بالگردی با آخرین قطره‌های سوخت...

 [شهروند] احمد کشوری در تیرماه ۱۳۳۲ در فیروزکوه به دنیا آمد. او دوران دبستان و سه سال اول دبیرستان را در روستا‌های محروم شمال گذراند و سال آخر به دبیرستانی در بابل رفت. دوران تحصیلش استعدادی فوق‌العاده‌ از خود نشان داد و تمام این دوره را به‌عنوان شاگردی ممتاز به پایان رساند. شهید کشوری ضمن تحصیل، علاقه زیادی به رشته‌های ورزشی و هنری نشان می‌داد و در اغلب مسابقات رشته‌های هنری هم شرکت داشت. یک‌بار هم در رشته طراحی در ایران مقام اول را به‌دست آورد. حتی در رشته کشتی هم درخشش فراوانی از خود نشان داد. به این ترتیب بود که سال ۱۳۵۱ وارد هوانیروزِ ارتش شد. او در نیروی هوایی ارتش به‌عنوان خلبان بالگرد فعالیت داشت و از همان آغاز جنگ، شجاعت‌های فراوانی در مقابله با ضد‌انقلاب از خود نشان داد. پانزدهم آذرماه سال 1359، درحالی‌که از مأموریتی بسیار دشوار بازمی‌گشت، مورد حمله مزدوران بعثی قرار گرفت و درحالی‌که بالگردش بر اثر اصابت راکت‌های دو هواپیمای «میگ» دچار حریق شده بود و در آتش می‌سوخت، آن را تا مواضع خودی رساند، بالگردش در خاک وطن سقوط کرد و به شهادت رسید. آنچه در ادامه می‌خوانید بخش‌هایی است از زندگی این شهید براساس کتاب‌های خاطرات زندگی شهید، سایت جامع فرهنگی- مذهبی شهید آوینی، سایت نوید شاهد و خبرگزاری دفاع‌مقدس.

 کودکی که نباید زنده می‌ماند اما...
روایتی از کتاب «خانه‌ای کوچک با گردسوزی روشن»
احمد در چهار ماهگی مریض شد. غلامحسین و فاطمه (پدر و مادرش) سخت نگران بودند که این نگرانی ریشه در تجربه تلخ خانوادگی داشت؛ پدر و مادر غلامحسین، فرزندان زیادی را در سن خردسالی از دست داده بودند! کم‌کم دکترها هم از بهبودی احمد، ناامید می‌شدند و مادر نگرانی‌هایش را در لالایی‌ها پنهان می‌کرد. در یکی از شب‌ها که فاطمه با لالایی‌هایش به همراه پسرکش به خواب رفته بود، سه مرد خوش‌سیما را در خواب می‌بیند که درمی‌یابد امام علی(ع)، امام حسین(ع) و امام رضا(ع) هستند. او فرصت را غنیمت شمرده و از نگرانی‌های مادرانه‌اش می‌گوید. پس از لحظه‌ای آن سه، قصد رفتن کرده و مادر با نگاه پر از تمناوخواهش، بدرقه‌شان می‌کند. به‌ناگاه امام رضا(ع) در چهارچوب در می‌ایستد و با آرامشی شیرین می‌فرماید: «احمدت را من ضمانت می‌کنم!» صبح فردا، خواب خوش شفای پسرک با ضمانت ضامن آهوی خراسان را با شوهر در میان می‌گذارد. احمد به زندگی لبخند می‌زند همچون آهویی در سایه ضمانت غریب‌الغربا!
 



جراحی بدون بیهوشی
روایت پروفسور سمیعی از کتاب «چای آخر»
چند روز پس از مطالعات لازم در پرونده‌اش، پزشکی در بیمارستان 502 ارتش به نام پروفسور سمیعی پذیرفت تا او را جراحی کند. پروفسور سمیعی می‌گفت: «زمان جراحی، کشوری اجازه بیهوشی را به من نداد و من هم بدون اینکه او را بیهوش کنم، جراحی روی گردنش را انجام دادم و چون مشغول جراحی شدم، آن جوان مشغول خواندن دعا و راز و نیاز با خدا شد و گفت: «دکتر چقدر لذت دارد صدای تیغ جراحی شما که به‌واسطه آن ترکش‌هایی را از بدنم در می‌آوری که آن ترکش‌ها برای رضای خدا داخل بدنم شده‌اند و اکنون با جراحی شما بیرون می‌آیند.»
 
