از وقتی مادر شدم از زمستان متنفرم!
[ شهروند ] بیش از 70 سال است که این ملت، رنگ آرامش به خود ندیدهاند؛ زمانی که در سال 1948، رژیم غاصب صهیونیستی اعلام موجودیت کرد و آوارگی گسترده فلسطینیها آغاز شد. این آوارگیهای متعدد منجر به رقم خوردن تقدیر به اشکال گوناگون شد؛ برخی از این مردم ایستادند و جنگیدند، بعضی در این مسیر به شهادت رسیدند، بعضی دیگر به امید بازگشت به روزهای پیش از غصب فلسطین، درگذشتند و عدهای نیز به کشورهای مختلف پناهنده شدند. در این میان حکایت آوارگان نخستین دردناکتر است؛ بهویژه وقتی بدانیم در آن دوره جبهه مقاومتی هنوز شکل نگرفته بود و رسانهای هم نبود تا رنج و درد آنها را بازتاب بدهد. مقاومت و مبارزات مردم فلسطین اما بهتدریج آغاز شد و ابعاد گوناگون نیز یافت. در واقع مقاومت تنها به جهاد علیه اشغالگران خلاصه نمیشد، بلکه عدهای نیز قلم به دست گرفتند تا با شرح ماوقع، رسالت خود را در این زمینه انجام بدهند. انتشار اخبار و گزارشها و کتابها و دستنوشتههای مختلف در همین مسیر انجام گرفت و جلوه دیگری از مقاومت فلسطینیها بود؛ چه آنها که در سرزمینهای اشغالی زندگی میکنند، چه آنها که اجدادشان کولهبار آوارگی به دوش کشیده بودند و رفته بودند و سرزمین مادری را در رؤیای نیاکانشان دنبال میکردند. نادیه فهد، یکی از آنهاست؛ زنی متولد 1987 که مادربزرگش از اولین نسل آوارگان فلسطینی بوده. خودش هم در اردوگاه پناهندگان فلسطینی در لبنان بزرگ شده و زندگی سختی را سپری کرده. نوشتهای هم دارد با عنوان «از وقتی مادر شدم، از زمستان متنفرم!» که به تازگی با ترجمه حبیب یوسفزاده در کتاب «یازده زندگی» از سوی انتشارات «سوره مهر» چاپ شده. آنچه در ادامه میخوانید بخشهایی از این یادداشت است. پیش از مطالعه دقت داشته باشید به دلیل تلخیص و مراعات انسجام روایی، بخشهایی اندک از این یادداشت، بازنویسی شده است.
دستی به قنداق، دستی به چتر
در مسیر اضطراب
قبلا زمستان را ترجیح میدادم؛ نه به خاطر فضای رمانتیک یا ویژگیهای شاعرانهاش، یا برای اینکه از قدم زدن زیر باران لذت میبردم بلکه فقط به این دلیل که زمستان در اردوگاه خبری از حشرات نیست! اما از وقتی مادر شدم، از زمستان متنفرم. متنفرم چون تبدیل به یک مصیبت و رنج ادبی شده است. منبعی برای اضطراب و ناراحتیهای روزانه. با هر صبح بارانی، باید به دنبال مناسبتترین راه برای خروج از برای رفتن به خانه پدر و مادرم یا خواهرشوهرم باشم تا دختر شیرخوارم قمر را قبل از رفتن سر کار، به آنها بسپارم. در یک دستم قنداق اوست که برای حفاظت از باران در چندین لایه پتو پیچیدهام و در دست دیگرم، چتر را نگه داشتهام.
کلاف سردرگم سیم و لوله!
این صحنه را تصور کنید: قمر در دستم است و من چتر را با اطمینان در برابر باد سپر کردهام. ناگهان اما با یک نیروی خشن به عقب کشیده میشوم و چتر از دستم درمیرود. به عقب که نگاه میکنم متوجه میشوم به سیمهای درهمتنیده برق و لولههای آب قلاب شده است. بنابراین برمیگردم و همینطور که خودم را برای یک شوک الکتریکی آماده کردهام، آن را با دقت از میان کلاف سردرگم سیم و لوله آزاد میکنم.
اگر برق مرا بگیرد...
