روزنامه اعتماد
1404/09/25
عصبشناسي و تجربه ديني
گروه دين و فلسفهمقاله «تجربه ديني» اثر مارك وب در دانشنامه فلسفه استنفورد، مروري نظاممند و تحليلي به يكي از مباحث محوري در فلسفه دين دارد. مقاله با بررسي دقيق استدلال از طريق تجربه ديني - كه طبق آن، اين تجارب به دليل شباهت كاركردي به ادراك حسي ميتوانند توجيهي براي باورهاي ديني فراهم آورند - به قلب بحثهاي معاصر در معرفتشناسي دين وارد ميشود. در اين مسير، نويسنده به آراي فيلسوفان شاخصي مانند ويليام جيمز، ويليام آلستون و آلوين پلانتينگا استناد كرده و دفاعهاي آنها از ارزش معرفتشناختي تجارب ديني را تبيين ميكند. همچنين چالشهاي جدي عليه اين استدلال، از جمله مساله تنوع اديان و تبيينهاي طبيعتگرايانه (عصبشناختي و روانكاوانه) كه ادعاي واقعنمايي اين تجارب را به چالش ميكشند، با تفصيل بررسي ميشوند. اين مقاله كه به قلم اميرحسين كلاري به فارسي برگردانده شده و نخستينبار در دينآنلاين منتشر شد در دو بخش تنظيم شده است. بخش نخست آن در شماره پيشين اين صفحه و بخش دوم و نهايياش در ادامه تقديم ميشود.
نظريه آلستون درباره اعمال باورساز
آلستون يك نظريه عمومي در مورد اعمال باورساز (مجموعهاي از سازوكارهاي شكلگيري باور، همراه با مفروضات زمينهاي مشخص و مجموعهاي از ابطالكنندهها) ارايه ميدهد. شرحي از چگونگي انجام عقلاني چنين عملي ارايه ميدهد و سپس استدلال ميكند كه حداقل عمل شكلگيري باورها بر اساس تجربيات ديني مسيحي، آن الزامات را برآورده ميكند. اگر به اعمال باورسازي كه تا به الان بر آنها تكيه ميكرديم، بنگريم، مشاهده ميكنيم كه بسياري از آنها ميتوانند با استفاده از باقي اعمال توجيه شوند. آلستون مدعي ميشود كه رويكرد مسيحي ساخت اعتقادات بر اساس تجارب ديني از ويژگيهاي يكساني برخوردار است. او نيز مانند پلانتينگا اذعان ميكند كه چنين استدلالي ميتواند بهطور يكسان در مورد ساير اعمال ديني نيز صادق باشد؛ همه چيز بستگي به اين دارد كه آيا عمل مورد نظر، چه به صورت دروني و چه با ساير اعمال به همان اندازه جاافتاده، تضادهاي عظيم و اجتنابناپذيري در مسائل اساسي ايجاد ميكند يا خير. براي رد اين استدلال بايد نشان داد كه يا معيارهاي آلستون براي عقلانيت يك عمل بيش از حد سهلگيرانه است يا اينكه اعمال ديني هرگز از تناقضات عظيم در امان نيستند.
