بهرام بیضایی و پسرِ سلطان‌مار!

در میان خیل کسانی که درگذشت بهرام بیضایی نمایشنامه‌نویس، فیلمنامه‌نویس و کارگردان صاحب‌سبک و شناخته‌شده ایرانی را تسلیت گفتند، طیف‌های گوناگونی به چشم می‌خورند، از مقامات جمهوری اسلامی در حد رئیس‌جمهور و معاونان رئیس‌جمهور و وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی تا ضدانقلاب و معاند و اصلاح‌طلب و حتی حزب‌اللهی. اما در میان همه اینها یک پیام تسلیت، عجیب و در عین حال حسابی خنده‌دار و مضحک بود: پیام رضا پهلوی به این مناسبت. ممکن است فکر کنید برای این می‌گویم که شاهزاده‌ای که چیزی از فرهنگ و هنر و هویت ملی سرش نمی‌شود، چگونه در پیامش به این موارد اشاره کرده است. اما نه؛ موضوع چیز دیگری است و آن اینکه بیضایی نه یک بار و دو بار و سه بار، که بار‌ها و بار‌ها به سانسور شدید در سازمان بی‌سامان فرهنگ رژیم شاهنشاهی اعتراض کرده و آن را هم در گفتار و هم بار‌ها در نوشته‌های گوناگون چه به صراحت و چه سربسته و به تلویح به زبان و قلم آورده بود. بسیاری از نمایشنامه‌هایی که او در بین سال‌های دهه چهل نوشته بود، اصلاً اجازه روی صحنه آمدن نگرفتند، بسیاری با سانسور مواجه شدند و همان‌ها هم که با سانسور توانستند چندروزی به روی صحنه بیایند، اجرا‌های آخر آن از صحنه پایین کشیده شد. اینها ادعا‌های یک نویسنده حزب‌اللهی نیست. اصلاً بیایید با هم چند نمونه از آثار او را که بعد از انقلاب مجوز چاپ و اجرا گرفتند، مرور کنیم. بیضایی در صفحات اول این نمایشنامه‌ها و فیلمنامه‌ها و در برخی در صفحه آخر آنها عباراتی آورده است که اگر شاهزاده و طرفدارانش اهل فکر بودند، نمونه‌های خوبی برای تأمل بود. بیضایی در ابتدای نمایشنامه «دنیای مطبوعاتی آقای اسراری» که در سال ۱۳۴۴ نوشته شده، آورده است: «متن اول این نمایشنامه –پاییز ۱۳۴۴- نسخه مورد علاقه بازیگران [!]بود. این‌بار نویسنده نسخه مورد علاقه خود را منتشر می‌کند.» کنایه «بازیگران» هم که معلوم است یعنی چه! اگر معلوم نیست برویم سراغ بقیه موارد. او در ابتدای نمایشنامه «گمشدگان» هم که نخستین بار بعد از انقلاب اسلامی توفیق انتشار پیدا کرد، نوشته است: «تمرین‌های اولین اجرای این نمایشنامه در ۱۳۴۸ به دلایل غیرنمایشی [!]متوقف ماند. متن آن ولی در نسخ پلی‌کپی در دست اهل نمایش بود.» در انتهای نمایشنامه معروف «چهارصندوق» هم که بیضایی آن را در پاییز ۱۳۴۶ نوشته بود و بعد از انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۸ چاپ شد، آمده است: «اجرای «چهارصندوق» هر بار از صحنه پایین کشیده شده است.» در ابتدای نمایشنامه «سلطان‌مار» (کنایه از ضحاک ماربه‌دوش) که مربوط به تابستان ۱۳۴۵ نوشته شده هم این عبارت کنایی خودنمایی می‌کند: «اجرا‌های آخر این نمایش زیاد خوش‌عاقبت نبود!» بیایید همین‌جا بخشی از دیالوگ پرطعنه و کنایه «شاه» را در ابتدای این نمایشنامه بدفرجام بخوانیم: چاکرتان شاه سرزمین وسیعی هستم که یک سرش به جابلصا و جابلقا می‌رسد و سر دیگرش به چین و ماچین. سر سومش به اقلیم یأجوج و مأجوج، و سر چهارمش را خدا می‌داند که هنوز کسی نمی‌داند به کجا. منِ بنده شاه خیلی عادلی بوده‌ام، و خیلی زیاد با مردم مهربان بوده‌ام. در عصر من چنان آرامشی حکمفرما بود که دیگر داشت کفر همه را در می‌آورد؛ و من مجبور شدم برای آنکه حوصله رعیت سر نرود چندبار علیه خودم توطئه‌هایی ترتیب بدهم، و حتی یک بار لازم شد که شخصاً علیه خودم انقلاب کنم [می‌خندد]. من به افتخارات باستانی هم علاقه‌مندم، و همه‌جا روی کتیبه‌ها یادگاری نوشته‌ام. من حامی هنرمندان هم هستم، و دستور داده‌ام که شعرا در مدحم شعر بگویند... ببخشید، نمی‌توانم حرفم را دنبال کنم، چون خیلی مضطربم! در فیلمنامه «حقایق درباره لیلا دختر ادریس» هم که نوشته تابستان ۱۳۵۴ است، اما پس از انقلاب اسلامی در سال ۱۳۶۱ منتشر شد، به‌صراحت آمده است: «در زمستان ۱۳۵۴، هرکس در هر مقام، در حد توانایی خود کوشید که این فیلم ساخته نشود.» بیضایی در ابتدای فیلمنامه «آهو، سلندر، طلحک و دیگران» هم که طرح آن در سال ۱۳۵۱ ارائه شده بود، نوشته است: «این فیلمنامه چهارسال همه‌جا می‌گشت. کوشش برای ساختن