید؟» خلاصه هرچی خواست به بنی‌صدر گفت و گوشی رو قطع کرد.»

 چه کسی باور می‌کند؟
شهید حسن آبشناسان
تولد: 1315
شهادت: 1364

شهید حسن آبشناسان در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۱۵ در محله نازی‌آباد در تهران زاده شد. او در مدت هشت سال دفاع مقدس، فرماندهی قرارگاه منطقه‌ای شمال‌غرب نزاجا و لشکر ۲۳ نیروهای ویژه هوابرد ارتش جمهوری اسلامی ایران را برعهده داشت. آبشناسان همچنین ورزشکاری ماهر بود و در بسیاری از حوزه‌های ورزشی نیز مهارت داشت. شهید آبشناسان در ۸ مهرماه ۱۳۶۴، در جریان درگیری مستقیم با دشمن در منطقه سرسول کلاشین عراق بر اثر برخورد ترکش موشک‌های گراد رژیم بعث، به شهادت رسید. آنچه درباره او آورده‌ایم به استناد کتاب «او نگاهش را به ارث گذاشت» نوشته گلستان جعفریان است.
روایت
شهید آبشناسان در اوایل جنگ تحمیلی، مسئولیت یکی از تیپ‌های لشکر ۲۱ حمزه را به عهده داشت، اما با تشکیل ستاد جنگ‌های نامنظم به آن ستاد پیوست و با تعدادی معدود از بسیجیان داوطلب، عملیات چریکی خود را در منطقه دشت عباس شروع کرد و در مدت کوتاهی، تلفات سنگینی به نیرو‌های عراقی وارد آورد. حضورش در هر منطقه، دشمن را مضطرب و نگران می‌ساخت و در برابر آن آرامش و امنیت خاطری را برای روستاییان آن منطقه فراهم می‌کرد و خاطره دلاوری‌های او همچنان در ذهن بسیاری از آنان باقی است. یکی از هم‌رزمانش می‌گوید: «باور نمی‌کنید، اگر بگویم ۴۰ کیلومتر پیشروی کردیم. مطمئن هستم که باور نمی‌کنید. خود ما هم باور نمی‌کردیم، اما سرهنگ (آبشناسان) بی‌توجه به اضطراب ما و موقعیت دشمن تا آنجا جلو رفته بود. طی یک کمین در محور دشت عباس، دو خودرو عراقی را منهدم کردیم و حدود ۱۵ نفر از نیرو‌های عراق را اسیر کردیم و برگشتیم عقب. در تمام طول راه، سرهنگ با نقشه راه را کنترل می‌کرد که گم نشویم. وقتی برگشتیم و سرهنگ گزارش کار را ارائه کرد، دهان فرماندهان از تعجب باز مانده بود، این کار با هیچ قاعده‌ای جور درنمی‌آمد و سرهنگ با طرح و فکر خودش آن را به انجام رسانده بود، بدون دادن حتی یک نفر تلفات. یکی از افسران جلو آمد و با حالتی ناباورانه که عمق حیرت و بهت او را آشکار می‌کرد، پرسید: «جناب سرهنگ، من اصلا متوجه نمی‌شوم، آخر چطور می‌شود که شما ۴۰ کیلومتر وارد خاک دشمن بشوید، بکشید و بگیرید، بدون حتی یک کشته؟!» دستی به ته‌ریش چندروزه صورتش کشید و لبانش را به خنده باز کرد، صدای مردانه و پر هیبتش در گوش‌مان پیچید، گفت: «این کار من است. من یک افسر نیروی مخصوص هستم، انجام عملیات نفوذی و ضربه زدن به دشمن در خاک خودش با حداقل نفرات و تلفات جزو وظایف من است. من کاری بیشتر از وظیفه خودم انجام نداده‌ام.»

 مسئولیت بیشتر، درد بیشتر
شهید محمدابراهیم همت
تولد: 1334
شهادت: 1361

شهید محمدابراهیم همت، در سال 1334 در شهررضای اصفهان به دنیا آمد. او از فرماندهان ارشد سپاه پاسداران در جنگ ایران و عراق بود و فرماندهی لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله(ص) را برعهده داشت. بعد از انقلاب و در سال ۱۳۶۱، مدت کوتاهی را هم در جبهه جنگ لبنان و اسرائیل گذرانده بود. پس از آن بود که به ایران بازگشت و در جبهه‌های جنگ تحمیلی، در عملیات‌های مختلف مسئولیت داشت؛ عملیات‌هایی نظیر فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان و خیبر. آنچه در ادامه می‌خوانید روایت روزهایی طاقت‌فرسا در جزیره مجنون است؛ روزهایی که فرمانده خود اسلحه دست می‌گیرد و به خط دشمن می‌زند. همچنین بخشی از سخنرانی این شهید بزرگوار است در 19 مرداد 1361، در محوطه بیرونی قرارگاه مرکزی کربلا به استناد کتاب «برای خدا مخلص بود» نوشته علی اکبری.
روایت
ما این آرم را به سینه‌مان زده‌ایم تا تحمل سختی و مشقت، رنج و شکنجه را داشته باشیم؛ نه اینکه با یک عملیات، کادر گردان تازه‌تشکیل‌شده بیاید و بگوید بریده‌ایم. تازه این گردان در مرحله قبلی عملیات هم حضور نداشت. اگر شما این همه درک بالایی دارید، پس دیگر  امثال ما که کل فتح‌المبین و کل الی بیت‌المقدس و بعد هم جریان رمضان و قبل از آن و دو سه سال توی غرب جنگیدن را تجربه کرده‌ایم، لابد باید کله‌مان خالی شده باشد و آدم بی‌تفاوتی شده باشیم؟! پس مایی که آن همه بدن تکه‌تکه‌شده را دیده‌ایم، الان آدم‌های بی‌تفاوتی شده‌ایم و فقط آنهایی درک و احساس دارند که یا دفعه اول‌شان است به عملیات می‌آیند یا قبلا هم به‌ندرت در عملیات بوده‌اند و فقط همان‌ها مسائل را درک می‌کنند؟ فرماندهی این لشکر که آنجا نشسته، سه بار در طول عملیات سرش را می‌زند به دیوار! وقتی او ده بار به گریه می‌افتد، شما چه می‌فهمید؟ فرمانده لشکر ما اینطور نیست که یک نیروی نظامی دوره‌دیده در آمریکا باشد. او یک طلبه ساده است. یک طلبه حزب‌اللهی ساده که قبلا در تیپ 14 امام حسین، معاون حسین خرازی بوده و الان هم او را گذاشته‌اند فرماندهی لشکر فتح. نه خیانتکار است، نه برای پول آمده، نه هوای نفس. زجر هم می‌کشد. از ریخته شدن بی‌جهت یک قطره خون هم می‌ترسد. هم او این‌طور است، هم ما. نه فقط ما، شما هم همین‌طور. همه ما احساس مسئولیت می‌کنیم. هر چه میزان مسئولیت بیشتر، احساس مسئولیت بیشتر است؛ درد بیشتر است؛ مشقت هم بیشتر است و تحمل بیشتری هم لازم دارد. به روح رسول‌الله، از خدا می‌خواستیم یک ترکشی می‌خوردیم و تمام می‌کردیم... سه سال است مدام شاهد بدن‌های تکه‌تکه جلوی چشمان‌مان بوده‌ایم اما اینکه چرا مانده‌ایم، حکمتی در کار است. یا لیاقت آن را نداریم یا آ‌نقدر به هوای نفس، کثیف، آلوده و لجن شده‌ایم که خدا نمی‌خواهد (شهادت را) نصیب‌مان کند.