دفاع از تجربيات ديني
دفاع آلستون و پلانتينگا از ارزش معرفتشناختي تجربيات ديني، اساسا مبتني بر ميزاني از شباهت است كه ميان تجارب ديني و حسي وجود دارد. اما بايد اين نكته را خاطرنشان كرد كه اينها ادعاهاي سادهاي نيستند؛ هر شباهتي مبني بر تاييد و هر تفاوتي مبني بر تكذيب اين ادعاها نيست. شباهتها و تفاوتها بايد از نظر معرفتشناختي به موضوع مرتبط باشند. براي مثال كافي نيست كه نشان دهيم تجربيات ديني معمولا امكان تاييد عمومي مستقل را فراهم نميكنند، مگر اينكه بخواهيم از ساير اعمال كاملا محترم مانند شهود عقلاني كه فاقد آن ويژگي هستند، صرفنظر كنيم. دو مورد از مهمترين و محتملترين ابطالها براي ارزش معرفتشناختي تجارب ديني كه در حال حاضر روي ميز قرار دارند، تنوع مذاهب و امكان توضيح تجارب ديني با رويكردهاي طبيعتگرايانه است. تنوع مذهبي نيز همانند داستانها و شنيدههاي مختلفي است كه از يك تجربه ديني گزارش ميشود؛ هر دو با تناقضات خويش، واقعيت اين تجارب را زير سوال ميبرند. اما اگر اين گزارشات شبيه و يكسان باشند، آنگاه ميتوان معقولانه نتيجه گرفت كه احتمال وجود حقيقت در شهادتها بسيار زياد است. يك نسخه از اين ايراد، استدلال از طريق اختفاي الهي است. اگر خداوند وجود دارد و خود را به عدهاي از مومنان و مردم نشان ميدهد، بايد توضيحي براي نشان ندادن خود به باقي مردمان داشته باشد. آكستل نيز شكل ديگري از اين ادعا را نشان ميدهد. او استدلال ميكند كه اصرار بر اينكه باورهاي ديني خود شخص در مواجهه با تنوع اديان درست است، استدلال استقرايي معكوس است و در نتيجه، نامعقول؛ زيرا باورهاي شما از نظر معرفتشناختي از همان منبعي ناشي ميشوند (وام گرفتن از گواهي مرجعيت) كه باورهاي نادرست شما. پس تنها و با شانس است كه حق با شماست. اما اگر دو شهادت كاملا متناقض براي باورها و تجارب ديني شما وجود داشته باشد، بايد گفت كه شما از زمين خوبي براي كشت گندم باورهاي خود برخوردار نيستيد؛ چراكه به نظر ميرسد محتواي تجارب ديني شما با يكديگر فرق دارند. افراد درگير تجربيات مذهبي برداشتهاي مختلفي از تجربه «نيستي و پوچي» دارند؛ يكي آن را واقعيت نهايي ميخواند، ديگري آن را آگاهي ناخودآگاهي كه همه ما در آن شريك هستيم مينامد و ديگران آن را يك خالق مطلق و كاملا شخصي ميدانند. جهت اثبات حقيقي بودن اين تجارب، فرد بايد موارد ذيل را مورد توجه قرار دهد:
الف) عاملي مشترك ميان تمامي اين تجارب پيدا كند كه بتواند معقولانه ثابت كند كه آنها همه متعلق به يك واقعيت يكسان هستند.
ب) تجارب خود را موجه و واقعي و ديگران را كه از بقيه مذاهب نشات ميگيرند، نامربوط و غيرواقعي بداند.
مورد اول، با توجه به تفاوتهاي آشكار ميان اديان بسيار دشوار است. با اين وجود، جان هيك (۱۹۸۹) با استفاده از معرفتشناسي دوجهاني كانت، ديدگاهي از اين نوع را بسط ميدهد. بدين صورت كه ايده كلي تمامي اين تجربيات يكتاست، اما توسط افراد مختلف به اشكال مختلف درك و تجربه ميشود؛ بنابراين مشاهده ميشود يك موضوع واحد از ديدگاه افراد و در جايگاههاي مختلف به اشكال مختلف ديده و گزارش ميشود. اين رويكرد دقيقا به اندازه خود چارچوب كانتي قابل قبول است. ژروم گِلمن (۲۰۰۱) بدون استفاده از رويكرد كانتي، ايدهاي مشابه را مطرح ميكند. با اين حال، اينگونه راهحلها هيچ دردي را دوا نميكنند؛ اگر اعمال مختلف تجربيات و دركهاي مختلفي به وجود ميآورند كه به وضوح در محتوا با يكديگر متضاد هستند، حداقل يكي از آنها بايد غير قابل اعتماد در نظر گرفته شود. آلستون (۱۹۹۱) و پلانتينگا (۲۰۰۰) دومين گروه جوابها را روي ميز ميگذارند. در كليت، اين استدلال حاكي از آن است كه فرد صاحب تجربه از درون يك سنت مذهبي ميآيد و در نتيجه منابع معرفتشناختي كافي براي توجيه تجارب خود دارد كه اين منابع براي افراد خارج از آن سنت در دسترس نيست. همانند هنگامي كه فردي به درون جنگ سفر ميكند و چيزهايي ميبيند كه ساكنان خارج جنگل نميتوانند ببينند و درك كنند. در نتيجه، اگر افراد در سنتهاي ديگر نيز چنين ادعايي را مطرح و استدلال كنند، همچنان منطقي است اگر بگوييم چندي درست و ديگري غلط است. چيزهايي كه باورهاي مرا توجيه ميكنند، همچنان آنها را توجيه ميكنند، حتي اگر شما منابع مشابهي داشته باشيد كه ديدگاه مخالف را توجيه ميكنند.
