دختری زنده زیر آوار

  [ شهروند ]  سید ابراهیم زمانیه، سال 133۸ در مشهد متولد شده و از 22 سالگی به استخدام جمعیت هلال احمر درآمده است. او کارشناسی مدیریت برنامه‌ریزی آموزش دارد و ۲۸ سال، رئیس اداره آموزش امداد و نجات جمعیت هلال احمر استان خراسان بوده. این امدادگر پیشکسوت، دوره‌های امداد و کمک‌های اولیه از سطح عمومی تا مربیگری درجه یک، امور اداری، مدیریت مقابله با سوانح و مدیریت خطرپذیری جامعه در برابر بلایا را در سطح بین‌المللی پشت سر گذاشته و موفق به کسب مدارک تخصصی آموزشی مربوطه شده است. از جمله مسئولیت‌ها او طی سال‌های خدمت در جمعیت هلال احمر می‌توان به مدیریت اردوگاه پناهندگان عراقی در کرج در واحد امور اسرا و مفقودین جمعیت، ریاست امور داوطلبان جمعیت استان خراسان، ریاست اداره آموزش امداد و نجات استان، معاونت امداد و نجات استان خراسان بزرگ، مشاور عالی معاونت آموزش و برنامه‌ریزی سازمان امداد و نجات کشور، عضویت کمیته برنامه‌ریزی جمعیت هلال احمر استان خراسان و معاونت جمعیت هلال احمر مشهد اشاره کرد. امروز، او مدرس دوره‌های آموزشی تربیت مربی درجه ۲ و 3، دوره تخصصی نجات آوار، جاده، مدیریت بحران و... است و برای امدادگران، داوطلبان، نجات‌گران، کارکنان، مدیران و کارشناسان هم این دوره‌های آموزشی را برگزار می‌کند. همچنین در مراکز آموزش عالی به تدریس دروس امداد و فوریت‌های پزشکی، ارزیابی حوادث و سوانح، اصول امداد و نجات در آوار، چاه، قنوات، تونل و کانال‌ها، مواد شیمیایی، پشتیبانی و لجستیک و سوانح می‌پردازد. آنچه در ادامه می‌خوانید خاطراتی است از این پیشکسوت که از کتاب «امدادگران بی‌مرز» نوشته لیلا باقری انتخاب کرده‌ایم. مصاحبه‌های این کتاب را میترا مازندرانیان به عهده داشته و کتاب توسط مؤسسه آموزش عالی علمی کاربردی هلال ایران چاپ شده.

خط و نشان کــــــشیدن بـــــــرای عراقی‌ها!
چند شب مانده به عملیات به امدادگرها گفتم: «به عنوان نیروی خط‌شکن، بایدنیروهای مصدوم رو به پشت خط منتقل کنید. هدف ما نجات انسان‌های مصدومه. فرقی نمی‌کنه ایرانی باشن یا عراقی.» این جمله مهمترین و آخرین آموزشی بود که به بچه‌ها دادم. در عملیات بیت‌المقدس، مسئول اورژانس ایستگاه حسینیه بودم؛ سال۶1 در جبهه جنوب. ایستگاه امدادی مهم و مجهزی در محور پرتردد آبادان به خرمشهر. حمله ایران برای آزادسازی خرمشهر هم از همان محور انجام شد. برای همین نیروهای زبده امدادی را برای این ایستگاه انتخاب می‌کردیم و همیشه هم در حال آموزش بودند. اما درست شب قبل از عملیات، گلوله توپ آمبولانس ما را زد. دو نفر از بهترین‌های‌مان رفتند. بچه‌ها آنها را با آخرین سرعت به بیمارستان طالقانی اهواز رساندند اما حال‌شان وخیم بود و شهید شدند. آن شب امدادگرها با چشم پراشک آمدند و گفتند: «آموزش، بی‌آموزش!» و هم‌قسم شدند «اگه دست‌مون به یه مصدوم عراقی برسه، نه تنها کمک نمی‌کنیم که با همین دست‌های بی‌اسلحه خفه‌شون می‌کنیم.» عصبانی رفتند خط مقدم. دلم شور می‌زد. کم کم باید سر و کله بچه‌ها با مجروح‌ها پیدا می‌شد. بعد از مدتی هم پیدا شد و اولین مجروحی که پشت خط انتقال دادند، یک نفر از گارد ریاست جمهوری عراق بود. از اینکه بچه‌ها به رغم قسم‌شان، مصدوم عراقی را برای نجات به پشت خط آورده بودند خوشحال شدم. همیشه بهشان گفته بودم رسالت و هدف امدادگری در عملیات، انتخاب مصدوم‌هایی است که وضعیت وخیم‌تری دارند؛ چه دوست، چه دشمن... درس‌ها، کارگر افتاده بود. 

