تمام اعضای بدنم فدای حضرت عباس(ع)

 [شهروند] چهارم شعبان، سالروز ولادت پرچم‏دار بزرگ کربلا، حضرت عباس ‏بن علی(ع) است. ایشان در سال 26 هجری قمری، در مدینه، دیده به جهان گشود و در دامان امیرالمومنین علی(ع) و مادر گرامی‌شان، به گونه‏ای پرورش یافت که به مظهر غیرت، ایثار و شجاعت، بدل گشت. عباس‏ بن علی(ع) در طول حیات خویش از محضر پدر و برادرانش، بیشترین بهره را برد و جامع فضایل نیکو گردید. آن بزرگوار آنچه را از محضر آن سه امام معصوم آموخته بود، در کربلا آشکار ساخت و حماسه‌ساز نام‏آور عاشورای حسینی شد. این روز در تقویم رسمی ایرانیان با عنوان روز جانباز شناخته شده. به همین مناسبت روایت‌هایی از جانبازان عزیز و همسران گرامی‌شان را انتخاب کرده‌ایم که می‌خوانید. این روایت‌ها مستند است به گزارش‌هایی از خبرگزاری‌های فارس، مهر و پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ ایثار و شهادت.

 غذا را آسیاب می‌کردم و به او می‌دادم
روایت همسر محمدرضا ثامنی (جانباز 90درصد)
گوشه‌ای از خانه خوابیده و چشم به سقف دوخته است. جانباز 90درصد، محمدرضا ثامنی اگرچه 13 عمل جراحی را پشت‌سر گذاشته است، اما می‌گويد: «چشم، سر و تمام اعضای بدنم فدای حضرت عباس(ع).» همسرش درباره جانبازی او می‌گوید: «وقتی خبر مجروحیتش را به من دادند، به سرعت خود را به او رساندم؛ سرش پُر از ترکش بود و فکش آویزان شده بود. سرم را روی سینه‌اش گذاشتم، نفس می‌کشید، اما به هوش نبود. دکترها می‌گفتند در کماست. باورم نمی‌شد... آخر چطور می‌شد مَرد تنومندی مثل محمدرضا به آن حال‌وروز افتاده باشد. بیش از 13 عمل به فواصل زمانی مختلف بر روی او انجام شد؛ عمل‌هایی که تنها بر روی فک و صورتش بود، چون از نظر ظاهری سمت راست صورتش کاملا تخریب شده بود. بچه‌ها و مسافر کوچولوی در راه، تمام دلخوشی‌هایم بودند. زمانی که از استخوان لگنش به فکش پیوند زده شد، کمی بهتر شد، اما هیچ‌وقت تعادل تکان‌دادن فک و صورتش را به دست نیاورد. باید غذا را آسیاب می‌کردم و در دهانش می‌ریختم. بعد تمام دندان‌هایی را که برایش کاشته بودند، مسواک می‌زدم، استحمام و رفع حاجت او هم که دردسرهای خاص خودش را داشت.‌ محمدعلی، فاطمه، محمد و مسافری در راه به اسم زهرا، تنها دلخوشی‌های من در آن روزها بودند. سمیه و احمدرضا هم پس از مجروحیت محمدرضا به دنیا آمدند. در حال حاضر پنج فرزند دارم، زیرا دختر آخرم سمیه را زمانی که ۱۰ سالش بود، در یک سانحه رانندگی از دست دادم.»

حتی پدرم مرا نشناخت!
روایت شبنم شیخی (جانباز حمله شیمیایی عراق به سردشت)



سرگرم بازی با بچه‌های خاله و خواهر سه‌ساله‌ام بودم. بمباران هوایی شد. حس کردم چشم‌هایم می‌سوزد. پدرم وارد خانه شد و فریاد زد شیمیایی زدند دست و صورت‌تان را بشویید. آب‌ خانه قطع‌شده بود. هنوز گیج‌ و ویج بودم و نیمه‌هوش که ما را سوار بالگرد کردند و به بیمارستان ارومیه بردند. بچه‌ها را از پدر و مادرها جدا کردند. چشمانم نمی‌دید. کور شده بودم. آنقدر ترسیده بودم که فکر می‌کردم هر لحظه قرار است بمیرم. آرزو داشتم یک ‌بار دیگر صدای پدر و مادرم را بشنوم. یکی دو روزی گذشته بود. چشمانم جایی را نمی‌دید. صدای پدرم را می‌شنیدم که با بغض و آه در راهروی بیمارستان فریاد می‌زد: «شبنم، شبنم» و من حتی توان یک کلمه حرف‌زدن نداشتم تا پدرم مرا پیدا کند. لحظه‌های بسیار سخت و تلخی بود. پدرم چند بار از کنارم رد شد، اما به دلیل سوختگی زیاد و متورم‌شدن صورتم مرا نشناخت. دست‌آخر در بین آن‌همه کودک پیدایم کرد. آنقدر آن لحظه‌ها سخت بود که حساب ندارد. من که آن روزها را گذراندم بیشتر قدر لحظه‌های زندگی را می‌دانم، حتی قدر دیدن را؛ قدر نفس‌کشیدن‌های بدون سرفه را. در تمام این سال‌ها آرام و آهسته درس خواندم و توانستم در رشته شیمی مدرک دکتری بگیرم و لذت دانستن را تجربه کنم و در کنار فرزندان و همسرم حس‌وحال خوبی داشته باشم.