از بس با این صحنه برخورد کردهام، دچار اضطراب روانی شدهام. دائم مرگهای ناشی از برقگرفتگی در اردوگاه، که به خاطر شبکههای آشفته سیمهای برق و لولههای آب رخ داده، به ذهنم خطور میکند؛ اگر برق مرا بگیرد، چه میشود؟ آیا خدایناکرده به بدن دخترم زیر لایههای پتو هم میرسد؟ در آن صورت چه عکسالعملی باید نشان بدهم و چه کاری باید بکنم؟ همه این افکار را از سرم بیرون میریزم و تسلیم سرنوشت میشوم.
چرا باید در تبعید بمیریم؟!
خانههایی پر از حشرات
در تابستان هم ناچاریم از کوچههای پر از حشرات عبور کنیم. مرحوم مادربزرگم، همیشه برای حمام رفتن از من کمک میخواست. قبل از این کار، همیشه مادرم را به یک مأموریت شناسایی میفرستادم تا ببیند سوسک یا حشره دیگری در حمام هست یا نه. دالان حمام مادربزرگم به بام خانه همسایه راه داشت. نپرسید چطور. معماری خانههای اردوگاه واقعاً شگفتانگیز است. و این راهی برای جولان دادن انواع حشرات چندشآور است.
وقتی آب اردوگاه شورتر شد...
بدتر از آن، مادربزرگم از طرفداران پروپاقرصِ صابونهای محلی مخصوصاً صابونهای تولیدشده با روغن زیتون بود. ابداً هیچ صابون دیگری به موهایش نمیزد. وقتی کیفیت آب اردوگاه بد و شورتر شد، مادربزرگم از تلاش خستگیناپذیرش برای شستن موهایش با صابونهایی که کف نمیکردند دست کشید و بالأخره تسلیم گزینه شامپو شد. یک عمر منتظر آن لحظه بودم. اما بهزودی تصمیمش را عوض کرد زیرا پوستش به شامپوی کوفتیای که همه ما استفاده میکردیم، حساسیت نشان داد.
مادربزرگم از ما مترقیتر بود...
مادربزرگم زنی بود که تمام عمرش را به مصرف صابون طبیعی گذرانده بود و باید هم چنین چیزی اتفاق میافتاد که پوستش نسبت به شامپوهای ما حساسیت نشان بدهد. تا وقتی هم که سرحال و سالم بود، خودش صابون درست میکرد. یادم هست مواد صابون را روی بام در یک دیگ بزرگ روی آتش هیزم میجوشاند، سپس آن را در قالبهای فلزی مکعبشکل میریخت. هرگز نمیتوانیم بفهمیم چرا او در قرن بیستم که همه رقم صابون در دسترس بود، آن همه دردسر میکشید. بچه بودیم و نمیفهمیدیم این کارِ او چقدر مترقی و سازگار با محیط زیست بود.
زاده روستاهای فلسطین
امروزه تحقیقات پزشکی دائم درباره خطرات صابونها و شامپوهای حاوی انواع مواد شیمیایی هشدار میدهند. مادربزرگم خیلی جلوتر از ما بود. عادات مادربزرگم از یک انگیزه وسواسی که افراد مسن به آن مبتلا میشوند یا ترس از دست دادن چیزها یا احتکارشان ناشی نمیشد. این عشق غریزی به سرزمین و روح زندگی روستایی بود که در مادربزرگم باقی مانده بود. چون او در روستای شیخداوود از توابع عکا (واقع در فلسطین) به دنیا آمده و بزرگ شده بود.
اولین خانههای اردوگاه
بیشتر خانههای اردوگاه از ابتدا روی خاک ماسهای ساخته شدهاند. اوائل چادرهای موقت بود و بعد اتاقهای کوچکی که از خشت و کاه ساخته بودند، با سقفهای حلبی. تا اینکه در نهایت رسیدند به معماری ناهنجار امروزی. اینها نتیجه مبارزهای طولانی برای آوردن مصالح ساختمانی به اردوگاه بود. اولین سنگ بنای خانه ما را هم مادربزرگم گذاشت؛ درست مثل اهالی محله ما و سایر نقاط اردوگاه. آنها خانههایشان را خودشان ساختند، بدون هیچ طراحی و مهندسی و کمکی. با توکل به خدا و با هر چه دم دستشان میرسید. مادربزرگ من هم نخالههای ساختمانی دورریختهشده را از اطراف اردوگاه یا دورتر از آن جمعآوری کرد و خانهمان را ساخت.