تبيينهاي طبيعتگرايانه از تجربيات ديني
تصور ميشود كه تبيينهاي طبيعتگرايانه در باب تجربيات ديني هدف از تضعيف ارزشهاي معرفتشناختي آنها داشته باشد، زيرا اگر براي هر تجربهاي توضيحي طبيعتگرايانه داشته باشد، ديگر نياز و دليلي براي گشتن در پي دلايل غير طبيعتگرايانه نيست و ما هيچ توجيهي براي تصور دليلي فراتر از توضيح طبيعتگرايانه نداريم. از فرويد (۱۹۲۷) و ماركس (۱۸۷۶/۱۹۷۷) مكررا به عنوان ارايهدهندگان چنين توضيحاتي ياد ميشود. فرويد معتقد است كه ميتوان با استفاده از مكانيسمهاي رواني كه در تجارب زمان كودكي ما ريشه تنيدهاند و تنشهاي روانپويشي، تجربيات ديني را توضيح و تفسير كرد. ماركس نيز اعتقادات مذهبي را به كل به فشارهاي اقتصادي مادي رجوع ميدهد. هر دو معتقدند كه چون دلايل روانشناختي و اقتصادي ذكر شده براي توضيح ريشههاي اين اتفاقات كافي هستند، ديگر نيازي به بحث راجع به درست يا غلط بودن آنها نيست. نظريه فرويد در مورد دين، حتي در ميان كساني كه گرايش روانكاوي دارند، طرفداران كمي دارد و ديدگاه ماركس نيز تقريبا كنار گذاشته شده است، اما اين بدان معنا نيست كه چيزي در اين نزديكي ممكن است درست نباشد.
عصبشناسي و تجربه ديني
اخيرا توضيحات عصبشناختي از تجربه ديني به عنوان دلايلي براي انكار صحت اين تجربيات مطرح شدهاند. فعل و انفعالاتي كه درون مغز هنگام وضعيت مراقبهاي و ديگر تجربيات ديني اتفاق ميافتد، شباهتهاي بسياري با الگوهاي رفتاري مغز حين تشنج، دارا بودن انواع خاصي از اختلالات رواني و حتي مصرف مواد مخدر دارد. پس نتيجه گرفته ميشود كه تجربيات ديني چيز ديگري نيستند غير از همان اتفاقاتي كه هنگام تشنج، اختلالات رواني يا مصرف مواد مخدر رخ ميدهد. برخي از كساني كه مباني عصبشناختي تجربه ديني را مطالعه ميكنند، استنباط نميكنند كه اين تجربهها واقعي نيستند، اما بسياري چنين استنباطي دارند. براي مثال گاتري (199۵) استدلال ميكند كه ريشه دين در تمايل ما به انسانانگاري پديدههاي اطرافمان است و در جايي كه عامليتي وجود ندارد، آن را عامل ميدانيم.
مشكلات بسياري در مورد توضيحات طبيعتگرايان به عنوان ابطال تجربه ديني وجود دارد. نخست، همانطور كه گالمن (۲۰۰۱) اشاره ميكند، بسياري از اين توضيحات (مثل توضيح روانكاوانه و توضيح جامعهشناسي-سياسي) فقط فرضيه هستند و هيچ كدام حقايق اثبات شدهاي نيستند. آنها از پيش نتيجهگيري ميكنند كه اين تجارب واقعي نيستند و سپس در دور و اطراف آن به دنبال توضيحات قانعكننده ميگردند. مسلما اين مورد درباره توضيح عصبشناختي صدق نميكند؛ اما آنها با مشكل ديگري روبهرو هستند. همانطور كه الوود (۱۹۹۹) اشاره كرد، تمامي تجارب ما ريشه در يك فعل و انفعال درون مغز ما دارد كه مسبب يك حالت خاص شده است؛ بنابراين استنباط بر غلط بودن يك ادعا فقط به خاطر وجود يك حالت خاص در مغز يك مغلطه است وگرنه با همين استدلال ميتوان مدعي شد كه تمامي تجارب حسي ما حاصل يك توهم يا وضعيت خاص درون ذهن ما هستند، تنها بدين دليل كه در حين تجربه يك واقعيت فعل و انفعالاتي در مغز ما رخ ميدهد كه شباهتهايي با فعل و انفعالات مغز هنگام وقوع توهم دارد. ابطال عصبشناختي، يك توضيح و دليل مشخص براي اينكه بتوان آنها را يك ابطال سادهلوحانه در نظر نگرفت، بدهكار است.