امدادگری یعنی حمل درست مجروح
در دفترم نشسته بودم که در زد و وارد شد؛ سال ۶۸ بود. جوانی ژولیده، خمیده، خسته با نگاهی خالی آمد. گفت: «آقای زمانیه، منو می‌شناسین؟» گیج شده بودم. هرچه به مغزم فشار آوردم، او را به خاطر نیاوردم. گفت: «حق دارین... حتی همین الان هم که پیش شما هستم، خودم رو با قرص سرپا نگه داشتم». خودش را معرفی کرد. با شنیدن اسمش وا رفتم. قبلا داوطلب خوش‌تیپ و دانشجوی ممتاز رشته شیمی دانشگاه فردوسی مشهد بود. آن وقت‌ها داوطلب‌ها یک ماه آموزش تئوری امداد می‌دیدند و پانزده روز به بیمارستان می‌رفتند و بعد عازم جبهه می‌شدند. هنوز در بهت بودم که ادامه داد: «دوره‌م که تموم شد توی یه عملیات شرکت کردم. بعد از حمله فرمانده دستور داد سریع مجروح‌ها رو جمع کنیم و برگردونیم عقب. آتش سنگینی می‌بارید. ترسیده بودم ولی از دستور فرمانده هم نمی‌تونستم سرپیچی کنم. اولین مجروحی رو که دیدم فوری روی کولم انداختم و رسوندم پشت خط. تازه اونجا فهمیدم ترکش به پشتش اصابت کرده... وقتی لباسش رو درآوردم، متوجه شکستگی ستون فقراتش از ناحیه مهره‌های پشت شدم. فکر کنم به خاطر حمل نادرست من، قطع نخاع شده بود.» اشک میریخت. دردش را نگفته فهمیدم. بارها به امدادگران گفته بودم اگر مجروحی را درست حمل نکنند ممکن است قطع نخاع شود. گفت: «دستور دادن برگردیم پشت خط ولی من التماس کردم تا با اون به تهران منتقل بشم. شماره تماس پدرش رو پیدا کردم و بهشون گفتم عامل قطع نخاع پسرشون منم.» بعد از آن ماجرا افسرده و گوشه‌گیر شده بود و زندگی‌اش بند قرص اعصاب. چیزی نگفتم. نخواستم حرفی بزنم که دردش بیشتر شود. وقت رفتن گفت: «گفته بودید امدادگری فقط تزریقات و سرم و پانسمان و بخیه نیست. امدادگری یعنی حمل درست مجروح...»

