تریدینگ فایندر

روایتی مادرانه از تلخ ترین روزها

  [  ملیحه محمودخواه]   در روزهایی که آتش به جان، بندر شهید رجایی افتاده بود و فریاد مادران داغدار با صدای آژیرها درهم آمیخته بود، زن و مردی آرام ولی استوار بی‌وقفه در دل حادثه ماندند. گوهر قریشی، مادری با هشت فرزند، با اتکا به دل مهربان و تجربه شخصی، کنار همسرش ـ که راننده آمبولانس جابجایی اموات آرامستان بود،تمام ۱۵ روز دل به شعله‌ها زد تا مرهمی باشد بر زخم تازه خانواده‌ها. در آن روزهای غمبار، او با اصرار و سماجت، کنار همسرش ایستاد و هر روزصحنه‌هایی را دید که حتی قوی‌ترین افراد هم تحمل دیدنش را نداشتند، اما او ایستاد. گوهر که اهل بندرعباس است، یکی از همان انسان‌های عادی است که در بحرانی‌ترین موقعیت‌ها نشان می‌دهند چه قلب‌های بزرگی دارند. او با صدای آرام و دلنشینش از آن ۱۵ روز دهشتناک می‌گوید، روزهایی که گرمای آتش غم خانواده‌های داغدار را در عمق وجود خود حس کرده است.

«وقتی فهمیدم حادثه‌ای به این بزرگی رخ داده، نتوانستم در خانه بمانم. دلم آشوب بود. انگار تمام درد آن مادرهایی را که فرزندانشان را از دست داده بودند، در دلم حس می‌کردم. به همسرم گفتم که من هم باید کمک کنم. او اول راضی نمی‌شد ،اما اصرار کردم. گفتم: من فقط می‌خواهم کنار شما باشم، اگر هم کمک زیادی از دستم برنیاید، اما شاید بتوانم با همدردی با یک مادر آرامش کنم ». همسرش، که خود سال‌ها در دل سخت‌ترین حوادث پیکرها را جابجا کرده بود، ابتدا با دلهره نگاهش کرد. «اگر تو هم آسیب ببینی، من چه کنم؟» اما گوهر مصمم‌تر از آن بود که کسی بتواند بازش دارد. در دل دود و فریاد، حضور او مثل نسیمی آرام‌بخش، نه‌تنها برای بازماندگان حادثه، بلکه گاهی حتی برای امدادگران شده بود. در خط مقدم امدادرسانی، صحنه‌ای را که هرگز از یادش نمی‌رود، با بغض تعریف می‌کند: «یک مادر کنار بقایای فرزندش نشسته بود. صدایش به زاری درآمده بود، انگار که دل تمام دنیا می‌سوخت. نمی‌توانستم نگاه کنم. نزدیک شدم، زانو زدم کنارش و دستان لرزانش را گرفتم. نمی‌دانم چه گفتم، اما فقط نشستم و گوش دادم. گفتم که دردش را می‌فهمم. یک لحظه خودش را در آغوشم انداخت. آن لحظه هیچ‌کدام از ما نمی‌خواستیم چیزی بگوییم. فقط سکوت بود و اشک.» روزهای حادثه، نه شب داشت و نه روز. خورشید از پشت دودهای پرحجم بندر، کمرنگ شده بود. گوهر با چادر گره‌خورده و صورت سوخته از اشک و دود، اجساد را جمع می کرد فقط کافی بود بفهمد جسد متعلق به یک زن است آنوقت اجازه نمی داد هیچ مردی نزدیک شود و خودش می رفت و جنازه را جمع می کرد .

 

گوهر درست از همان لحظات ابتدایی حادثه از ماجرا خبردار شد. صبح یکی از روزهای گرم جنوب بود. صدای همهمه و خبرهای ضد ونقیض از حادثه به گوش می‌رسید.
با شنیدن خبر، تمام بندر تکان خورده بود. شایعات، اعداد و آمارهای پراکنده از کشته‌شدگان و مجروحان، شهر را به هم ریخته بود. گوهر می‌گوید:وقتی خبر را شنیدم، یک آن نفسم بند آمد. با خودم گفتم این آتش فقط ساختمان‌ها و ماشین‌ها را نمی‌سوزاند، دل مادرها، دل پدرها و عزیزان بسیاری را هم خاکستر می‌کند. همان لحظه گفتم باید بروم، باید کاری کنم، حتی اگر خیلی هم از دستم برنیاید. نمی‌توانستم بیکار بمانم. به شوهرم گفتم. او راننده آمبولانس حمل  اموات است  از همان لحظه تصمیم گرفتم که با او همراه شوم.» گوهر همان روز با ساده‌ترین وسایل به سوی اسکله رفت. نه دوره‌ای دیده بود، نه ابزار پیشرفته‌ای داشت؛ تنها چیزی که همراه خود برد، قلبی پر از مهربانی و دستانی آماده برای کمک بود.