آن بیهوده بود.» ممکن است بگویید بیضایی بعد از انقلاب اسلامی زبان باز کرده و این عبارات را در کتاب‌هایش آورده و پیش از انقلاب زبان در کام گرفته بوده است. اما واقعیت این نیست؛ مواردی وجود دارد که او با صراحت در مجامع عمومی هنرمندان به سانسور شدیدی که از سوی دولت، وزارت فرهنگ و هنر و تلویزیون رژیم شاه بر آثار نمایشی اعمال می‌شده، اعتراض کرده است. به عنوان نمونه، او در نشست تئاتر نوین ایران در چهارمین جشن هنر شیراز در سال ۱۳۴۹ طی سخنان کوتاهی به ۶۰ سال تئاتر و نمایشنامه‌نویسی در ایران می‌پردازد و با تقسیم این بازه زمانی به دو دوره، از تئاتر معترض و سیاسی یاد می‌کند و می‌گوید: «همه می‌دانید که سرنوشت آن چه شد!» وی سپس به دوره موسوم به «پرورش افکار» می‌پردازد که «هیچ‌وقت خودش نبود»، چون «از تئاتری‌ها می‌خواستند که چیز‌های مشخصی را بنویسند [که به آنها دیکته می‌شد]». بیضایی سپس به سال‌هایی در دوران رضاشاه و محمدرضا پهلوی اشاره می‌کند که سانسور شدیدی حاکم بوده که هر کاری را در ایران ممنوع و منحصر کرد و همین موضوع باعث شد عده زیادی از اهالی فرهنگ و هنر خودکشی کنند. وی در این باره به طباطبایی نائینی و رضا کمال شهرزاد اشاره می‌کند و دوسه نفری که در سن‌های پایین مُردند! از جمله حسن مقدم که «جعفرخان از فرنگ برگشته» را نوشته بود. بیضایی در فرصتی که این تریبون کوتاه در اختیارش بود و البته بار‌ها تلاش شد سخنان او ناتمام بماند و قطع شود، صریحاً اعلام می‌کند: «همه ما درگیر سانسور هستیم و این سانسور، هم از سوی دولت است و هم از سوی افراد. آنها می‌خواهند بعضی شکست‌های قبلی اجتماعی و سیاسی را تئاتر جواب بدهد و به جای یک حزب عمل کند. یک عده دیگر هم که بهتر است اسمشان را نبرم که مقامات رسمی دولت‌اند می‌گویند تئاتر باید رسمی باشد و در جریانِ ایرانِ درحال ساختمان، نقش مؤثر و قاطعی بازی کند [دفاع کند]و این اصلاً معنی ندارد.» او سپس می‌گوید: «من شخصاً با سانسوری که یک شکل داشته باشد مشکلی ندارم و حتی بدم نمی‌آید که وجود داشته باشد، برای اینکه چیزی است که آدم باید با آن روبه‌رو شود یا آن را به زمین بزند یا به زمین بخورد. اما سانسوری که بی‌شکل است و هیچ قانونی ندارد و به همه صورت ظاهر می‌شود چیزی است که من نمی‌فهممش. آدم باید از یک لابیرنت یا دهلیز هزارپیچی بگذرد که نمی‌داند کجا دارد وظایف ملی‌اش را عمل می‌کند، کجا دارد توقعات مردم را برمی‌آورد و کجا خودش است. به نظر من الان نویسنده خیلی کم خودش است و همیشه مجبور است خودش را، نمایشش را و همه چیز را تغییر بدهد. به همین دلیل است که اکثر نمایش‌ها صادق نیستند.» مضحکه و مسخره همین‌جاست که شاهزاده‌ای که منتسب به چنین خاندان سانسورچی و دیکتاتور و مستبدی است بیاید برای یکی از قربانیان به تنگ‌آمده از همین سانسور شدید، پیام تسلیت بدهد! اگر این مطلب طولانی نشده بود، درباره تأکید و تقید بیضایی بر ایران و هویتی ایرانی هم نکاتی را می‌نوشتم بخصوص در مقایسه با نگاه کارگردان شهیری، چون زنده‌یاد علی حاتمی. اما یک نکته باید اینجا تصریح شود و آن اینکه دیدم در این دوسه روز برخی به «بهایی» بودن بیضایی اشاره کردند. موضوعی که هم خود او و هم نزدیکانش بار‌ها آن را تکذیب کرده و البته گفته بودند بیضایی اگرچه پدر و مادرش بهایی بوده‌اند، خودش به هیچ دین و آیینی اعتقاد ندارد. این البته تا همین حد هم نشانه شعور بالای بیضایی است که «بی‌دینی» را بر انتساب به فرقه ضاله بهاییت ترجیح داده است. این یک امتیاز مثبت برای اوست، اما در همین جنگ ۱۲ روزه بسیاری از کسانی که به بی‌دینی یا نگاه مارکسیستی شهرت داشتند، در کنار مردمی که آماج بمب‌ها و موشک‌ها و حملات دشمن صهیونیستی و ایالات متحده امریکا شدند، قرار گرفتند و از مردم میهن‌شان در برابر تجاوز بیگانگان دفاع کردند. این انتظار کمی نبود که بیضایی با اینکه در امریکا سکونت داشت به خاطر سوابق طولانی در دفاع از ایران و هویت ایرانی و مردم ایران، همان‌طور که علیه سانسور و استبداد شاهنشاهی موضع گرفت، علیه امریکا و اسرائیل هم موضع می‌گرفت که نگرفت. هم تاریخ و هم حافظه مردم ایران این سکوت‌ها را فراموش نخواهد کرد.