بابا افتخار ما شد

جوان آنلاین: «حال‌و‌هوای مادرم در آن سه روز بی‌خبری و مفقودالاثری پیکر برادرم هادی شنیدنی است. دونفر از دایی‌هایم سال‌هاست مفقودالجسدند؛ نه پلاکی، نه نشانی. مادرم سال‌ها چشم‌انتظار آمدن خبری از برادرانش بود، هنوز هم چشم‌به‌راه‌شان است. نه مزاری دارند که برود و درد‌دل‌های خواهرانه‌اش را با آنها در میان بگذارد، نه نشانی تا به حال به دستش رسیده که او را از چشم انتظاری بیرون آورد! وقتی از وضعیت برادرم هادی بی‌خبر بودیم، با خودمان می‌گفتیم: «کاش دست‌کم نشانی یا پیکری از او پیدا شود تا مادر و خانواده جایی برای تسلای دل‌شان داشته باشند.» الحمدلله خدا صدای‌مان را شنید و پیکرش بعد از چهار روز پیدا شد.» اینها تنها بخشی از واگویه‌های خانواده سرهنگ شهید فراجا، هادی امیدی مقدم است. سرهنگ شهید فراجا، هادی امیدی مقدم از شهدای حملات رژیم صهیونیستی که در دوم تیر ۱۴۰۴ به شهادت رسید. متن پیش رو حاصل همکلامی ما با این خانواده شهید است. ابراهیم امیدی مقدم، پدر شهید
 خدایا، می‌شود من هم پدر شهید باشم؟
در ماسوله به دنیا آمدم. تا هشت سالگی در ماسوله زندگی کردم و بعد با پدر، مادر و برادرانم به تهران مهاجرت کردیم. در تهران تا کلاس ششم درس خواندم، بعد ترک تحصیل کردم و سر کار رفتم. دوران سربازی‌ام را در هوانیروز خدمت کردم. پس از پایان سربازی، وارد کار آزاد شدم و بعد به کمیته ملحق شدم و در سال ۱۳۸۳بازنشسته شدم. من در ۲۵سالگی، یعنی در سال ۱۳۵۶، ازدواج کردم. چهار پسر و یک دختر دارم. پسر اولم در سال ۱۳۵۷ به دنیا آمد. پسر دومم که هادی نام داشت و شهید شد، در سال ۱۳۵۸ به دنیا آمد. بقیه فرزندانم به ترتیب در سال‌های ۱۳۶۰، ۱۳۶۱ و ۱۳۶۴ به دنیا آمدند. 
من خودم در دوران خدمت به شهادت فکر می‌کردم. همیشه آماده بودیم، چون منطقه‌ای که ما در آن خدمت می‌کردیم، مثل مسیر بم به سمت زاهدان، خطرات زیادی داشت. احتمال حمله یا تیراندازی زیاد بود. حتی وقتی به محل خودمان برمی‌گشتیم، پلاک ماشین ما نصب شده بود و همه می‌دانستند به کمیته تعلق دارد، پس وضعیت ما کاملاً مشخص بود. من همیشه عاشق جنگ و شهادت بودم، اما چون بچه‌هایم آن زمان کوچک بودند، نمی‌توانستم به جبهه بروم. با این حال، همیشه در دل می‌گفتم: «خدایا، می‌شود من هم پدر شهید باشم؟» این روز بالاخره قسمت شد و این افتخار نصیبم شد. احساس غرور می‌کنم و خوشحالم که پسرم در این راه قدم گذاشت و باعث سربلندی خودش، خانواده و فامیل شد. ناراحتم از دستش دادم، اما خوشحالم که در راه اسلام، وطن و امام به شهادت رسید.   هادی مثال‌زدنی


هادی از کودکی بسیار ساکت و بااخلاق بود. پسر بزرگم می‌گوید، پدر شما همیشه هادی را برای ما مثال می‌زدی! هادی از همه ما بهتر است. درس‌خوان، منظم و تمیز بود. همیشه به او نگاه کنید و ببینید چه بچه خوبی است؛ کارش را مرتب انجام می‌داد، خیلی تمیز و مرتب بود و به کار کسی کاری نداشت. نه دل کسی را آزرد و نه اذیت کرد. همیشه در فکر خود و خانواده‌اش بود و برادران، خواهر و فامیل را دوست داشت. حتی در مراسم شهادتش، هرکس مرا دید گفت ما سراغ نداریم هادی حرفی بد زده باشد یا کسی را اذیت کرده باشد. هادی بچه خوبی بود، بسیار مرتب و تمیز بود و همیشه کارهایش را به موقع انجام می‌داد. خدمت سربازی‌اش را در دانشگاه پلیس انتظامی سپری کرد و در اواخر خدمت به دنبال کار می‌گشت. به او پیشنهاد دادم بیاید ناجا، آن زمان خودم هم سر کار بودم.   مکبر مسجد
 دختر خواهرم، با خانم آقا هادی نسبت و آشنایی دوری داشت. او خانم آقا هادی را به ما معرفی کرد و گفت: «دختر خیلی خوبی است، باحجاب و خانواده‌دار است.» ما هم برای خواستگاری رفتیم و آنها هم موافقت کردند. هادی هم که در فکر ازدواج بود، قبول کرد و قسمت شد با هم ازدواج کنند. 