28 بار تشنج در یک شبانه‌روز...
روایت عطیه اکبری، همسر حسن خوش‌نظر (جانباز اعصاب و روان)
گاهی اوقات در یک شبانه‌روز 28 بار تشنج می‌کرد و هر بار باید به او آرام‌بخش تزریق می‌کردند، اما این تلخی‌ها برایم سخت نبود و مثل عسل شیرین بود. می‌توانستم مثل خیلی از همسران جانباز او را به آسایشگاه ببرم، اما دیوانه‌وار دوستش داشتم و خدمت به حسن را عبادت می‌دانستم. هیچ‌وقت مشکلات برایم سخت نبود. چند بار سر حسن آقا را جراحی کردند. با شوخی و خنده سعی می‌کردم این مسئله را فراموش کند و ناراحت نباشد. نمی‌گذاشتم در قبال مریضی‌اش احساس ناراحتی کند. اذیت می‌شد، ولی هیچ‌وقت از خودم دورش نکردم. همیشه تختش را در پذیرایی می‌گذاشتم. مهمان که می‌آمد، می‌گفتند او را به اتاق دیگری ببریم، اما من نمی‌پذیرفتم. تعارف نیست، ما نباید از هم دور باشیم. من باید او را ببینم و او هم باید من را ببیند. به مهمانان می‌گفتم هر کس دوست دارد تشریف بیاورد و هر کس دوست ندارد نیاید. نه از کسی توقع دارم و نه گله‌ای. به آنها می‌گفتم حسن باید اینجا باشد. هر بار که تشنج می‌کند، فقط به سر و صورت خودش می‌زند و به دیگران آسیب نمی‌رساند، به همین خاطر است که به او موجی مهربان می‌گویند.

بدون بیهوشی عمل جراحی را شروع کردند!
روایت رضا هوشیار (جانباز آزاده)
شب عملیات عارضه‌ای برای دستم پیش آمد و هنگامی که به اسیری گرفته شدیم، در شرق شهر بصره حدود یک هفته نگه داشته شدیم. کف اتاق‌مان گلی بود. هوا به‌شدت سرد بود و از تعدادی کاغذپاره که دور و برمان بود، استفاده می‌کردیم که گلی نشویم و به سختی شب‌ها را می‌گذرانیم. وضعیت دست من به مرور زمان بدتر می‌شد و ورم شدید و کم‌کم چرک کرده و سیاه شده بود، به جایی رسیده بود که دیگر از درد نمی‌توانستم شب‌ها بخوابم. شب نخوابیدن‌ها و اذیت‌هایی که می‌شدم با آن سن کم، گویا دل یکی از سربازان به رحم آمده بود و اسم مرا برای درمان به بیمارستان دادند. هرچند بعضی‌ها با حال وخیم‌تر بدون درمان شهید شدند، اما برای سن کم من دلش سوخته بود. من و یکی از دوستانم را پشت یک ماشین باری برای حرکت به سوی بیمارستان سوار کردند. فردا که من و دوستم بی‌خبر منتظر اتاق عمل بودیم، ناگهان دیدم پرستاران آمدند و گاز استریل را دهان دوستم گذاشتند و یک نفر روی پایش نشست و دو نفر دست‌هایش را نگه داشتند و یکی دیگر بدون بیهوشی شروع به جراحی کرد. دوستم داد و فریاد می‌کشید و از هوش می‌رفت و به هوش می‌آمد و من به خود می‌لرزیدم که این بلا سرم نیاید، اما ناگهان پرستاران کارشان تمام شد و سمت من آمدند. همان مراحل تکرار شد، روی دست و پایم نشستند، دهانم را گاز استریل گذاشتند و شروع به جراحی کردند. من نیز دائم بیهوش می‌شدم و به هوش می‌آمدم تا عمل تمام شد. چند روز آنجا بودیم تا منتقل شدیم به بغداد و از آنجا کنار همرزمان دیگرم منتقل شدم. اکنون نیز توان دستم کمتر است، اما الحمدالله راضی هستم.

