یادگار روز خونین کارخانه قند پیرا‌نشهر

  [ شهروند]   دکتر سید ناصر عمادی، متخصص پوست و از پیشکسوتان عرصه امدادگری هلال احمر کشور، پزشک بدونِ مرز و عضو هیأت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران است. او سال 134۵ در روستای «چاشم» از توابع شهرستان «مهدی‌شهر» در شمال ایران به دنیا آمد و در قائمشهر دوران تحصیل را ‌ گذراند. روزی که وقت چرای گوسفندان، برادرش را بر اثر ضربه مغزی و در دسترس نبودن پزشک از دست داد، مصمم شد پزشکي بخواند. جوانی او هم‌زمان بود با آغاز جنگ. عمادی وقتی 1۸ سالش بود به جبهه رفت و بارها زخمی و حتی شیمیایی شد. او در سال 67، بعد از بازگشت، در رشته پزشکی دانشکده بابل مشغول به  تحصیل و در سال ۷3 فارغ‌التحصیل شد. همچنان تصاویر تاول‌های شیمیایی روی چهره و پوست هم‌رزمانش در جبهه را از یاد نبرده بود. به همین دلیل تصمیم گرفت تخصص پوست بخواند و فارغ‌التحصیل دانشگاه تهران شد. او به دلیل تجربه جنگ، رساله خود را در دوران طب عمومی به بررسی «عارضه‌های قلبی و عروقی در جانبازان نخاعی» و در دوران تخصصی به عنوان «عوارض پوستی در جانبازان شیمیایی» اختصاص داد که هر دو به عنوان پایان‌نامه‌های برتر گروه پزشکی ثبت شدند. عمادي بیشترین مقالات علمی را در رابطه با مشکلات پوستی جانبازان شیمیایی در مجلات داخلی و خارجی منتشر کرده و مقالاتش در آمریکا به عنوان یک مرجع و سند علمی در دادگاه لاهه در دفاع از جانبازان شیمیایی مورد استفاده قرار گرفته است. دکتر عمادی تمایل نداشته مطبی داشته باشد و از این تخصصِ گرانقیمت، منفعت مالی ببرد، بلکه در تمام این سال‌ها نه تنها به عنوان یک پزشکِ امدادگرِ داوطلب به روستاهای محروم در ایران سر مي‌زند و به مداوای بیماران پوستی مي‌پردازد، بلکه به عنوان پزشکِ بدونِ مرز به کشورهای زیادی سفر می‌کند. آنچه در ادامه می‌خوانید خاطراتی است از دکتر عمادی که از کتابی با عنوان «دکتر فریزی» انتخاب شده است. این کتاب نوشته لیلا باقری، توسط مؤسسه آموزش عالی علمی کاربردی هلال ایران چاپ شده.

تاول‌های مجروحان شیمیایی...

محور عملیاتی، حاج عمران بود. گفتند این چهارتا مجروح شیمیایی را ببر بیمارستان امام خمینی (ره) نقده در آذربایجان غربی. مجروحان را سوار لندرور کردم و با سرعت از محور دلتو به پیرانشهر و بعد نقده حرکت کردم. رزمنده‌ها از شدت تنگی نفس به سرفه افتاده بودند. روی پوست‌شان تاول‌های بزرگی زده بود و از تهوع و سوزش چشم و گلو ناله می‌کردند. هوا خیلی سرد بود و مجبور بودم شیشه‌های ماشین را بالا بدهم. گاز خردل روی لباس مجروحان در فضای بسته ماشین تبخیر مي‌شد و مرا هم به سوزش چشم و سرفه مي‌انداخت. ناخوش شده بودم و فقط خدا خدا می‌کردم بتوانم تا بیمارستان برسانم‌شان. تاول‌های روی تن یکی از مجروحان بیشتر از همه نگرانم می‌کرد. هر لحظه تاول‌ها بزرگ و بزرگ‌تر می شد و تنگی نفسش بیشتر. تا برسم یکی‌شان شهید شد. سه تای دیگر را به سرعت انتقال دادیم و بردم‌شان بیمارستان. درحالی که چشم‌هایم تار بود و تهوع داشتم و سرفه می‌کردم. لحظه آخر تاول دست یکی از مجروحان را نوازش کردم و گفتم کاش دکتر بودم تا تو را مداوا می‌کردم و بعد در حیاط بیمارستان گریه کردم که چرا دکتر نیستم.