هادی اهل هیئت بود. البته خانه‌شان از مسجد ما کمی دور بود، اما هر وقت به خانه ما می‌آمد (مخصوصاً در ماه رمضان و روز عید فطر) در مسجد مکبری می‌کرد. حاج‌آقا، پیش‌نماز مسجد، در تشییع جنازه گفت هادی ۲۵سال مکبر روز عید فطر بود و همیشه به مسجد سر‌می‌زد. او هادی را خیلی دوست داشت و از آرامش و سکوتش همیشه تعریف می‌کرد؛ می‌گفت آدمی بود که به کسی کاری نداشت و حتی در چهره کسی نگاه نمی‌کرد.   ۳ روز بی‌خبری!
آخرین بار، قبل از شهادت، وقتی گفتند تهران را تخلیه کنید. ما هم با اصرار رفتیم شهرستان و آقا هادی هم همراه‌مان بود. دو، سه روز آنجا ماند، اما دلش برای دوستان و همکارانش تنگ شد. گفت: «همه اونجا هستند. من اینجا چیکار کنم؟ برمی‌گردم سرکار، هم اذیت نمی‌شم، هم به همکارانم کمک می‌کنم.»
او همراه با دو برادرش راه افتادند و به تهران آمدند. صبح زود، حدود ساعت ۵، رسیدند. برادرش به او گفته بود: «بمان خانه، کمی استراحت کن، بعد برو سر کار.»، اما هادی گفته بود: «نه، می‌روم پیش بچه‌ها.»
همانطور که تعریف می‌کنند، پیش دوستانش رفت و پیش آنها ماند. بعد از آن حدود سه روزی می‌شد که ما از هادی خبر نداشتیم. ما در شهرستان بودیم و هر چه با او تماس می‌گرفتیم موفق نمی‌شدیم با او ارتباط بگیریم. گویا روز حادثه ابتدا ساختمان کناری ساختمان آقا هادی را می‌زنند و بعد ساختمانی که هادی در آن بوده مورد حمله قرار می‌گیرد. ما سه روز از وضعیت او بی‌اطلاع بودیم تا اینکه روز چهارم آتش‌نشان‌ها جنازه شهیدمان را پیدا کردند. خدا رژیم صهیونیستی و امریکا را لعنت کن. عامل تمام این جنایت‌هایی که در غزه، ایران و سراسر دنیا انجام می‌دهند، مردم بی‌گناه را به خاک‌وخون می‌کشد، آنها هستند از همین رسانه، پیامی برای پدران ایرانی دارم: اگر فرزندتان در راه اسلام شهید شد، نگران نباشید؛ او مایه افتخار شما و خانواده‌تان است. اسلام همیشه پیروز است و تا پایان دنیا پابرجا خواهد ماند. ان‌شاءالله امریکا و اسرائیل از بین بروند و خداوند هر چه زودتر فرج امام‌زمان (عج) را برساند. 