لطفا جوگیر نشوید!
مرداد ۶۶ در روستایِ «بوجان» نیشابور سیل آمد. بوجان به ماسوله نیشابور هم معروف است. وقتی خبر سیل را دادند، به همراه تعدادی از امدادگران اردوی آموزشی داشتم. گفتند به سرعت به محل بروید. اردوی ما در نزدیکی شهرستان نیشابور بود. برای همین بلافاصله با همان مینی‌بوسی که به اردو اعزام شده بودیم و به سمت محل حادثه رفتیم. حادثه روز جمعه اتفاق افتاده بود و افراد زیادی برای گذراندن روز تعطیل، کنار بستر رودخانه اطراق کرده بودند. برای همین سیل، افراد زیادی را با خود برده بود. منطقه هم کوهستانی بود و با شرایط سختی روبرو بودیم. جریان سیل به قدری شدت داشت که بدنه خودروها را له و حتی سنگ‌های پنجاه تنی، به اندازه یک اتوبوس را بیست کیلومتر جا به جا می‌کرد. مستأصل شده بودیم و هیچ کاری از دست‌مان ساخته نبود. تنها کاری که ازمان برمی‌آمد این بود که مردمِ در مسیر سیل را به سمت بلندی هدایت کنیم تا در امان بمانند. بچه‌ها را به سه دسته تقسیم کردم و به مسیر سیل فرستادم. خودم هم با گروهی همراه شدم. در مسیر متوجه شدم که چیزی در سیلاب قِل می‌خورد. دقت کردیم و دیدیم که بچه‌ای را آب می‌برد. تا خواستیم اقدام کنیم، یکی از امدادگرها به درون سیلاب پرید تا بچه را بگیرد. جریان آن‌قدر شدید بود که امدادگر را هم با خودش همراه کرد. نمی‌توانست خودش را کنترل کند و دست و پا میزد. به سختی توانستیم امدادگر را با طناب از مسیل بیرون بیاوریم. اما متأسفانه بچه به علت سبکی وزن با سیل همراه شد و نشد که نجاتش بدهیم. 84 ساعت در منطقه بودیم و جنازه‌ها را از زیر ماسه و گل و لای بیرون می‌کشیدیم. مأموریت سختی بود. شب و زمان استراحت که همه دور هم جمع شدیم از همان امدادگر تازه‌آموزش‌دیده پرسیدم: «چی شد که این کار رو کردی؟» جواب داد: «وقتی دیدم اون بچه داره از بین میره، دیگه به چیز دیگه‌ای فکر نکردم». گفتم: «خودت شنا بلدی؟» و با تحیر شنیدم که گفت: «نه!» عصبانی شدم و گفتم: «تو که خودت با شنا آشنا نیستی، چرا این کار رو کردی؟» همیشه در کلاس‌ها به بچه‌های امدادگر می‌گویم هرگز در حوادث، اسیر جو روانی نشوید و بدون برنامه‌ریزی و فکر، دست به کاری نزنید که از اشتباهات مسلم امدادی است. 

مانکن غمناک کودک



سال ۷۲ بود و یک دوره کمک‌های اولیه ضمن خدمت داشتیم برای مربیان سازمان جوانان در مشهد. همه مربیان معلم مدارس بودند. آن روز مبحث احیای قلبی-تنفسی بود و تعدادی مانکن سر کلاس آورده بودم. یک مانکن کودک هم بین‌شان بود. نوبت به این بحث رسید که اگر بچه‌ای دچار ایست تنفسی- قلبی شود، چطور باید او را نجات داد. برای آموزش از مانکن کودک استفاده کردم که زنی حالش بد شد. مانکن کودک زیر دستم بود و همانطور که توضیح می‌دادم ممکن است یک تیله، پاک‌کن، حبه قند و حتی تکه‌ای غذا در گلوی بچه گیر کند و نحوه خارج کردن این مواد را از گلوی بچه توضیح می‌دادم، یکی از خانم‌های شرکت‌کننده شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن و... او را از کلاس بیرون بردند. بعد از کلاس با او صحبت کردم. تعریف کرد: «چند سال پیش مهمون داشتم و توی آشپزخانه مشغول آشپزی بودم. مادرم از دختر کوچکم نگهداری می‌کرد. یک دفعه دیدم جیغ می‌زند. دویدم و دیدم دخترم سیاه و کبود شده. چیزی توی گلوش گیر کرده بود و تنها کاری که از دستم بر می‌اومد، جیغ زدن بود. همسایه‌ها هم ریختن توی خونه اما اون‌ها هم نمی‌دونستن باید چهکار کنن... و بچه‌م از بین رفت. کاش من این دوره رو قبلا گذرونده بودم...» ای کاش آدم‌ها هر سن و تحصیلاتی که دارند، یاد گرفتن این آموزش‌ها را جدی بگیرند.

