عصر شیرین بندریها با رئیسجمهوری
[ مریم بهرنگفر] دیر رسیدهام. راه را بستهاند و مجبورم مسیری را پیاده طی کنم تا به محل دیدار برسم. آدمها دستهدسته و خانوادگی دارند به سمت ساحل حرکت میکنند. با دو تا از دوستانم تا یک جایی را با ماشین آمدهایم و بقیه راه را باید پیاده برویم. خدا را شکر میکنم که هوا به غایت خوش و دلچسب است وگرنه من آدمی نیستم که در گرما، پیادهروی کنم. صبح، باران خوبی بارید. دل آسمان صاف شد و دل مردم نیز. از همه تیپ و ظاهر و اعتقادی بین جمعیت هست. از چادری و محجبه گرفته تا آن دختر نوجوان با ظاهر امروزی که میگفت به دیدار رئیسجمهوری آمده، چون مهربان است و مردمدار. محل دیدار را ساحل دریا و زیر پرچم تدارک دیدهاند. هر چند ابتدای کار بهنظرم این کار کمی غیرعادی و غیرامنیتی بود، اما بعدا فهمیدم یکی از دلایلش میتواند یک جور مانور قدرت باشد. خلیج تا ابد فارس، نقطهای که نماد اقتدار ملت ایران است. پا تند میکنم تا به خیل جمعیت برسم. کمرم تیر میکشد و دلم میخواهد وسط راه بنشینم. در حال رفتنم که خانوادهای نظرم را جلب میکنند.
زنی که از همهشان بزرگتر است و از آنها عقب مانده، دامن چیندار بلندی پوشیده است که لباس محلی یکی از شهرهاست. نزدیکش میشوم و میپرسم:
مسافرید؟ درسته؟
حدسم درست است. از شهرکُرد آمدهاند و میهمانند. میگوید در شهر شما میهمانیم و وقتی فهمیدیم آقای رئیسی میهمان شماست، گفتیم بیاییم و ببینیمشان. شبیه خلبانها سفر خوشی را برایشان آرزو میکنم و میروم تا زودتر به جایگاه برسم. نزدیکتر که میشوم مردم را میبینم که دور یوسف سلامی، خبرنگار واحد مرکزی خبر، (با همان لحن خودش بخوانیدش)، جمع شدهاند. هرچند چندان برایم جذابیت ندارد و حرفهایش مثل همیشه تکراری است، اما این بار از مصاحبهاش حرص نمیخورم. ازشان میپرسد:
شما رو به زور آوردن اینجا؟ (اینجای کار یاد سؤال یکی از روسای جمهوری قبلی میافتم و خندهام میگیرد)
جمعیت یکصدا جواب میدهند:
نه خیر....
صدای ساز و دُهل محوطه را پر کرده است. مردم جمع شدهاند و دست و کِل کشان به رقص و پایکوبی مشغولند. مردم جنوب در هر شرایطی همینقدر شادند و اهل موسیقی. زنهای جنوبی با چادرهای رنگی و گلدار و نگینکوبی شده، در کشور بینمونهاند. به گمانم در هیچ استانی زنانشان اینقدر پوشش رنگارنگ نداشته باشند. این صحنه بیشتر شبیه عروسیهای بندری است که با آداب و رسوم خاص خودشان برگزار میشود.
برمیگردم و پشت سرم اتوبوس خط واحد سفیدرنگ را میبینم که شده است محل امانات مردم. زنها کیفهایشان را تحویل میدهند. دلم نمیخواهد کیفم را تحویل بدهم چون مجبور میشوم ریکوردر و موبایل را همزمان بگیرم توی دستم و با یک دست دیگرم مراقب باشم چادر از سرم نیفتد. بیخیال تحویل کیف میشوم و با خودم میگویم: «بالاخره یک جوری کیف را از گیت رد میکنم.»