ارزش معرفتشناختي تجربيات ديني
اما همچنان يك نگراني معرفتشناختي ديگر نيز تجربيات ديني را تهديد ميكند. جيمز ادعا دارد اگرچه تجربيات عرفاني زمينههاي بسيار خوب و قابل اعتمادي براي ايجاد باور براي فرد صاحب تجربه هستند، اما لزوما دلايل خوبي براي ديگران و شنوندگان نيستند. به كلامي ديگر تجارب من براي من مداركي موجهي هستند، اما نه براي تو. بوونس (۲۰۱۲) اين ادعا را به شكلي مدرنتر و روشنتر بيان ميكند. اين ادعا را ميتوان به طرق مختلفي، بسته به نوع هنجارمندياي كه به رابطه ادلهاي مورد ادعا متصل است، فهميد. برخي (براي مثال، به Oakes ۱۹۷۶ مراجعه كنيد) ادعا كردهاند كه تجربيات ديني از نظر معرفتي ميتوانند باور را ضروري كنند؛ بنابراين فردي كه از اين كار بهرغم برخوردار بودن از تجربه ديني سر باز زند، اشتباهي معرفتشناختي مرتكب شده است. داستان آن است كه با تن سالم، آنچه به ديده خويش بيند، باور نكند. مدافعان ارزش معرفتشناختي تجربيات ديني معمولا معتقدند كه از نظر معرفتشناختي فرد مجاز است كه تجربيات ديني خود را زمين باور خود قرار دهد؛ اما با اين حال اگر چنين نكند هم موجه و قابل درك است. تجربه ديگر انسانها مبني بر آنكه چه چيزي را پشت سر گذاشتند نيز به همين شكل است. در برخي موارد، فرد در رد شهادت ديگران موجه نيست و در موارد ديگر، فرد در پذيرش آن موجه است، اما نيازي به پذيرش آن ندارد. با فرض بر اينكه فرد صاحب تجربه مجاز به شكل دادن يك باور مبني بر تجربيات ديني خود است، در اينجا سه احتمال به وجود ميآيد: يا اينكه شاهد ميتواند شواهد قانعكنندهاي براي شنونده فراهم كند، به گونهاي كه او نتواند ادعا را رد كند يا اينكه شاهد قانعكنندهاي براي شنونده شرح ندهد كه او ادعاي او را بپذيرد يا اينكه اصلا شواهدي براي قانعكردن فرد مطرح نكند. وقتي شخصي بر اساس يك تجربه عادي ادعايي مطرح ميكند، بسته به محتواي ادعا و موقعيت معرفتي شنونده، ممكن است در هر يك از اين سه دسته قرار گيرد. معمولترين چيزي كه ميتوان در مورد ادعاهاي تجربه ديني گفت، اين است كه آنها تنها به يك شكل عمل ميكنند (با اين فرض كه به سوژه تجربه كه ادعا را مطرح ميكند، توجيهي براي باورهايش ميدهند). جيمز و برخي ديگر پس از او ادعا ميكنند كه گواهي در مورد تجربيات ديني نميتواند تحت هيچ يك از دو دسته اول قرار گيرد. اگر اين درست باشد، بايد به دليل چيزي خاص در مورد ماهيت تجربيات باشد. اگر فرض كنيم كه نميتوان به نحوي نقص اين تجربيات را از قبل نشان داد و زبان ديني قابل فهم است - و اگر اين فرضيات را نداشته باشيم، ديگر مساله گواهي ديني مطرح نميشود - پس بايد به اين دليل باشد كه ارزش اثباتي اين تجربه آنقدر كم است كه نميتواند از انتقال به شخص ديگري جان سالم به در ببرد؛ يعني بايد اين باشد كه در عمل عادي گزارش يك تجربه به شخص ديگر، نوعي عامل ردكننده در كار است كه هميشه قويتر از هر نيروي اثباتي است كه خود تجربه دارد. در حالي كه تفاوتهاي مهمي بين تجربه حسي عادي و تجربه ديني وجود دارد (وضوح تجربه، ميزان اطلاعات موجود در آن، وجود توضيحات رقيب و موارد مشابه) مشخص نيست كه آيا اين تفاوتها به اندازه كافي بزرگ هستند كه گواهي ديني را هميشه و همه جا ردصلاحيت كنند.