چرا باید در تبعید میمرد؟
الان ناراحتم از اینکه قمر، مادربزرگ را به یاد نمیآورد و خاطره خاصی از دوران با هم بودنشان ندارد. اما میدانم که داستانها و حکایتهای زیادی درباره او برایش تعریف خواهم کرد. او فقط یک سال و نیم داشت که مادربزرگم به رحمت خدا رفت. هنوز قبول کردن واقعیت مرگ او برایم سخت است. تحمل زیارت قبرش را ندارم چون با دیدن آرامگاهش، آکنده از خشم و اندوه میشوم. چرا باید در تبعید میمرد، درحالیکه تا آخرین نفس آرزوی بازگشت به سرزمینش را داشت. چرا باید به عنوان پناهنده در سرزمینی غریب دفن میشد؟ من به عنوان یک پناهنده اعلام میکنم که بازگشت به فلسطین حق هر آوارهای است؛ چه مرده، چه زنده.
وقتی خاک مادری را دیدم
ورود به کرانه باختری
من یکی از معدود افراد خوشاقبالی هستم که خداوند به آنها فرصت دیدار فلسطین را عطا کرد. با دو نفر از دوستانم به این نتیجه رسیدیم که اگر به روستاهایی که خانوادههایمان از آنجا آواره شده بودند بازنگردیم، کوتاهی کردهایم. بنابراین دستبهکار شدیم. چون مجوز مقامات اشغالگر برای ورود به سرزمینهای اشغالشده را نداشتیم، از یک مرد شجاع در اورشلیم کمک گرفتیم که کارگران فلسطینی را از کرانه باختری به داخل قاچاق میکرد. او تمام روستاهای فلسطین را مثل کف دستش بلد بود. همین که گفتم اهل شیخداوود هستم، متوجه شد و با لبخند نام چندین روستای مجاور را هم به زبان آورد.
نباید لو میرفتیم...
تنها کاری که باید میکردیم این بود که از «مرز» کرانه باختری رد شویم و از یکی از پستهای بازرسی اسرائیل عبور کنیم. این مردِ اهل بیتالمقدس یک خودروی پلاکاسرائیلی داشت که به او اجازه ورود و خروج از کرانه باختری را میداد. به ما گفت ساکت باشیم، استراحت کنیم و طبیعی رفتار کنیم تا در صورت توقف ما در ایستبازرسی و درخواست مجوز خودرو از او، شکی ایجاد نکنیم.
نمیتوانید عبور کنید!
وقتی به اولین پاسگاه بازرسی رسیدیم، سربازها به او گفتند که از ماشین پیاده شود و مدارک شناسایی همه مسافران را بیاورد. فکر کردیم دیگر کارمان تمام است! تازه قرار بود این سادهترین ایستبازرسی باشد! آنها شروع به بررسی اسناد ما کردند. وقتی دیدیم مرد با یکی از سربازان سمت ماشین میآید، سعی کردیم خونسردی خود را حفظ کنیم. سرباز برگهها را پس داد و گفت: «نمیتوانند رد شوند، باید مجوز داشته باشند.»
در آستانه تحقق رؤیا
راننده دوباره سوار ماشین شد و گفت: «اجازه عبور نمیدهند اما ناراحت نباشید. به یک ایستبازرسی دیگر میرویم و باز سعی خودمان را میکنیم.» بعد از راز و نیاز و دعاهای آشکار و پنهان فراوان، ایستبازرسی دوم سختگیری کمتری داشت. سربازها فقط مجوز ماشین را خواستند و برایمان دست تکان دادند. بالأخره توانستیم نفس راحتی بکشیم. حالا در حال تحقق رؤیای بازگشت به سرزمینمان بودیم!
انگار از ازل آنجا را میشناختم...