چه کشورهایی به عراق سلاح شیمیایی دادند؟
روایت اسدالله محمدی (جانباز شیمیایی ۷۰درصد در عملیات کربلای 5)
هفت‌بار ماموران سازمان ملل از نزدیک وضعیت را دیدند، با مصدومان شیمیایی مصاحبه و از خاک آلوده نمونه‌برداری کردند که سند آن را نیز در موزه داریم. در این راستا ماموران سازمان ملل تایید کردند که عراق اساسا از سلاح شیمیایی استفاده کرده است. وقتی دبیرکل سازمان ملل به شورای امنیت گزارش داد، متاسفانه هیچ اقدامی انجام ندادند و عراق سال‌به‌سال بیشتر از سلاح شیمیایی استفاده می‌کرد. آماری داریم که عراق بیش‌ از 4هزار تن از انواع سلاح شیمیایی عامل خردل و اعصاب در جنگ استفاده کرد که دوسوم آن بیشتر مربوط به 18 ماه آخر جنگ است.  متاسفانه شورای امنیت هیچ عکس‌العملی نشان نداد. اگر آن زمان عراق به‌عنوان متجاوز مخصوصا در استفاده از سلاح شیمیایی تنبیه می‌شد، دیگر نمی‌توانست از سلاح شیمیایی استفاده کند. بارها از این سلاح استفاده کرد و کشورهای مختلفی سلاح شیمیایی آماده در اختیارشان گذاشتند یا مواد اولیه و تجهیزات را در اختیار عراق قرار دادند که آنجا سلاح شیمیایی را تولید کند.  بعد از جنگ پیگیری‌هایی در رابطه با بحث دادگاه مطرح شد. ما اسامی کشورهایی را که در رابطه با سلاح‌های شیمیایی به عراق کمک کردند، در موزه داریم. اگر صدام دراین‌رابطه محاکمه می‌شد و اسم دولت‌ها، شرکت‌ها و کلا کشورهایی که سلاح شیمیایی در اختیارشان گذاشتند، مطرح می‌کرد، لو می‌رفتند و باید محاکمه می‌شدند. از این بابت مزدوران صدام را زود از بین بردند و بعدها نیز هرچه در رابطه با تشکیل دادگاه پیگیری شد، متاسفانه نتیجه‌ای حاصل نشد.

سامورایی در میدان مین!
روایت اسماعیل زمانی (جانبازی که به سامورایی معروف بود)
کتاب «سامورایی در میدان مین» زندگی‌نامه جانباز «اسماعیل زمانی» است، این جانباز ۷۰درصد، رزمنده‌ای شجاع و شوخ‌طبع بود. او متولد سال ۱۳۴۳ در قم است، تیربارچی ماهر و شجاع گردان سیدالشهدا، لشکر ۱۷ علی بن ابی‌طالب و جانباز ۷۰درصد. رزمنده‌ای شجاع و شوخ‌طبع که بمب روحیه بود و با تیربار، با هلی‌کوپتر دوئل می‌کرد. کل اسمال، عاشق فیلم‌های ژاپنی و سامورایی بود و در میان دود و آتش، تبدیل به یک سامورایی می‌شد و خنده را روی لب‌های رزمنده‌ها می‌نشاند. در این کتاب آمده: «عزت‌الله صادقی رفیق اسماعیل هم کلاه آهنی‌اش را زد سر اسلحه و کنار اسماعیل یواش آورد بالا. رگبار عراقی‌ها می‌آمد و کلاه‌ها را می‌چرخاند. حبیب زمانی بلند شد و برای عراقی‌هایی که فاصله‌ای با آنها نداشتند، شکلک درآورد. چند متر آن‌طرف‌تر عزت‌الله هم سرش را آورد بالا و دستانش را گذاشت دو طرف سرش و شکلک درآورد. صدای خنده بچه‌ها بلند شد. عراقی‌ها عصبانی شدند و شروع کردند به تیراندازی. اسماعیل چند بار دیگر این کار را تکرار کرد، صدای سرباز عراقی بلند شد: «این مترسکه، قلابیه. تیراندازی نکنید، شما رو سرکار گذاشته.» عراقی‌هایی که آنجا با بچه‌ها درگیر بودند، فارسی می‌فهمیدند و بعضی‌ها فارسی حرف می‌زدند. فاصله بچه‌ها با عراقی‌ها خیلی کم بود، فاصله یک کانال آب و خاکریز کنارش. وقتی اسماعیل خیز می‌گرفت که شلیک کند، حبیب زمانی فریاد می‌کشید: «ژنرال! بزن داغونشون کن. بزن.» اسماعیل هم با صدای بلند می‌گفت: «هرگز شکست نمی‌خوره یه سامورایی، اِی بچه‌های عزیز! اِی بچه‌های عزیز! یه سامورایی هرگز شکست نمی‌خوره.»