اگر فراموش کنیم دچار غفلت می‌شویم

  [شهروند]  معصومه آباد، متولد سال ۱۳۴۱ در آبادان است. او ۳۳ روز پس از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران در تاریخ ۲۳/۷/۱۳۵۹ به همراه سه زن دیگر به نام‌های فاطمه ناهیدی، شمسی (مریم) بهرامی و حلیمه آزموده، در حال مأموریت هلال‌احمر، در جاده ماهشهر به آبادان به اسارت نیرو‌های عراقی درآمد و ابتدا به اردوگاه مرزی تنومه و سپس به زندان‌های استخبارات و الرشید و چندی بعد به اردوگاه موصل و الانبار برده و ۴۰ ماه بعد در تاریخ ۱۲/۱۱/۱۳۶۲ آزاد شد، اما روزهای اسارت او در نهایت به بازگویی خاطراتش در کتابی انجامید به نام «من زنده‌ام»؛ کتابی که خواندنش برگ‌هایی از جنایات رژیم بعث در آن سال‌ها را ورق می‌زند. معصومه آباد در زمان اسارت، 17سال بیشتر نداشت و برادرش نیز در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه در تاریخ 1/11/1365به درجه رفیع شهادت نایل شد.

تنها دغدغه آن زن‌ها آینه بود!
فردا صبح دوباره شلوغ شد... از همان دور، ده پانزده نفر از زنان نظامی عراقی را دیدیم که با بلوز و شلوارهای سبز اتوکشیده و مزین به درجه و نشان‌هایی که بر دوش و سینه‌های‌شان بود، به سمت اتاق ما می‌آمدند... به همه‌‌چیز شباهت داشتند جز نیروهای نظامی جنگی. زنانی که تنها دغدغه‌شان دوری از آینه بود. چهره‌های بزک‌کرده با موهایی سشوارزده. معلوم بود چندین ساعت وقت صرف آرایش کرده بودند. وقتی نزدیک شدند متوجه شدیم رنگ لاک ناخن‌های‌شان با لباس‌شان هماهنگ است. از همه جالب‌تر زیورآلاتی بود که با تمام سنگینی به‌دست و گردن و گوش‌های‌شان آویزان کرده بودند. کج‌کلاه‌های سرخ‌رنگی بر سر داشتند و آدامس می‌جویدند. با تعجب به ظاهر آنها نگاه می‌کردیم. در عروسی‌ها هم چنین صورت‌های بزک‌کرده‌ای ندیده بودم. وقتی رسیدند ما را در مقابل نگاه‌ها و پوزخندهای تحقیرآمیزشان به صف کردند. در لبخندهای تلخ‌شان چنان غضبی بود که می‌ترسیدم همین الان با دندان ما را تکه‌پاره کنند... درحالی‌که روبه‌روی‌شان به خط شده بودیم یک‌به‌یک از کنار ما می‌گذشتند و آب دهان‌شان را روی صورت‌مان پرتاب می‌کردند و فحش و ناسزا بود که نثارمان می‌کردند. درحالی‌که هیچ‌یک از ما را بی‌نصیب نگذاشته بودند و از تمام سر و صورت‌مان آب دهان می‌چکید، پشت به ما کردند و رفتند.

چشمی که ناموس نشناسد...
ناگهان در را باز کردند و ما را به اتاق مجاور بردند. حدود دویست نفر از برادران اسیر در آن اتاق فشرده کنار هم نشسته بودند. وقتی وارد شدیم برای اینکه راحت‌تر بنشینیم تعدادی از برادران اسیر سرپا ایستادند اما عراقی‌ها تشر زدند که همه بنشینند. بچه‌ها به هر سختی بود بغل هم نشستند و ما را گوشه‌ای زیر پنجره جا دادند که از تیررس نگاه سربازان بعث عراقی دور باشیم. چشمانم مثل فرفره دور اتاق می‌چرخید. می‌خواستم تک‌تک آنها را شناسایی کنم. نخستین آشنایی که دیدم، اسمال یخی بود که در آن گودال می‌گفت: «چشمی که نمی‌دونه به ناموس مردم چطور نگاه کنه، مستحق کور شدنه...» از یکی از طلبه‌ها که نزدیک‌تر بود، پرسیدم: «برادران مجروح اینجا نیستن؟ گفت: «نه خواهر، اینجا سالم‌ها رو مجروح می‌کنن...» بعضی‌‌ها را از سر غیظ و غضب خارج از نوبت بی‌اندازه شکنجه می‌دادند... یکی از آنها عزیز چوپون بود. بچه‌هایی که با عزیز به اتاق شکنجه رفتند، تعریف کردند عزیز را از پا آویزان کرده و با شلاق به سر و صورتش می‌کوبیدند. وقتی پایش را باز کردند، کلت روی شقیقه‌اش گذاشتند و به او گفتند: «عزیز این تیر خلاصه، وصیت کن...» آن‌قدر به سر عزیز ضربه زده بودند که به لکنت افتاده بود و دیگر نمی‌توانست حرف بزند. خون از دهان و دل و روده‌اش بیرون می‌ریخت... در همان حال گفت: «وصیت می‌کنم از گوسفندهایی که داشتم یکی رو برای سلامتی امام خمینی قربانی کنید...» وقتی مترجم این جمله را برای‌شان ترجمه کرد، دوباره تنش را با شلاق تکه‌پاره کردند. وقتی او را به اتاق انداختند دیگر قدرت تکلم نداشت و قابل شناسایی نبود.