آن طرفی‌ها نقل و نبات ریختند!



آرایشگرم تا شانه کشید به موهایم، صدایش به تعجب بلند شد: «این چاله چوله‌ها چیه روی سمتِ راستِ سرت؟» همیشه پیش او می‌رفتم و سانتیمتر به سانتیمتر سرم را حفظ بود. خندیدم. اما بعد حالم منقلب شد و رفتم به روزِ پُر خونِ کارخانه قند. کارخانه قند، متروکه‌ای در اطراف پیرانشهر، شده بود مقر عملیاتی ما. کارمان پشتیبانی بود. یک روزِ گرمِ شهریوری بود و نزدیک نماز که بچه‌ها یکی یکی از سنگرهای‌شان بیرون می‌آمدند برای وضو. من هم در سنگرم مشغول جمع کردن وسایلی بودم که قرار بود بعد از نماز با لندرور ببرم محور عملیاتی آلواتان و دولتو که صدای آژیر آمد. گمان نمی‌کردم آنجا هم بمباران شود. به کارم ادامه دادم تا اینکه صدای افتادن راکت را از هواپیما شنیدم و شکستن دیوار صوتی. به فاصله چند ثانیه انفجار بزرگی شد. دویدم بیرون. حمله هوایی شده بود و همه می‌دویدند تا به سنگری امن بروند که در عمق زمین کنده شده بود. در یک لحظه چند هواپیمای میگ را در آسمان دیدم. آنقدر به سطح زمین نزدیک بودند و بزرگ که فکر می‌کردی اگر بپری می‌رسی بهشان. شیرجه می‌زدند و بمباران می‌کردند و اوج می‌گرفتند. دو تا پدافند را هم زده بودند و خیال‌شان راحت بود. در همان مسیری که
می دویدم، شهدا را مي‌دیدم. یکی سرش از تنش جدا شده بود، یکی ترکش دست و پایش را پرت کرده بود. دورتر، آن یکی که ترکش گردنش را قطع کرده بود چند قدم برداشت و بعد افتاد. یک‌باره موج انفجار آنقدر زیاد شد که از بلندی پرت شدم و بیهوش. وقتی به هوش آمدم در مینی‌بوسی سراسر خون بودم. صندلی‌ها را کنده بودند و کف مینی‌بوس سالنی شده بود پر از مجروح. سرم آسیب دیده بود و از گوش و سرم خون می‌آمد. از وحشت آن همه خون دوباره بیهوش شدم تا به بیمارستان امام در نقده رسیدیم. چی باید می‌گفتم به آرایشگرم... گفتم همانجوری که شکست، همانجوري هم جوش خورد!