تلخ‌ترین حادثه امدادی
هواپیما در مسیر بندر ماهشهر به تهران در نزدیکی ساوه سقوط کرد. هواپیمایی در اجاره شرکت نفت با تعدادی از مهندسان و کارکنان شرکت که از بین رفتند. عصر بود که خبر حادثه را دادند. مدرس کلاس بودم. سال 13۸1 بود و یک دوره آموزشی مربی‌گری درجه سوم در ساوه داشتیم. کلاس را تعطیل و با تعدادی از دوستان مربی که تجربه زیادی هم در کار امداد داشتند به محل حادثه اعزام شدیم. حوادث هوایی همیشه وحشتناک و ناراحت کننده است؛ به سختی می‌توانی جسد سالمی را پیدا کنی. کاری هم جز پیدا کردن تکه‌های پیکرها نداری. در این حادثه هم ما کاری نمی‌توانستیم انجام دهیم. فقط کیسه پلاستیکی دست‌مان بود و تکه‌های اجساد را بر اساس مشخصات ظاهری داخل کیسه قرار می دادیم و در نهایت می‌شد یک جنازه. تنها کسی که توانستیم با اطمینان تکه‌های جسدش را جمع کنیم خود خلبان بود؛ از روی یونیفرمش راحت می‌فهمیدم. 

اولین حضور امدادگران دختر در زلزله بم
بعد از زلزله بم، جو عجیبی شد. تمام امدادگران خانم و آقا به هلال آمدند و گفتند می‌خواهند اعزام شوند. امکانات حمل و نقل محدود بود و چند آمبولانس و مینی‌بوس و خودرو برای کمک اعزام شد. خانم‌های امدادگر بی‌تابی می‌کردند و دل‌شان می‌خواست هرطور شده به منطقه بروند. تا آن سال هم خانم‌ها در مأموریت‌های امدادی شرکت نکرده بودند. چند بار برای اعزام خانم‌ها درخواست کردم و اجازه ندادند. گفتند: «اگه میخوای، باید از تهران تقاضای مجوز کنی». با مرحوم دفتری، رئیس وقت سازمان تماس گرفتم. بم بود و نشد با هم حرف بزنیم. هیچ‌ کسی هم قبول مسئولیت نکرد. دست آخر خودم مسئولیتش را بر عهده گرفتم و با یک دستگاه اتوبوس شامل ۲۰ امدادگر خانم و 1۰ امدادگر آقا عازم بم شدم. بعد از رسیدن به بم خودم را به ستاد معرفی کردم و حکمم را نشان دادم. همان‌جا آقای دفتری را دیدم و اجازه گرفتم. گروه را در ارگ جدید در کارخانه کرمان موتور مستقر کردم. این شد که برای اولین بار خراسان یک گروه امدادگر خانم را به مناطق عملیاتی اعزام کرد و این یک نقطه عطف بزرگ بود. خانم‌ها بلافاصله کارشان را شروع کردند و حضور پررنگ و مفیدی در آن 1۵ روز داشتند. صبح تا غروب در نقاط مختلف شهر خدمات پیش بیمارستانی را انجام می‌دادند و شب که به چادر بازمی‌گشتند، به رغم همه خستگی‌ها تا دیروقت داروهای اهدایی را تفکیک می‌کردند. این تجربه باعث شد از جمعیت‌های استان‌های دیگر هم امدادگر خانم اعزام شود و این بدعت به‌واسطه امدادگران خانم استان خراسان گذاشته شد.