موضوعات مختلف تجربيات ديني
همانطور كه اديان مختلفي هستند كه هر كدام برداشت خود را از واقعيت دارند، موضوعات مختلفي نيز در تجربيات ديني افراد وجود دارد. بيشتر مطالعات انجام شده در اروپا مبني بر تعاريف از پيش تعيين شدهاي از خدا بود كه در اديان يهود، مسيحيت و اسلام تعريف شدهاند. در اين مذاهب، تجربيات معمولا شامل خود خدا به عنوان روح ابدي، داناي كل، قادر مطلق، آزاد و كاملا نيك بوده است. خداوند به دلايلي كه فقط خودش ميداند، خودش را به برخي مومنان نشان ميدهد (همانند موسي، محمد و سنت پولس رسول) يا برخي ديگر كه با انجام اعمال ديني خود را به خداوند نزديكتر كردهاند (همانند مراقبه در عرفان) . اينكه اين اتفاق براي برخي مومنان بدون خواست خودشان اتفاق افتاده است بدين معنا نيست كه آنها هيچ كاري براي اين مقصود انجام ندادهاند يا براي آن خود را آماده نكردهاند (لورمان ۲۰۱۲ را ببينيد)؛ اين تنها بدين معناست كه هيچ يك از مومنان كاري براي توليد و به ارمغان آوردن اين تجربه انجام ندادهاند. در اين تجارب، خداوند مكررا در حال برقراري ارتباط براي رساندن يك پيام است. در تجارب بعدي، او به همانگونهاي شناخته ميشود كه در تجارب قبلي شناخته شده بود و همه آنها را يكي ميدانند. تجربيات ديگر ميتواند مربوط به فرشتگان، شياطين، قديسان، بهشت، جهنم يا ساير اشياي مهم مذهبي باشد.
موضوع تجربه ديني
در ديگر سنتهاي ديني، لزوما موجودي شخصي، موضوع تجربه ديني نيست و حتي ممكن است موضوع، موجودي مثبت هم نباشد. در سنتهايي كه ريشه در شبهقاره هند دارند (همانند هندوئيسم، بوديسم و جينيسم) موضوعِ تجربههاي ديني، يك واقعيت بنيادي يا ويژگي اساسي هستي است، نه موجودي فراجهاني و مستقل از جهان. در سنتهاي ارتدوكسِ هندو، فرد ميتواند تجربهاي از يك خدا يا موجودي فراطبيعي داشته باشد (مانند مواجهه آرجونا با كريشنا در بهگود گيتا)، اما بسياري از تجربههاي مهم، تجربههايي از برهمن و يگانگي آن با خودِ دروني (آتمن) هستند. در يوگا كه بر اساس درك سامكهيه از طبيعتِ واقعيت استوار است، تمرين عرفاني يوگا به آرامش و سكون ذهن ميانجامد و همين سكون به يوگا امكان ميدهد مستقيما دريابد كه او با بدنِ مادي خود يكي نيست و حتي رابطه علّي با آن ندارد و اين شناخت، او را از رنج رها ميسازد.