پروفسور ریچارد و تحقیق برای شهدای شیمیایی

لبنان بودم و اردوگاه مردم سوری که بیماری پوستی بین‌شان، به ویژه کودکان، شایع شده بود. چند روزی مشغول مداوا بودم که از وزارت بهداشت تماس گرفتند و گفتند دانشمندی از آمریکا و مجله «ساینس» می‌خواهد به ایران بیاید و درباره مجروحان شیمیایی تحقیق کند. سال 9۶، پروفسور «ریچارد استون» مسئول امور بین‌الملل مجله «ساینس» بود و حضور او در ایران مسئله‌ای مهم و ملی. مرا انتخاب کرده بودند که هم با جنگ شیمیایی آشنا و هم مقالات زیادی در این باره نوشته‌ام. دکتر ملک‌زاده، معاون وزیر وقت دل‌نگراني‌اش از این بود که سال‌ها قبل مجله «ساینس» مقاله‌ای را درباره محققان و پزشکان ایرانی نوشته و ادعا کرده مقالات پزشکان ایرانی تحت تأثیر سیاسیون کشور ایران است. این هم یعنی تحقیقات علمی ما درباره حملات شیمیایی معتبر نیست. همه اینها نتیجه تحقیقات پروفسور را در ایران مهم مي‌کرد. به سرعت خودم را به ایران رساندم. جلسه آشنایی ما با پروفسور در دانشگاه «شاهد» بود. در آن جلسه تصاویر رزمنده‌های شیمیایی را از زمان جنگ نشان دادم. یکی از تصاویر هم عکس خودم بود و باعث شد اعتمادش جلب شود. پایان جلسه خواست چند روزی را که در ایران است، کنارش باشم. پذیرفتم. با هم به دیدار جانبازانِ شیمیایی بیمارستان ساسان رفتیم. بعد هم جلسه‌ای در بیمارستان رازی با حضور جانبازان شیمیایی ترتیب دادم. سالن اجتماعات پر بود از پزشکان و تعدادی از رزمنده‌های شیمیایی اما پروفسور خبر نداشت. ابتدای جلسه عکس جانبازانی را که زمان جنگ بدن‌شان تاول زده بود نشان دادم. او پرسید آنها هنوز زنده هستند؟ گفتم بعضی زنده‌اند و بعضی شهید شده‌اند و زنده‌ها همین حالا در این سالن نشسته‌اند! بعد از رزمنده‌ای که در یکی از عکس‌ها بود و در زمان جنگ ۲۲ سال داشت، دعوت کردم بیاید پشت تریبون. این جوان حالا 50 و چند ساله بود؛ جانبازی نابینا که چشم‌هایش را ۸ بار عمل کرده و بارها به خاطر سرطان پوست، پیوند انجام داده بود. بخشی از ریه‌اش خارج شده بود و نمی‌توانست راحت حرف بزند. مدارک پزشکی‌اش هم موجود بود. پروفسور با دیدن او تازه متوجه شد چه حقی از مردم ما ضایع شده است. بعد از جلسه خواست تا خاطرات خودم را از جنگ تعریف کنم. من هم عکسی از خودم نشان دادم که در جبهه بادگیر تنم است و ماسکی به صورت دارم. بعد تعریف کردم یک بار وقتی به محل حمله شیمیایی رفتم چه صحنه دردناکی را دیدم. اینکه بالای سر رزمنده‌ای رسیدم که ماسک از روی صورتش افتاده بود. او هم برای اینکه بتواند نفس بکشد گلویش را از حلق تا گردن با ناخن‌هایش خراشیده و با دهاني پر از خاک و کف شهید شده بود. گفتم که او فقط خواسته بود راه هوایی برای خودش باز کند اما نمی‌دانست صدام گاز اعصاب زده است. گازی که باعث مرگ هر جانداری می‌شود. روی سیستم مغزی اثر می‌گذارد و تنفس را مختل می‌کند. رزمنده اما نمی‌دانست که به رغم تلاش‌هایش، شهید مي‌شود. پروفسور ریچارد اینجا پرسید: «شهید یعنی چه؟» گفتم یعنی کسی که جان خودش را به فرمان خدا برای کشور و مملکتش هدیه می‌کند. این دیدار و خاطره، تأثیر خودش را گذاشت و پروفسور، بهار 9۷، مقاله‌ای را با عکس‌های من در مجله «ساینس» چاپ کرد؛ یک عکس از زمانی که در جبهه بودم و دیگری حالا که پزشک هستم. نوشته بود که این پزشک در سن 1۸ سالگی آسیب شیمیایی دیده است و حالا هم متخصص پوست است. پس چنین کسی نمی‌تواند مقالاتی سانسور شده و غیر صحیح بنویسد. مقاله او تایید این مطلب بود که ایران بزرگ‌ترین قربانی حملات شیمیایی است و این تایید برای ما خیلی اهمیت داشت. جالب‌تر اینکه عنوان مقاله این بود «شهدای شیمیایی»؛ درحالی که کلمه شهید، بین ما مسلمان‌ها مصطلح است.

توضیح: مجله «ساینس» یکی از چهار مجله علمی و تأثیرگذار در دنیا است. مقالاتی که این مجله چاپ می‌کند، معمولا سرخطی می‌شود برای پژوهش‌های علمی و پزشکی در کشورهای دنیا. در واقع مجله «ساینس»، مرجع علمی بزرگی است که خط و ربط پژوهش را در دنیا مشخص می‌کند.

 

قیمت لحظه ای ارز دیجیتال