زلزله بعد از انفجار
چند روزی بود از مأموریت زلزله بم برگشته بودم و هنوز خستگی مأموریت به تنم بود که خبر حادثه برخورد قطارها در روستای «هاشم‌آباد دهنو» از توابع شهرستان نیشابور رسید. سال ۸۲ بود. دستور آمد به سرعت وارد منطقه شویم. بی‌درنگ با تعدادی از امدادگران و کارکنان سوار یک دستگاه آمبولانس شدیم و سمت محل حادثه رفتیم. صحنه آنقدر دردناک بود که برای ساعتی تمام عواطف‌مان را درگیر کرد. با حجم وسیعی از اجساد روبه‌رو شدیم که شدت موج انفجار متلاشی‌شان کرده بود. یکی از قطارها دقایقی بعد از برخورد منفجر شده و کلی نیروی امدادی و مردمی را که برای تماشا آمده بودند، کشته بود. به محض ورود به منطقه، امدادگران نیشابور از من سراغ آقای اصغری، مسئول امداد نیشابور را گرفتند و نگران او بودند. باید آنها را آرام می‌کردم اما مردم محلی از راه رسیدند و دورم را گرفتند و جایی را نشان دادند: «زیر این آوارها چند نفر زنده‌ن... صدای فریادشون رو شنیدیم». از امدادگرها خواستم دور آوار حلقه بزنند و مردم را کنار ببرند. ممکن بود با راه رفتن روی آوار منافذ هوایی افراد زیر آوار بسته شود. با کمک چندنفر از اهالی و امدادگرها به آرامی آواربرداری کردیم و دختر بچه ده‌دوازده ساله و مجروحی را زنده بیرون آوردیم. جراحتش خیلی جدی نبود. دخترک در زمان انفجار کنار دیواری بود که در اثر موج انفجار کج شده اما نریخته بود. همین دیوار کج هم یک مثلث حیات ایجاد کرده و جانش را نجات داد بود. هرچند تمام اعضای خانواده‌اش کمی آن سوتر از بین رفته بودند، اما پیدا کردن ذره‌ای حیات میان آن همه مرگ کمی حال و هوای‌مان را عوض کرد. ۲4 ساعت که از جست‌وجو گذشت، با دیدن بی‌سیم و بخشی از جنازه، فهمیدیم آقای اصغری شهید شده است. بعد از انفجار اول برای امدادرسانی با فرماندار و مسئولان به محل انفجار می‌رود و در انفجار دوم جانش را از دست می‌دهند. کام‌مان دوباره تلخ شد.

انتقالِ بدحالِ هوایی...
در فرودگاه اهواز آشیانه هواپیماها را برای پذیرش مصدومان و مجروحان جنگ آماده کرده بودند. آشیانه‌ها به عنوان بیمارستان صحرایی استفاده می‌شدند. مجروحان بدحال که صدمات شدیدتری داشتند، به فرودگاه منتقل و با هواپیما به مراکز استان‌ها منتقل می‌شدند. مصدومانی را هم که وضعیت بهتری داشتند منتقل می‌کردند به ایستگاه راه‌آهن تا پخش شوند در شهرستان‌ها. در یکی از همین پروازها به مقصد تبریز که دو-سه ساعتی زمان می‌برد، امدادگر پرواز بودم. سوار هواپیمای نظامی C13 بودیم که در هر پرواز هشتاد مجروح را حمل می‌کرد. در سه طبقه سه ردیفه؛ دو ردیف در کنار و یک ردیف در وسط. از همه طبقات صدای ناله بلند بود. یکی دستش قطع شده بود و تخت بغلی پایش و... عملیات «بیت‌المقدس» قبل از سلسله عملیات کربلای پنج، بزرگ‌ترین عملیات ایران بود و بیشترین تعداد مجروح را داشت. مصدومان را با وضعیت حادتر یا همان تریاژ درجه سه را در انتهای هواپیما قرار می‌دادیم تا در فرودگاه مقصد زودتر تخلیه و سوار آمبولانس شوند. برای همین در نزدیکی درهای هواپیما، ناله‌ها دل‌خراش‌تر بود. دائم بین طبقات راه می‌رفتم و حال‌شان را بررسی می‌کردم. بعضی‌ها زخم‌های عمیقی در شکم، پشت، سر و دیگر اندام‌ها داشتند و ما مجبور بودیم که با بانداژ فشاری، از خونریزی جلوگیری کنیم. مأموریت سختی بود. هواپیما یکپارچه بوی خون می‌داد و میزان دردی که مجروحان می‌کشیدند خارج از توان‌شان بود. مشغول رسیدگی بودم که یک نفر داد زد: «دکتر»... در طبقه پایین ردیف وسط خوابیده بود. پرسیدم: «چی شده برادر؟» درد داشت و کلافه بود. می‌گفت چکه‌های آب از تخت بالایی اذیت می‌کند. سرم مجروح طبقه بالایی را چک کردم. حتی به سقف هم نگاه کردم، مشکلی نبود. باز اصرار کرد. بیشتر دقت کردم و متوجه شدم رزمنده طبقه بالا از شدت درد و ناراحتی ادرار کرده بود و کمی از آن به تخت طبقه پایین و روی صورت مصدوم طبقه پایینی می‌ریخت. یکه خوردم... بغض گلویم را فشار می‌داد اما وقت گریه نبود.