با تنی مجروح به جبهه رفت
روایت ش‍‍ه‍ی‍د خ‍ل‍ب‍‍ان‌ علی‌اکبر ش‍ی‍رود‌ی‌
اح‍م‍د، ‌اس‍ت‍‍اد م‍ن‌ ب‍ود. زم‍‍ان‍‍ی‌ ک‍ه‌ ص‍د‌ام‌ ‌آمریکای‍‍ی‌ ب‍ه‌ ‌ایر‌ان‌ ی‍ورش‌ ‌آورد، ‌اح‍م‍د در ‌ان‍ت‍ظ‍ار ‌آخ‍ری‍ن‌ ‌ع‍م‍ل‌ ج‍ر‌اح‍‍ی‌ ب‍ر‌ا‌ی‌ ب‍ی‍رون‌ ‌آوردن‌ ت‍رک‍ش‌ ‌از س‍ی‍ن‍ه‌‌اش‌ ب‍ود، ‌ام‍‍ا روز ب‍‍ع‍د ‌از ش‍ن‍ی‍دن‌ خ‍ب‍ر ت‍ج‍‍اوزِ ص‍د‌ام‌، ‌ع‍‍ازم‌ س‍ف‍ر ش‍د. ب‍ه‌ ‌او گ‍ف‍ت‍ه‌ ب‍ودن‍د ب‍م‍‍ان‍د و پ‍س‌ ‌از ‌ات‍م‍‍ام‌ ج‍ر‌اح‍‍ی‌ ب‍رود، ‌ام‍‍ا ‌او ج‍و‌اب‌ د‌اده‌ ب‍ود: «وق‍ت‍‍ی‌ ک‍ه‌ ‌اس‍لام‌ در خ‍طر ‌اس‍ت‌، م‍ن‌ ‌ای‍ن‌ س‍ی‍ن‍ه‌ ر‌ا ن‍م‍‍ی‌خ‍و‌ا‌ه‍م‌.» ‌او ب‍‍ا ج‍س‍م‍‍ی‌ م‍ج‍روح‌ ب‍ه ج‍ب‍‍ه‍ه‌ رف‍ت‌ و ش‍ج‍‍ا‌ع‍‍ان‍ه‌ ب‍‍ا دش‍م‍ن‌ ب‍‍ع‍ث‍‍ی‌ ‌آنگ‍ون‍ه‌ ج‍ن‍گ‍ی‍د ک‍ه‌ ب‍ی‍‍اب‍‍ان‌‌‌ه‍‍ا‌ی‌ ‌غ‍رب‌ ک‍ش‍ور ر‌ا ب‍ه‌ گ‍ورس‍ت‍‍ان‍‍ی‌ ‌از ت‍‍ان‍ک‌‌‌ه‍‍ا و ن‍ف‍ر‌ات‌ دش‍م‍ن‌ ت‍ب‍دی‍ل‌ ن‍م‍ود. ک‍ش‍ور‌ی،‌ ش‍ج‍‍ا‌ع‍‍ان‍ه‌ ب‍ه‌ ‌اس‍ت‍ق‍ب‍‍ال‌ خ‍طر م‍‍ی‌رف‍ت‌، م‍أم‍وری‍ت‌‌‌ه‍‍ا‌ی‌ س‍خ‍ت‌ و خ‍طرن‍‍اک‌ ر‌ا ‌از ‌ه‍م‍ه‌ زودت‍ر و ‌از ‌ه‍م‍ه‌ ب‍ی‍ش‍ت‍ر ‌ان‍ج‍‍ام‌ م‍‍ی‌د‌اد، ش‍ب‌ها دی‍ر م‍‍ی‌خ‍و‌اب‍ی‍د و ص‍ب‍ح‌‌ه‍‍ا خ‍ی‍ل‍‍ی‌ زود ب‍ی‍د‌ار م‍‍ی‌‌ش‍د و ن‍ی‍م‍ه‌ش‍ب‌‌ه‍‍ا ن‍م‍‍از ش‍ب‌ م‍‍ی‌خ‍و‌ان‍د.
 
بسته‌های غذایی که برای فقرا می‌برد
روایت یکی از همرزمان از کتاب «چای آخر»
در یک شب بهاری ساعت ۱۰ شب احمد با پیکان جوانان فیروزه‌ای رنگی جلوی منزل ما آمد و گفت: «اگر وقت داری لباست را بپوش و با من بیا!» خودرو پر از بسته‌هایی بود شامل برنج، روغن و... به راه افتادیم و پس از مسافتی به «تازه‌آباد» کرمانشاه یکی از روستاهای بسیار محروم منطقه رسیدیم. احمد درِ تک‌تک خانه‌هایی را می‌زد و هر خانه‌ای را که دق‌الباب می‌کرد، نام صاحب خانه را صدا می‌زد و بسته‌ها را تحویل می‌داد. فهمیدیم این کارِ همیشگی اوست.» در یکی از همین خانه‌ها به زیرزمینی رفتیم. سه پله می‌خورد. در آنجا پیرمردی زمینگیر دراز کشیده بود و همسر مسن و تکیده‌ای از او پذیرایی می‌کرد. آن پیرزن علاوه بر نگهداری از همسر علیلش، برای تأمین مخارج زندگی مجبور بود در خانه‌های مردم کلفتی کند. احمد بعد از دیده‌بوسی کنار پیرمرد نشست. بعد از کمی صحبت کردن بسته را به آنها داد و یواشکی دست در جیبش کرد و مقداری پول زیر تشک پیرمرد گذاشت و رو به پیرزن گفت: «مادر سماوری که قولش را داده بودم برای‌تان آوردم.» بعد از صندوق عقب خودرو، سماور را آورد و به آنها داد. وقتی به خانه بعضی از آنها می‌رفتیم که کودکی داشتند، بچه‌ها را بغل می‌گرفت، می‌بوسید و با آنها بازی می‌کرد.
 