  مهدی امیدی مقدم، برادر شهید 
 کاش من هم شهید می‌شدم
من با برادرم هادی، فاصله سنی زیادی نداشتیم. برای همین همیشه با هم بودیم و در مدرسه هم با هم درس می‌خواندیم. پدرم همیشه تعریف می‌کرد که در بچگی شیطنت داشتیم، ولی هادی از همان اول سر به زیر و آرام بود. کاری به کار کسی نداشت. می‌گفت: بچه‌ها از هادی یاد بگیرید. هادی پسر خوب و اهل درسی بود که در محله مجیدیه زبانزد اهل محل بود و با رفتار مناسبش به عنوان یک الگوی خوب در منطقه شناخته شد. هادی بسیار مورد احترام و محبوب بود. 
برادرم پس از پایان خدمت سربازی و دوره‌های آموزشی، با طی مراحل گزینش در سال ۱۳۸۶ به استخدام نیروی انتظامی (فراجا) درآمد. ایشان با استقبال از این مسئولیت، در نیروی انتظامی به عنوان یک نیروی متعهد و فعال مشغول به خدمت شد. 
با آغاز حملات رژیم صهیونیستی، او از شهرستان برگشت تا در چنین شرایطی همراه دیگر همرزمانش باشد. وقتی ساختمانی که هادی در آن کار می‌کرد، مورد حمله قرار گرفت، ما تا چهار روز از او بی‌خبر بودیم. با خودم می‌گویم شاید خواست خدا بود که از هادی سه، چهار روز بی‌خبر بمانیم، بعد ایام محرم برسد. اول محرم تشییع جنازه‌اش انجام شد، سوم محرم شب سومش و هفتم محرم هم مراسم هفتش. انگار همه چیز با نظم خاصی پیش رفت. 
برای پیدا کردن پیکر و نشانه‌ای از برادرم، بچه‌های یگان و عزیزان آتش‌نشان خیلی زحمت کشیدند. دنبال هادی می‌گشتند. گاهی میان این بی‌خبری‌ها فکر می‌کردیم، شاید هادی به ساختمان دیگری رفته، به جایی پرت شده و شاید زنده باشد! یا در یکی از بیمارستان‌ها به عنوان مجروح بستری شده و ما بی‌اطلاعیم. فکر‌های زیادی به ذهن‌مان می‌آمد. 
اما روز آخر تفحص پیکر شهدا، چهارشنبه بود. من، دامادمان و برادرانم آنجا بودیم که اتاق محل کار هادی را خاکبرداری کردند. همانجا بود که پیکر هادی پیدا و شناسایی شد. بعد از آن، به همسرم گفتم: کاش من هم شهید می‌شدم. او گفت: پس بچه‌ها چه؟! گفتم: بچه‌ها خدا را دارند... واقعاً هادی باعث افتخار و سربلندی ما شد. خوش به سعادتش، شهادت لیاقت می‌خواهد.   چشمان منتظر مادر... 
حال‌و‌هوای مادرم در آن سه روز بی‌خبری و مفقودالاثری پیکر برادرم هادی شنیدنی است. دو نفر از دایی‌هایم سال‌هاست که مفقودالجسدند؛ نه پلاکی، نه نشانی. مادرم سال‌ها چشم‌انتظار آمدن خبری از برادرانش بود، هنوز هم چشم‌به‌راه‌شان مانده است. نه مزاری دارند که برود و درددل‌های خواهرانه‌اش را با آنها در میان بگذارد، نه نشانی! 
وقتی از وضعیت هادی بی‌خبر بودیم، با خودمان می‌گفتیم کاش دست‌کم نشانی یا پیکری از او پیدا شود تا مادر و خانواده جایی برای تسلای دل‌شان داشته باشند. الحمدلله خدا صدای‌مان را شنید و پیکرش بعد از چهار روز پیدا شد. 