در بوديسم تِهراواده، هدف مراقبه «ديدن چيزها همانگونه كه هستند» است؛ يعني ديدن آنها به عنوان اموري ناپايدار، نارسا و فاقدِ خود (گوانز ۲۰۰۳، ۱۹۱) . مراقبهكننده، در مسير پيشرفت، پندارها و دلبستگيهاي گوناگوني را رها ميكند و آخرينِ آنها پندارِ وجودِ «خود» است. ديدنِ اين حقيقت، به معناي ديدنِ تمام واقعيت به صورت دنبالههايي از رويدادهاي لحظهاي است كه هر يك بهطور علّي بر رويدادهاي پيشين متكياند. در اين نگرش، هيچ جوهرِ ثابت يا روحِ جاودانهاي وجود ندارد. ديدنِ واقعيت به اين شيوه، آتشِ ميل و حرص را خاموش ميكند و مراقبهكننده را از چرخه تولدِ دوباره آزاد ميسازد (لاماكيس ۲۰۰۸، ۱۵۸-۱۶۱) . ديدنِ اشياء همانگونه كه هستند، مستلزم زدودنِ تمام پندارهايي است كه در ذهن، مانع چنين ديدنياند و اين كار از راه تمرينهاي مراقبهاي انجام ميشود كه بر مهارتِ فرد در مهارِ ذهن خويش ميافزايند. گونهاي از مراقبه كه اين مهارت را پديد ميآورد و امكانِ ديدنِ ماهيتِ راستينِ چيزها را فراهم ميسازد، ويپاسّانا (بينش) نام دارد. در اين نوع مراقبه، معمولا شئي خاص موضوع تامل است؛ ممكن است ويژگياي از خودِ مراقبهكننده باشد يا جنبهاي از جهان مادي يا ذهني يا حتي يك مفهوم انتزاعي؛ چيزي كه آنگاه كانون تمركز و تامل مراقبهكننده ميشود. در پايان انتظار ميرود مراقبهكننده در آن موضوع، ناپايداري و بيخودي همه چيز را دريابد و بدين آگاهي برسد كه هيچ «خودي» در ميان نيست. در لحظه چنين بينشي، نيروانا حاصل ميشود. تجربه نيروانا، در ذات خود، تحققِ نوعي بينش است، اما با تجربههاي ديگري نيز همراه است، بهويژه با خاموشي حالاتِ ذهني منفي. در متون بودايي، نيروانا به عنوان خاموشي آتشهاي ميل توصيف شده است. سنت تِهراواده گونههاي ديگري از مراقبه را نيز آموزش ميدهد كه ميتوانند در مسير پيشرفت ياريرسان باشند، اما هدفِ نهايي بدون مراقبه ويپاسّانا دستيافتني نيست.
در سنتهاي بوديسم مهايانه، اين انديشه تغييرپذيري دايمي جهان، به شيوههاي گوناگون بسط يافته است. براي برخي مكاتب، حتي آن رويدادهاي لحظهاي كه جريانِ هستي را ميسازند، تهي از وجودِ ذاتياند (مفهوم «وجود ذاتي» در مكاتب گوناگون تفاوت دارد) تا آنجا كه آنچه در تجربه روشنشدگي ديده ميشود، تهيبودگي (شونياتا)ي نهايي همه چيز است. در مكتب يوگاچاره از بوديسم مهايانه، اين تهيبودگي به صورت تهي بودن از وجودِ بيروني درك ميشود؛ يعني ديدنِ چيزها همانگونه كه هستند، يعني ديدنِ آنها به عنوان اموري وابسته به ذهن. در مكتب ذن از بوديسم مهايانه، تجربه روشنشدگي (كنشو) آشكار ميكند كه واقعيت هيچ تمايز و دوگانگياي در خود ندارد. از آنجا كه مفاهيم و زبان همواره دربردارنده تمايز و دوگانگياند، بينشي از اين نوع را نميتوان به صورت مفهومي به دست آورد يا با زبان بيان كرد. در همه مكاتب مهايانه، آنچه روشنشدگي را پديد ميآورد، درك مستقيمِ شونياتا به عنوان حقيقتِ بنيادي هستي است.