به سمت یافا و سپس عکا حرکت کردیم. تابلوهای روستاهای ناحیه عکا، یکی بعد از دیگری دیده میشد. با دیدن نام روستای شیخدانون، که چسبیده به روستای شیخداوود است، بهسختی توانستم جلوی احساساتم را بگیرم. نمیدانستیم دنبال چه چیزی بگردیم. تنها دارایی ما، نام خانوادگیمان بود. وقتی به شیخدانون رسیدیم، از قصاب روستا درباره خانواده فهد پرسیدیم. اشاره کرد ادامه بدهیم. در سربالایی مسیر، سرم را مرتب به راست و چپ میچرخاندم تا ببینم آیا میتوانم چیزی شبیه توصیفات مادربزرگم را تشخیص بدهم یا نه. با خودم گفتم: «ممکنه این باشه؟» و زیر لب ادامه دادم: «نه، امکان نداره. باید جلوتر باشه.» و کمی بعد رو به راننده گفتم: «صبر کن! اینجا بایست. باید خودش باشه.» نمیدانم از کجا میدانستم که رسیدهایم. فقط میدانستم. انگار از روز ازل این خانه و ساکنانش را میشناختم.
اینجا خانه من است...
ماشین جلوی دری فلزی ایستاده بود. جلوی در، یک پیرمرد و دو زن نشسته بودند و قهوه عصرانه میخوردند. گفتم: «سلام. اینجا منزل خانواده فهده؟ درست اومدیم؟» پاسخ پیرمرد تعجببرانگیز و دلهرهآور بود. گفت: «بله عزیزم. خوش اومدی.» طوری نگاهمان میکرد که گویی گروهی بیگانهایم که بهتازگی از یک سفینه فضایی فرود آمدهایم. با خودم گفتم خدای من، در خانه مادربزرگم هستم، در روستای خودم. من اهل اینجا هستم. این خانه من است. این جایی است که باید باشم. این جایی است که باید آخر هفتهها برای تعطیلات تابستانیام بیایم. چرا اینجا نیستم؟ چرا آنجا هستم؟ یک آواره در اردوگاهی فلاکتبار!
تو بوی عزیزانم را میدهی...
به آنها نزدیکتر شدم. گفتم: «خدا قوت. من اهل لبنانم. دختر خیر فهد هستم. مادربزرگم خیر حسنی است. اسم کوچکش حُسنیه بود. اما حُسنی صدایش میکردند؛ هماسم یک نوع پرنده خوشآواز. شاید به این دلیل که صدای قشنگی داشت...» پیرمرد آهی کشید و از روی صندلی بلند شد. گفت: «دلبندم، تو بوی عزیزانم را میدهی.» بعد همگی زیر گریه زدیم...
فاتحهای برای برادر شهیدت...
مادربزرگ عزیزم، زندگی بدون تو لطفی ندارد. تو غم بزرگی در گلویم گذاشتی که آزارم میدهد و خفهام میکند. ننهجان! از روستای خودمان، شیخداوود دیدن کردم! موفق شدم از جلوی اشغالگران بگذرم. با اقوام و بستگانم آشنا شدم. من به آنها از تو گفتم و آنها به من در مورد تو گفتند و خاطرات تو را تعریف کردند. بین خانههای همسایهها قدم زدم. به زیارتگاه آنجا مشرف شدم و برای روح برادر شهیدت، صالح، فاتحه خواندم؛ همان که داستانهای زیادی از او برایم تعریف میکردی.
درختهای فلسطین منتظرت هستند...
مادربزرگ! من روی ویرانههای خانهای ایستادم که تو در آن به دنیا آمده و بزرگ شده بودی. درست همانی بود که وصف کرده بودی. فقط دوستداشتنیتر بود. بیرحمی سرنوشت چنان است که آرزوی سادهات برای مردن در سرزمین خودت را برآورده نکرد. فکر کردن به اینکه دور از وطن بمیرم وحشتناک است. قبر تو باید اینجا باشد، نه آنجا، در تبعید اجباری و در اردوگاه آوارگان. قول میدهم روزی کنار قبرت بنشینم و برای روحت فاتحه بخوانم. آن هم در اینجا، نه آنجا. جایی که درخت لیموی محبوبت هنوز تو را به یاد میآورد. دلتنگت میشود و منتظرت است...