  خواهر شهید هادی امیدی مقدم 
 دورهم که جمع می‌شویم نبودنش را حس می‌کنم
 هادی سه سال از من بزرگ‌تر بود و دومین برادر من به حساب می‌آمد. از بچگی، چون به لحاظ سن و سال فاصله چندانی با هم نداشتیم، همیشه با هم بودیم و با هم بزرگ شدیم. همه برادرانم را به یک اندازه دوست دارم، اما هادی خیلی مظلوم، آرام و مهربان بود. همیشه به من می‌گفت: «آبجی، چی می‌خواهی؟ آبجی، کمکت کنم؟!» برادرهایم همیشه پشتم بودند و هوایم را داشتند. ما خیلی با هم صمیمی بودیم و اطرافیان‌مان همیشه می‌گفتند: چقدر شما با هم خوبید، چقدر خانواده مهربانی هستید. 
 اصلاً باورم نمی‌شود، حالا هادی کنار ما نیست. همیشه حس می‌کنم رفته سرکار و قرار است برگردد خانه. باور نبودنش خیلی دردناک است. آخرین بار او را وقتی دیدم که خانه یکی از برادرهایم شام دعوت بودیم، بعد از آن، جنگ ۱۲روزه شروع شد و گفتند تهران را تخلیه کنیم. من، همسرم و بچه‌ها رفتیم خانه مادرشوهرم. پدر، مادر و برادرانم به شهرستان رفتند و من دیگر آقا هادی را ندیدم تا روزی که برگشتند. 
 چه کشید مادر از داغ چشم انتظاری؟!
 وقتی خبر حمله‌ها را شنیدم، مدام با نگرانی پیگیر بودم. با برادر کوچکم تماس گرفتم. روحیه‌اش به هم ریخته بود. می‌گفت منطقه‌ای که هادی در آن بوده را زده‌اند و هیچ خبری از او نیست. همکارانش می‌گفتند؛ وارد ساختمان شده ولی دیگر برنگشت. خانواده‌ام سه‌روز کامل شب‌و‌روز آنجا بودند. من هم فقط دعا می‌کردم و امید داشتم، پیدا شود. وقتی بالاخره خبر آوردند، باورم نمی‌شد. دعا می‌کردم سالم باشد، ولی قسمت چیز دیگری بود. دایی‌هایم سال‌هاست مفقودالاثرند. در آن روز‌ها مدام یاد مادرم می‌افتادم. می‌گفتم؛ مادرم چی کشید از داغ و چشم‌انتظاری؟!
 حتی هنوز هم، گاهی می‌گوید: شاید برادرهایم زنده باشند؟! انتظار خیلی سخت است، واقعاً خیلی سخت. با وجود همه این دردها، شهادت هادی برای ما مایه افتخار است. مامانم خیلی مهربان و آرام است و هادی هم درست مثل او بود؛ آرام، متین و کم‌حرف. هیچ‌وقت ناراحتی‌اش را بروز نمی‌داد، همیشه درحال قرآن خواندن و دعا کردن بود. هرچند دوری و دلتنگی خیلی سخت است، اما افتخار می‌کنیم. هر وقت دورهم جمع می‌شویم، نبودنش را با تمام وجود احساس می‌کنم. از این به بعد محکم‌تر مرگ بر اسرائیل و امریکا خواهم گفت.  سارا وکیل‌پور، همسر شهید
 نامش را علی گذاشتیم!
ازدواج ما کاملاً سنتی بود و از طریق بستگان با هم آشنا شدیم. به من گفته بودند ایشان نظامی هستند. چون خودم در خانواده‌ای نظامی بزرگ شده بودم و پدرم کارمند وزارت‌دفاع بود، با این موضوع مشکلی نداشتم و روحیه‌اش را می‌دانستم. وقتی با هم صحبت می‌کردیم، گفتند ما خانواده شهید هستیم و دوست داریم عروس آینده‌مان از خانواده‌ای معتقد و مؤمن باشد و خودش هم چادری باشد. خوشبختانه این ویژگی را داشتم و از همان ابتدا تفاهم خوبی بین‌مان بود. ما در سال ۱۳۸۵ ازدواج کردیم و پسرمان علی آقا در سال ۱۳۸۷ به دنیا آمد. تولدش شب قدر بود. اسمش را خودم انتخاب کردم، چون در شب قدر با امام علی (ع) عهد بستم اگر خدا فرزند پسر به من عطا کند، نامش را علی بگذارم. همسرم هم با این انتخاب موافق بود و قبول کرد. این شد که اسمش علی شد. علی‌جان تنها فرزندم است. 