تریدینگ فایندر

 

وقتی به اسکله رسید، چیزی که دید هرگز از خاطرش پاک نمی‌شود. خیابان‌ها و محوطه‌ای که پر از دود و بوی سوختگی بود، اجساد روی زمین و عده‌ای که میان آشوب و فریاد سردرگم بودند. گوهر ساکت می‌شود، نفسش عمیق می‌شود و با صدایی که هنوز هم می‌لرزد، می‌گوید:حس می‌کردم دارم وارد جهنم می‌شوم. اجسادی که سوخته بودند، قلب هر بیننده ای را به درد می آورد اما باید محکم می‌ماندم . جمع کردن اجساد هم کار کمی نبود خانواده‌هایی که عزیزانشان را از دست داده بودند قطعا به همان جسدهای سوخته دلشان آرام می‌شد تا بتوانند سنگ مزاری برای آنها  داشته باشند.

 

گوهر در اولین قدمی که به داخل اسکله گذاشت، بوی گاز و سوختگی چنان به مشامش خورد که تا چند روز بعد هم از بین نرفت. او می‌گوید: «هوا پر از دود بود. بعضی جاها آنقدر داغ بود که کفش‌ها ذوب می‌شدند. صدای گریه خانواده‌ها از هر طرف می‌آمد… مادرانی که فرزندانشان را گم کرده بودند، مردانی که همکاران و دوستانشان در دل آتش بودند .من فقط یک چیز می‌دانستم  اجساد نباید روزی زمین می ماند باید ما هم به امدادگران کمک می کردیم تا اجساد را از دل آتش بیرون بکشیم.  در میان این هرج و مرج، گوهر به جمع امدادگران پیوست. کار اصلی‌شان جمع‌آوری اجساد بود؛ کاری که حتی قوی‌ترین مردان هم از پس آن برنمی‌آمدند. «اولین جسدی که دیدم، یک پسر جوان بود. صورتش سوخته بود، اما هنوز انگار خوابیده به نظر می‌رسید. دستم لرزید، ولی با خودم گفتم او عزیز یک خانواده است . یک فرزند، باید پیکرش به دست خانواده اش برسد.

 

یکی از تلخ‌ترین خاطرات گوهر از آن روزها، مربوط به زنی از کاشان بود: «خانمی را پیدا کردیم که همسرش خلبان بود. هر دو در حادثه جان باخته بودند. وقتی پیکرشان را می‌بردیم، یکی از بستگانشان التماس می‌کرد که شب را همانجا بمانیم اما ما گفتیم هنوز ده‌ها جسد دیگر مانده که باید جمع کنیم. آن شب تا صبح گریه کردم.

 

هر جسد که تحویل خانواده‌ها داده می‌شد، فریادهای ناامیدی بلند می‌شد. گوهر می‌گوید: «یک روز پیرمردی را آوردیم. زنش خودش را روی پیکر او انداخت و فریاد زد: “چرا من را تنها گذاشتی؟” صدایش هنوز در گوشم است. آنقدر گریه کرد که از حال رفت. ما هم با او گریه می‌کردیم… چه کاری از دستمان برمی‌آمد؟»
وقتی از او می‌پرسم چرا در آن شرایط سخت، دست از کمک نکشید، پاسخش ساده و عمیق است: «من یک مادر هستم. درد دیگران را می‌فهمم. اگر روزی اتفاقی برای من یا فرزندانم بیفتد، دلم می‌خواهد کسی باشد که دستش را به سوی ما دراز کند. گوهر قریشی امروز به زندگی عادی بازگشته، اما خاطرات آن روزها، همچون زخمی عمیق در قلبش باقی مانده است. او در پایان با چشمانی نمناک می‌گوید: «گاهی شب‌ها بیدار می‌شوم و صدای گریه آن مادرها را دوباره می‌شنوم. اما اگر باز هم چنین روزی پیش بیاید، دوباره می‌روم… چون انسان‌ها به هم محتاجند.»

تریدینگ فایندر