چند تا پسربچه که شاید12-10 ساله باشند، ایستادهاند کنار ساحل. صورت آفتاب سوختهشان نشان میدهد که از همان پسرهای پر شر و شوری باشند که مادرهایشان به زور توی خانه نگهشان میدارند. با لباسهای راحتی خانهشان، معلوم نیست از کجا خودشان را رساندهاند به ساحل. دست یکیشان یک پلاکارد هست که معلوم میکند از روستای قلعه قاضی آمدهاند. قبل از رسیدن به ساحل، یک گروه از اهالی قلعه قاضی را دیدم. همهشان پشت یک بَنر پارچهای ایستاده بودند و عکس میگرفتند و من همان موقع فکر کردم که حتما چه سفر جذابی برایشان بوده. هم فال است و هم تماشا. توی بندرعباس همهچیز همینقدر راحت است و ساده و صمیمی. درگیر آداب و رسوم و تعارفات دستوپاگیر نیستیم. هرکدامشان چند تا پرچم گرفتهاند توی دستشان و دارند سر پرچمها با هم جروبحث میکنند. میروم کنارشان و میپرسم:
اینجا استان هرمزگان است. اینجا همه زیر پرچمیم
رسیدهام به زیر پرچم. زیر پرچم، میعادگاه ما در بندرعباس است. یک جور خاطره جمعی است انگار. محل همه تجمعاتمان همینجاست. زیر پرچمیم. در محرم «ما را حسین دور خودش جمع میکند» و در بقیه ایام سال زیر پرچم ایرانیم. چشم میچرخانم و زنی میانسال را میبینم. خستگی را از عمق چشمانش میشود دید. نشسته روی سکوهای سیمانی و خیره شده است به یک جایی در دور دستها. نزدیکش میشوم و سلام میکنم. میپرسم اهل کجایی؟ میگوید اهل بندرعباسم. سه تا بچههایش را معرفی میکند. فقط اسم یکیشان در خاطرم مانده. دادالله. دوتا پسر و یک دختر. به دخترش که نگاه میکنم حس میکنم باید از افاغنه باشند. و اسم دادالله حدسم را به یقین نزدیک میکند. میگویم از آقای رئیسی چه درخواستی داری؟ نگاهم میکند و میگوید:
هیچ درخواستی ندارم. همین که ببینیمش و دلمان شاد شود، برایم کافی است. به پوستر توی دستش نگاه میکنم. هرمزگان در مسیر پیشرفت. در ذهنم واژه پیشرفت را با توسعه مقایسه میکنم.
گیت بازرسی شلوغ است. خادمان با احترام و مؤدبانه یکییکی همه را بازرسی میکنند. ریکورد را گرفتهام توی دستم. خادم میپرسد:
این چیه؟
میگویم:
ریکوردره. برای ضبط صدا و روایت.
لبخند میزند و میگوید التماس دعا. از گیت رد میشوم و در برابر خیل جمعیت دهانم باز میماند. از اینکه دیر رسیدهام از دست خودم عصبانی میشوم. دلم میخواست زودتر میرسیدم تا حداقل به جایگاه نزدیکتر میایستادم و رئیسجمهوری را میدیدم. مجری برنامه، آقای عوضپور، از مردم میخواهد تا پرچمهایشان را تکان دهند. فضا شیرین، دلخواه، دلنشین و راضیکننده است. همه ما به یک جشن همگانی دعوت شدهایم. جشن حضور رئیسجمهوری همزمان با آغاز دهه فجر و این تلاقی انشاءالله پر از خیر و برکت است.
در حال رفتن به سمت جمعیتم که با شنیدن صدای مجری متوجه میشوم دقیقا به موقع رسیدهام. جمعیت یکصدا فریاد میزنند: صلی علی محمد یاور رهبر آمد.
پرچمها توی هوا تکان میخورند. فضای زیر پرچم را با داربست تقسیم کردهاند و با اینکه سهم بیشتری نصیب زنان بوده، اما این قسمتبندی، ناعادلانه بود. ما در دورترین نقطه به جایگاه بودیم و رئیسجمهوری و هیأت همراه را به سختی میتوانستیم ببینیم. کنار همه داربستها، شلوغ است و بخاطر ازدحام جمعیت جرأت نمیکنم، بروم بین جمعیت بایستم. هر چند بین جمعیت ایستادن هم دردی از من دوا نمیکند. باید بروم جایی بایستم که هم بتوانم مردم را ببینم و هم حداقل از راه دور جایگاه را دیده باشم. به هر حال خودم را میرسانم به نزدیک یکی از داربستها. برای لحظهای دلم میخواهد کودکی باشم که از میلههای داربستها بالا بروم. بخاطر سابقه طولانیام در زمین خوردن، ترجیح میدهم جایی را انتخاب کنم که حداقل امنتر باشد. آقای رئیسی روی جایگاه میایستد و با همان صلابت همیشگی دو دستشان را برای عرض ادب و احترام به مردم بالا میبرند. مجری از حاج آقای عبادیزاده، نماینده ولیفقیه در استان، میخواهد تا پشت تریبون قرار بگیرند و صحبتها را آغاز کنند. دل توی دلمان نیست تا زودتر صدای رئیسجمهوری را نه از تلویزیون که این بار زنده بشنویم. اکثر خانمها روی نوکپایشان ایستادهاند تا رئیسجمهوری را ببینند. اینجا بچهها حالشان خوشتر است. از میلههای داربستها بالا رفتهاند و افقهای دور را بهتر میبینند.
جملات رسیدگی به کشاورزان، رسیدگی به وضعیت آبرسانی و کمبودهای پزشکی در استان را از لابلای سروصدای کشمکش چند تا زن با مأموران انتظامات میشنوم. نگاهشان میکنم، چادرهای رنگی نازک پوشیدهاند و درخواست میکنند تا اجازه بدهند از زیر داربستها رد بشوند و بروند آن طرفتر نزدیک جایگاه باشند. نامهای را گرفتهاند دستشان و میخواهند خودشان نامه را بهدست رئیسجمهوری برسانند. مرد جوانی که متوجه درگیری مأموران انتظامی میشود، بیسیم بهدست خودش را به آنها میرساند تا درگیری را حلوفصل کند.