آقا هادی فردی بسیار مؤدب بود. زیاد صحبت نمی‌کرد و هیچ‌وقت حرف اضافه نمی‌زد. همیشه با احترام برخورد می‌کرد و در این ۲۰ سال زندگی مشترک، حتی یک‌بار هم صدای بلند از ایشان نشنیدم. با من، فرزندمان و همه خانواده رفتارشان همیشه مؤدبانه، آرام و محترمانه بود. آقاهادی هیچ‌وقت در مورد محل کارش در خانه صحبت نمی‌کرد. می‌گفت: کار ما پرریسک است و استرس دارد، دوست ندارم این استرس وارد خانه و خانواده‌ام شود. به همین خاطر، اصلاً درباره محیط کار سخنی نمی‌گفت و ما حتی احساس نمی‌کردیم خانواده نظامی هستیم. زندگی‌مان مثل یک خانواده معمولی و آرام بود و هیچ‌وقت حرفی از مسائل کاری در خانه نبود.   آقا نور بالا می‌زند 
یک روز قبل از شهادتش، تقریباً همیشه با هم بودیم. وقتی جنگ شروع شده بود، خیلی اصرار داشت ما به شمال برویم تا بچه‌ها در امنیت باشند. اما من و حتی علی هم قبول نمی‌کردیم. می‌گفتیم نمی‌توانیم بپذیریم شما اینجا بمانید و ما جای امنی برویم. او هم گفت باشد، چند روز مرخصی می‌گیرم و خودم شما را می‌برم. خلاصه ما را راضی کرد و به همراه خانواده همسرم رفتیم. این اواخر اخلاق آقاهادی خیلی عوض شده بود. روحیه‌اش تغییر کرده بود، انگار به او الهام شده بود، قرار است اتفاقی برایش بیفتد. بیشتر در خودش بود. روز‌های آخر خیلی مظلوم و خاص شده بود، طوری که هرکس او را می‌دید می‌گفت: «آقا نور بالا می‌زنه، چقدر چهره‌ات نورانی شده! با اینکه معمولاً اهل روبوسی نبود، آن روز آخر با همه دست داد و روبوسی کرد، حتی پسرش را چند بار بغل کرد و بوسید. به همراه برادرهایش به تهران آمد. وقت خداحافظی به شوخی گفت: نگران نباشید، من می‌روم جنگ را تمام می‌کنم تا شما با خیال راحت برگردید تهران، سر خانه و زندگی‌تان. بعد هم خداحافظی کرد، لبخند زد و رفت. آخرین تصویری که از او در ذهن‌مان مانده، همان لبخند و خداحافظی آخرش بود. همسر شهید بودن برایم حس غرور و افتخار دارد. وقتی لحظه شهادت همسرم را به ما خبر دادند، خیلی ناراحت شدم. پسرم با تعجب گفت: «مامان، چرا ناراحت شدی؟ بابا باعث افتخار ما شد. بابا شهید شد. حالا من فرزند شهیدم و شما همسر شهید.» وقتی این حرف را از زبان پسرم شنیدم، دلم آرام گرفت. با خودم گفتم خدا را شکر، چه فرزند فهمیده و صبوری به من داده است. احساس کردم در نبود پدرش می‌توانم به او تکیه کنم. از خدا می‌خواهم پدرومادر همسرم را برای‌مان حفظ کند. الان دیگر تکیه‌گاه‌مان پدرومادر همسرم هستند.   نگران نباش، آخرش من شهید می‌شوم
 من هیچ‌وقت در خودم چنین لیاقتی نمی‌دیدم همسر شهید باشم. همیشه وقتی همسرم به مأموریت می‌رفت، کمی نگران می‌شدم. اما او با لبخند می‌گفت: «نگران نباش، آخرش من شهید می‌شوم. از این بالاتر چیزی نیست. این شهادت باعث افتخار من و شما می‌شود.»