تجربه ديني و كنفسيوس
وضعيت در سنتهاي چيني اندكي پيچيدهتر است. ايده «تجربه ديني» تقريبا به كلي در سنت كنفوسيوسي غايب است؛ در اين سنت، جهان اجتماعي نقش محوري دارد و انديشه واقعيتي نهايي كه بايد تجربه شود، اهميتي چندان ندارد. پيش از ورود بوديسم به چين، كنفوسيوسيسم اساسا نظامي اخلاقي و سياسي بود، بيآنكه دغدغهاي نسبت به امر متعالي داشته باشد (گرچه بسياري از پيروان آن در آيينهاي عاميانه چيني شركت ميكردند) . با اين حال، از قرن دهم ميلادي، مراقبه (و در نتيجه نوعي از تجربه ديني) در عملِ كنفوسيوسي جايگاهي يافت، زيرا انديشه كنفوسيوسي تحت تاثير انديشههاي بودايي و دائويي قرار گرفت. حاصلِ اين تاثير، مكتبي شد كه نئوكنفوسيوسيسم نام دارد. نئوكنفوسيوسيسم آموزه منسيوس را حفظ ميكند كه انسانها بهطور ذاتي نيكاند، اما به پالايش نياز دارند، چون نيكي در هر فرد نهفته است، پس تامل در خويشتن بايد ماهيتِ نيكي را آشكار كند؛ از طريق تجربه نيروي حياتي درون (چي) . شكلِ مراقبهاي كه از اين انديشه پديد آمد («نشستنِ آرام» يا «نشستن و فراموشي») شباهت فراواني به مراقبه بودايي ويپاسّانا دارد، با اين تفاوت كه هيچ ارزش خاصي براي بينشِ حاصل در نظر گرفته نميشود؛ گرچه فرد ميتواند اصلِ يگانگي پشتِ جهان (لي) را تجربه كند. موفقيت در اين راه با بهبودِ تدريجي اخلاقي سنجيده ميشود. آرمانِ دائويي آن است كه انسان به فهمِ دائو، يعني طبيعتِ بنيادينِ واقعيت كه همه چيز را تبيين ميكند، دست يابد و مطابق با آن زندگي كند. معرفت به دائو براي زندگي نيك ضروري است، اما اين معرفت از طريق گفتار و آموزش به دست نميآيد؛ تنها از راه آشنايي تجربي حاصل ميشود. دائو به جهان نوعي مسير يا جريان ميبخشد كه مخالفت با آن، سبب رنج و دشواري براي انسان ميشود. زندگي نيك، زندگياي است كه اين جريان را ميشناسد و با آن هماهنگ است. اين همان معناي «زيستن مطابق با طبيعت» است و بينشي است كه در پسِ آموزه معروفِ دائويي وو وِي (عملِ بيعملي) نهفته است. با توجهِ آگاهانه به واقعيتِ آنگونه كه خود را مينماياند، انسان ميتواند دائو را دريابد و يگانگي با آن را تجربه كند. اين درك از واقعيت و نيز تصورِ راهِ شناختِ آن، تاثير عميقي بر پيدايشِ چان بوديسم (كه بعدها به ذن بدل شد) گذاشت. تمامِ مسائل معرفتشناختياي كه درباره خداباوري مطرح ميشوند، در اين سنتهاي ديگر نيز بهگونهاي ديگر پديدار ميگردند. يعني ميتوان پرسيد: آيا تجربههاي مربوط به برهمن، شونياتا، دائو و هر چيز ديگري كه موضوع تجربه ديني است، واقعا دلالت بر حقيقت دارند؟ همچنين ميتوان پرسيد آيا شهادتهايي كه درباره چنين تجربههايي داده ميشود، همان اعتبار تجربههاي معمولي را دارند؟ تبيينهاي طبيعتگرايانه نيز ميتوانند در اين زمينه عرضه شوند. با اين حال، پاسخهايي كه در سنت خداباورانه به اين اشكالها داده شده است، به همان اندازه در دفاع از تجربههاي ديني غيرخداباورانه نيز قابل استفادهاند.
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
فشار بر محيط زيست مازندران براي آسفالت جاده جنگلي در «منطقه حفاظت شده آبشار»
بن بست ماليات برخانههاي خالي
نوسازي ديوانسالاري
تئاترشهر خانهايكه هر باركوچكتر ميشود
نفرين ترياك
عصبشناسي و تجربه ديني
پرهيز علوم اجتماعي از تبديل شدن به ايدئولوژي
سرقت ۱۵ ميلياردي در شمالتهران
آينده سوداني در شطرنج سياسي عراق
لالهزار؛ سوختن يك تاريخ نه يك سينما
عملكرد ارتباطات و رسانهها؛ زمينه اقناع ملي و بينالملل
تأملي انتقادي بر فهم تقليلگرايانه از تربيت
تمركز صادقانه روي مسائل اصلي كشور
فساد مساله چند نفر نيست، مساله يك ساختار است
داستان جالب جبر و اختيار به خانه ما رسيد
عصر تازه رقابتها در ساختار سياسي عراق
حق با پيادهرو است
خاطرات یک زندانی
عقاب نشست روي كاكتوس
صنايع آب بر در فلات مركزي
اولويت راهبردي دولت پزشكيان
لالهزار؛ سوختن يك تاريخ نه يك سينما
عملكرد ارتباطات و رسانهها زمينه اقناع ملي و بينالملل
تأملي انتقادي بر فهم تقليلگرايانه از تربيت
تمركز صادقانه روي مسائل اصلي كشور
فساد مساله چند نفر نيست مساله يك ساختار است