زن میگوید من باید آقای رئیسی را خودم ببینم و نامه را برسانم به دستش. مردی بیسیم بهدست به جمعیت زنانی که پشت سرش ایستادهاند اشاره میکند و میگوید:
اینها رو میبینی؟ اینها همهشون مثل تو دوست دارند رئیسجمهوری رو از نزدیک ببینند. آیا امکانش هست بهنظرت؟
زن با اینکه متقاعد نشده اما باشدی میگوید و نامهاش را میدهد دست مرد بیسیم به دست.
حداقل خودت ببر دست رئیسجمهوری بده.
مرد بیسیم بهدست نامه را میگیرد.
من نمیتونم مستقیم به دستشون برسونم. منم مثل شما هستم. نامه رو میندازم توی همون ماشینی که برای جمعآوری نامهها بوده.
زن میگوید:
خدا کنه نامه رو بخونه.
در همین حین بچهها یواشکی از زیر داربستها در میروند و هنوز به محوطه باز گیت نرسیده، بچههای انتظامات گیرشان میاندازند. تعقیب و گریزشان خندهدار است.
صحبتهای آقای عبادیزاده تمام شده است و مجری، مردم را برای آمدن رئیسجمهوری پشت تریبون آماده میکند. صدای مردم بلند میشود:
دسته گل محمدی به شهر ما خوش آمدی.
ساعت شروع سخنرانی در خاطرم نماند. واقعیتش این است که اصلا به ساعت هم نگاه نکردم. اصولا ساعت، هنگامی برایم دارای اهمیت است که قرار مهمی داشته باشم و الان که قرار مهمم همین جا بود. حین صحبتها حواسم فقط به چیزی بود که میشنیدم. دلم نمیخواست حرفی را نشنیده باشم. دلم میخواست بدانم اشراف آقای رئیسجمهوری به مسائل کلان استان چقدر است و آیا مسائل ریز هم به او منتقل شده است؟ از جزایر سهگانه که گفت، در دلم به آنهایی که محل دیدار را کنار خلیجفارس انتخاب کرده بودند، احسنت گفتم. انتخاب هوشمندانهای بوده. همیشه چیزهایی هست که ما نمیدانیم و البته فکر کنم منطقی و عقلانیاش هم همین است، همهچیز را همگان دانند.
دلم نمیخواهد به نکاتی که رئیسجمهوری در سخنرانیشان اشاره کردند، بپردازم. همه را میشود در اخبار خواند. حین سخنرانی به این فکر میکردم که الان در بین این جمعیت چه بسیار آدمهایی هستند که با شنیدن هر نکته رئیسجمهوری نور امید در قلبشان جوانه میزند و از آن طرفش هم البته میتوان نگاه کرد که چه بسیار آدمهایی که ناراحت میشوند از اینکه نکته و مشکلشان به چشم رئیسجمهوری نیامده است. ما در اتوپیا زندگی نمیکنیم، اما دلمان میخواهد به اتوپیا نزدیکتر شویم.
آفتاب در حال غروب کردن بود. صحبتهای رئیسجمهوری به انتهایش رسیده بود. پسربچههای گروه سرود با لباسهای محلی بندری، از کنار گیت رد میشدند و بین جمعیت چشم میچرخاندند تا بلکه در آن بین، مادرهایشان را ببینند و از اینکه برای رئیسجمهوری کشورشان برنامهای را اجرا کردهاند با ذوق حرف بزنند. چقدر این ذوقشان شیرین و دوستداشتنی بود. مرد بیسیم بهدست هنوز حواسش به زنی بود که دلش میخواست خودش نامه را بهدست صاحب نامه برساند. لحظه آخر آمد و کنار زن ایستاد. شنیدم که به او گفت نگران نباش. نامه به دستش میرسد.
حالا خادم ملت ایستاده است روی سن و برای ما دست تکان میدهد.
موسیقی کل محوطه را فرا گرفته است. رقص پرچمها با رنگ غروب ترکیب زیبایی میسازد. از کنار داربستها دور میشوم و چرخی بین جمعیت میزنم. آسمان ترکیبی از رنگهای مختلف شده بود. از رنگهای روشن تا رنگهای تیرهتر. عدهای داشتند با پرچمهای توی دستشان سلفی میگرفتند و من در این فکر بودم که این دیدارها چقدر میتواند دلگرمکننده و امیدبخش باشد. مردم به سمت گیتهای خروجی میروند. میگذارم کمی از جمعیت از محوطه خارج شوند. یکی از دوستانم را میبینم و ترجیح میدهم چند دقیقه را که تا اذان مانده است، با او به گفتوگو بنشینم. میگوید فکرش را نمیکردم اینقدر خوش بگذرد.