خیلی وقت‌ها این حرف را تکرار می‌کرد، اما من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که روزی واقعاً این اتفاق بیفتد. درعین حال همیشه به او افتخار می‌کردم. وقتی فهمیدم خانواده‌اش خانواده شهید هستند، علاقه‌ام به این وصلت چند برابر شد. همین شناخت باعث شد ایمان و اعتقادم قوی‌تر شود و از ته دل قبول کنم این انتخاب راه درستی است. خیلی خوشحال و خرسندم که همسرم آقا هادی به مقام شهادت رسید. شهادتش باعث افتخار ما و عاقبت‌به‌خیری خودش شد. همیشه به این امید زنده‌ام که در آن دنیا او شفاعت‌مان کند. البته دلتنگی و فراق همیشه هست، اما خاطراتش در ذهن‌مان زنده است. گاهی این یاد‌ها دل مان را آزار می‌دهد، اما دانستن اینکه او شهید شده، آرامش خاصی به ما می‌دهد. درود و رحمت خدا بر همه شهدا و لعنت خدا بر امریکا و رژیم صهیونیستی که غده‌های سرطانی این جهان‌اند. ان‌شاءالله با ظهور امام‌زمان (عج)، این ظلم و پلیدی از بین برود. صحبتم با خانواده‌های شهدا این است که به خودشان ببالند. فرزندان و همسران‌شان در راه اسلام و عزت ملت‌شان به شهادت رسیدند، و این بزرگ‌ترین افتخار است. امیدوارم همه ما این ایمان را داشته باشیم که امام زمان (عج) حتماً ظهور می‌کند و انتقام خون شهدا را از اسرائیل و امریکا می‌گیرد. ان‌شاءالله عاقبت همه ما هم مانند شهدا ختم به خیر شود و در مسیر شهادت قرار بگیریم. 
  علی امیدی مقدم، فرزند شهید 
 فرزند شهید بودن برایم حس غرور و افتخار دارد
 من خاطرات زیادی از پدرم دارم، چون تقریباً همیشه با او بودم و هر جا می‌رفت، تا جایی که امکانش بود، من هم همراهش می‌رفتم. اگر بخواهم از اخلاقش بگویم، باید بگویم هیچ‌وقت دل کسی را نمی‌شکست. حتی وقتی شوخی می‌کرد، مراقب بود کسی ناراحت نشود. من هیچ‌وقت ندیدم عصبانی شود یا به خاطر کاری که انجام داده‌است، مرا دعوا کند. هیچ‌وقت هم صدای بلندی از او نشنیدم. او همیشه آرام، مهربان و متین و شوخ‌طبع بود. در جمع‌ها همیشه مجلس را گرم می‌کرد و شوخی می‌کرد. 
روز چهارشنبه که پیکر پدرم را پیدا کردند، ما من هنوز خبر نداشتیم. با پدربزرگم، پسرعمویم و دو نفر دیگر از پسرعمو‌ها به مسجد رفته بودیم تا نماز مغرب را بخوانیم. پسرعمویم تلفنی از پدرش خبر گرفت و ایشان گفت که به خانه برگردیم. چون پیکر بابا هادی را پیدا کرده‌اند. بعد هم خبر را در مسجد به من گفتند و در راه برگشت، مدام به این فکر می‌کردم حالا چطور با بقیه و مخصوصاً با مادرم روبه‌رو شوم؟! وقتی رسیدم، کنار مادرم نشستم و گفتم. همه می‌دانند شهدا زنده‌اند، ما باید افتخار کنیم که شما همسر شهید هستید و من فرزند شهید. پدرم همیشه با ما و در کنار ماست. پدرم همیشه با من است و فرزند شهید بودن برایم حس غرور و افتخار دارد و همیشه به آن می‌بالم. 
در پایان هم باید بگویم که کسانی که پدرم را به شهادت رساندند، همان رژیم صهیونیستی و امریکا هستند. مطمئن باشند خون همه شهدا که مظلومانه به شهادت رسیدند، بی‌پاسخ نمی‌ماند و ما به یاری امام‌زمان (عج) انتقام‌شان را خواهیم گرفت. دعا می‌کنم امام زمان (عج) هرچه زودتر ظهور کند و این ناپاکی را از روی زمین پاک کند. از خدا می‌خواهم رهبر معظم انقلاب را برای ما حفظ کند و به خانواده‌های شهدا صبر و آرامش عطا فرماید.