فقط به‌خاطر خدا می‌جنگم
روایت یکی از همرزمان
یک شب که تعدادی از خلبان‌ها مشغول خوردن شام بودند، صحبت از جنگ شد. یکی می‌گفت من به‌خاطر حقوقی که به ما می‌دهند می‌جنگم، یکی دیگر می‌گفت من به‌خاطر بنی‌صدر می‌جنگم. یکی می‌گفت من به‌خاطر خودم می‌جنگم و دیگری گفت من به‌خاطر ایران می‌جنگم. شهید کشوری گفت من همه اینها را قبول ندارم و تنها چند تا را قبول دارم و ادامه داد: «من به‌خاطر خدا می‌جنگم. جنگ برای خداست، ما نباید بگوییم که ما به‌خاطر فلان چیز می‌جنگیم. مگر ما بت‌پرست هستیم؟! ما به‌خاطر خدا، به‌خاطر اسلام می‌جنگیم. اسلام در خطر است، نه بنی‌صدر. اسلام در خطر است. ما به‌خاطر اسلام می‌جنگیم و جنگ ما فقط به‌خاطر اسلام است.»
 
بالگردی با آخرین قطره‌های سوخت...
روایت یکی از همرزمان
در کردستان درگیری شدیدی بین ما و ضد‌انقلاب شامل کومله و دموکرات به‌وقوع پیوست و من از هوانیروز درخواست کمک کردم. دو خلبان که همیشه داوطلب دفاع بودند، یعنی شهیدان کشوری و شیرودی لبیک گفته و لحظاتی بعد بالای سر ما بودند که به آنها گفتم کجا را زیر آتش خود بگیرند. پس از آنکه مهمات هلی‌کوپترها تمام شد، متوجه شدم که شهید کشوری به‌رغم کمبود سوخت، منطقه را ترک نکرده است. وقتی با او تماس گرفتم گفت من باید کارم را به اتمام برسانم، لحظاتی بعد با دوربین دیدم که شهید کشوری خود را به جاده‌ای رساند که یک ماشین جیپ سیمرغ پر از عناصر ضد‌انقلاب از آنجا در حال فرار بودند. هلی‌کوپتر را به آن خودرو نزدیک کرد و آنقدر پایین رفت که با اسکیت هلی‌کوپتر به آنها کوبید و همه این جنایتکاران به دره سقوط کردند. پس از آن طی تماس به او گفتم با توجه به تأخیری که کردی، سوخت هلی‌کوپتر برای آنکه خود را به قرارگاه برسانی کافی نیست و همین‌جا فرود بیا. او گفت هلی‌کوپترم را هدف قرار می‌دهند؛ با اینکه چراغ هشداردهنده سوخت هلی‌کوپتر روشن شده و به هیچ‌وجه خطا نمی‌کند! اما شهید کشوری گفت با ذکر یا زهرا(س) خودم را به قرارگاه می‌رسانم. ساعتی بعد درحالی‌که ناامیدانه با قرارگاه تماس گرفتم تا سراغ احمد کشوری را بگیرم، گفتند او به سلامت و با ذکر یا زهرا(س) درحالی‌که هلی‌کوپترش هیچ سوختی نداشته به قرارگاه رسیده است.
 
خوابی که تعبیر آن دیدار آخر بود
روایت یکی از همرزمان
احمد در آخرین روزهای پرواز ابدی‌اش در جمع بچه‌ها صحبت می‌کرد، گفت: «دیشب خواب سهیلیان (شهید خلبان) را دیدم. حمیدرضا را در یک باغ و مزرعه بسیار بزرگ دیدم که زیبایی‌اش خیره‌کننده بود. آنجا پر از درخت‌های میوه و سرشار از سرسبزی بود. داخل باغ، ساختمانی را به من نشان داد و پرسید: «این خانه زیباست؟ این خانه مالِ توست، خیلی وقت است که منتظرت هستم، چرا نمی‌آیی؟» با تعریف این خواب از سوی احمد انگار روی بچه‌ها آب یخ ریخته باشند، همه، جا خوردند و متأثر شدند. چون معنی این خواب یعنی رفتن او نزد حمیدرضا سهیلیان و با هم بودن آن دو یار باوفا و صمیمی، یعنی نشانی بهشت و سفر بهشتی احمد و دیدن جایگاه خود در ملک عشق و مستی و ارادت بندگی.