پاسخ آنها جز شلاق چیز دیگری نبود
صداها نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. آنچه از پشت دیوار و آنچه از پشت در می‌شنیدیم به خیالات‌مان رنگ واقعیت می‌داد. امیدوار به اینکه مجاهدین و مردم عراق در حال نزدیک شدن به زندان‌ها هستند و الان درِ زندان‌ها شکسته می‌شود و همه‌‌چیز تمام می‌شود و آن فردایی که منتظرش بودیم از راه خواهد رسید، مأموریت استراق‌سمع را به مریم سپردم. حالا من و فاطمه از آن سوراخ دانه عدسی زیر در، حوادث راهرو و زندان را رصد می‌کردیم و حلیمه و مریم فالگوش به دیوار بیرون خیابان چسبیده بودند. از زیر در همه نوع صدا و ناله‌ای شنیده می‌شد. آنچه می‌دیدم گزارش می‌کردم. تعدادی زن و مرد و بچه و جوان را که همه عرب‌زبان بودند در قسمت راست راهرو، پشت درهای ما به خط کرده بودند. مردها را جدا کرده بودند و زن‌ها و فرزندان‌شان را آنطرف‌تر نزدیک میز نگهبانی برده بودند. بعثی‌ها پیراهن‌های مجاهدین (مقصود مجاهدین عراقی علیه رژیم بعث و صدام است) را درآورده بودند. آنها با زیرپوش، گوشه‌ای ایستاده بودند و هرکدام از نگهبان‌ها که می‌آمد، تکه لباس دیگری را از تن مجاهدین می‌کَند. در حضور زن و بچه‌های‌شان خجالت می‌کشیدند و حیا می‌کردند. التماس می‌کردند، امتناع می‌کردند اما پاسخ آنها جز شلاق چیز دیگری نبود. شرم داشتم که چشم‌هایم را باز بگذارم و ببینم. تا آنجا که زور داشتم پلک‌هایم را فشار می‌دادم. آیا صحت داشت؟ درست می‌دیدم؟ وحشت‌زده چشم‌های فاطمه را به شهادت گرفتم. فاطمه بگذار فریاد بزنیم که این چه ابتذالی است! اینها، چه بی‌حیا و بی‌شرف‌اند. چوب حراج بر حیا و انسانیت زده‌اند. فاطمه گفت: «به‌خودت مسلط باش، اینجا زندان امنیتیه. زندانیانِ مَرد را عریان دولا کرده بودند. آن بیچاره‌ها درحالی‌که دست‌های‌شان را به زانو زده بودند، به یک صف قطار شده بودند و گروهبان عراقی و بقیه از آنها سواری می‌گرفتند و تعدادی دیگر با کابل، آنها را هُش می‌کردند و در مقابل چشم زن و بچه‌های‌شان دور می‌چرخاندند. از کنار میز نگهبان صدای زن‌های‌شان را می‌شنیدیم که می‌گفتند: والله هذا العمل عیب، عیب، حرام. (والله این کار زشت است، عیب است، حرام است.)



رنجی که مرا ساخت و گداخت
وقتی وارد هواپیمای ایران شدیم همه خوشحال بودند و می‌خندیدند.... آن‌قدر شوکه شده بودم که در مقابل رفتار خوب مهمانداران هواپیما هیچ عکس‌العملی نداشتم... به دور و برم نگاه می‌کردم، هیچ‌کس نعره نمی‌کشید! هیچ‌کس نمی‌خواست سرم را به این طرف و آن طرف بکوبد... مهماندار گفت: «خوشحال باشید، همه‌‌چیز تمام شد...» وقتی متوجه شد چشمم به ساعت خیره مانده پرسید: «به چی فکر می‌کنی؟» گفتم: «الان ساعت آماره. می‌دونی آمار یعنی چی؟» گفت: «شمردن.» گفتم: «نه، یعنی یه قدم مونده به مرگ...» می‌دونی یکی از بچه‌ها توی ساعت آمار به محض اینکه پاش رو از دستشویی بیرون گذاشت، نگهبان با کابل ضربه‌ای به سرش زد و اون ضربه مغزی شد و مُرد؟» مهماندار گفت: «سعی کنید فراموش کنید. چشم‌هاتون رو ببندید روی همه‌‌چیز تا بتونید از این به بعد راحت‌تر زندگی کنید...» اما من چگونه می‌توانم از روزهایی بگذرم که هر لحظه‌اش یک مرگ بود... اگرچه این رنج مرا ساخته و گداخته کرده است. اصلاً حاضر نیستم یک قدم از خودم عقب‌نشینی کنم، حتی اگر دشمن از خاکم عقب‌نشینی کرده باشد. به‌خودم قول دادم هیچ‌وقت درد و رنج خود و لحظه‌های انتظار طاقت‌فرسای خانواده بزرگ اسیران دردکشیده را فراموش نکنم. اگر فراموش کنیم، دچار غفلت می‌شویم.