درست در بزنگاه حادثه

قهرمان براي جلوه‌گري و قهرمان‌شدن - علاوه بر جوهر و توانايي ذاتي - محتاج زمان و مكان مناسب است. فرقي نمي‌كند كه نقش او در صحنه تاريخ، حماسي است يا تراژيك. مهم اين است كه درست در بزنگاه حادثه، آن هنگام كه نفس تماشاگران در سينه حبس شده و چنان به صحنه چشم‌ دوخته‌اند كه حتي به اندازه پلك برهم‌زدني از رخداد دل نمي‌كنند، به ميدان بيايد. اگر چنين بخت‌يار باشد، ديگر مهم نيست آن‌گاه كه پرده فرو مي‌افتد، دشمن بر سينه او نشسته و پهلويش را دريده باشد يا او بر خصم چيره شده و فرياد سرخوشانه پيروزي سر داده باشد. اينجا، اشك و هلهله شادي تماشاگران، به يك اندازه قيمتي و كيمياست؛ آنها كه صحنه را با چشم خويشتن ديده‌اند، هريك گوشه‌اي از خويشتن را در او سراغ خواهند گرفت و مي‌يابند. اين تكه‌هاي كوچك در روان جمعي آنان به هم پيوند مي‌خورد و جاودان مي‌شود. آن‌گاه حاضران، براي غايبان و آيندگان، حكايت مي‌كنند و اسطوره‌ برساخته شده، سينه‌به‌سينه، دم‌به‌دم و سال‌به‌سال فربه‌تر مي‌شود. چه بسيار قهرمان كه نه در بزنگاه حادثه، كه در لحظه‌اي نابهنگام به صحنه آمده و مثل كبريت افروخته، كوتاه زماني شعله كشيده؛ اما «چراغش به پفی» مرده و ظلمت به جانش در‌نشسته و به فراموش‌خانه تاريخ تبعيد شده است. 
نخست‌‌وزير ما مي‌توانست فقط يكي از معدود رجال خوش‌نام و پاكدست قجري بماند و اندك‌جايي در كتاب‌ها و پژوهش‌هاي تاريخي به خود اختصاص دهد به عنوان استثنائي كه اتفاقا قاعده را تأييد مي‌كند. چنان اما بخت‌يار بود كه از تبعيد و نخبه‌كشي رضاشاهي جان به در برد و سالخوردگي را تجربه كرد. حس انزواطلبي و بي‌اعتمادي‌اش به بيگانه، در لحظه‌ تاريخي كه او به صحنه آمد، حكم كيميا داشت. 50 سال پيش چنين نبود و 50 سال بعد نيز چنان نماند. كمتر كسي دوست دارد به ياد بياورد كه نخست‌وزير تحصيل‌كرده سوئيس ما از بيخ و بن با توسعه راه‌ها - و به‌ويژه راه‌آهن- مخالف بود و در «خاطرات و تألمات»ش آن را به‌روشني و بي‌پرده‌پوشي بيان كرد. نخست‌وزير ما البته به عشوه و رشوه كسي فريفته نمي‌شد و اين نيز حكم كيميا داشت؛ اما آن گوهري كه محمد مصدق را به بلنداي يكي از سه «كلان گفتمان» تاريخ معاصر ايران بركشيد، حس‌ همگاني فرو‌خفته يك ملت در هراس و بي‌اعتمادي نسبت به بيگانه است كه برخي تاريخ‌نويسان و پژوهندگان، اينجا و آنجا از آن به‌عنوان «لجاجت، يك‌دندگي و انعطاف‌ناپذيري» ياد كرده‌اند. و درست به همين دليل است كه پايان تراژيك جنبش و پيشوايش، هم محتوم بود هم منتظر. ملتي چنين كوفته و تحقير‌شده، آن‌گاه كه بر زانوان خويش ايستاد و قهرمان خود را يافت از او انتظار «پايان خوش» نداشت. مي‌خواست تا‌ آخر بر سر پيمان بماند. 
برخی چنان از نفوذ مصدق بر توده یا رهبری فرهمند و «کاریزماتیک» او سخن می‌گویند كه گویی سخن از امری ماورایی یا نیرویی مغناطیسی است كه از برق چهره و حركات دست و صورت ژست‌هاي او ناشي شده است؛ اما راز رهبری مصدق و نفوذ او بر توده‌ها در واقع مسئله‌ای است بسیار ژرف‌تر و در‌عین‌حال ساده‌تر. این راز در آنجا قرار دارد که او در‌عین‌حال که پيشواي جنبش است، یکی از میلیون‌ها هوادار خود نیز هست. او به همان اندازه که پيشواست و در همان زمان که رهبر است، می‌توانست عینا یکی از هزاران هوادار عامي يا روشنفكري باشد که در پي او روان بودند. این توده‌ها در پیروی از مصدق در واقع از کسی پیروی نمی‌کردند. آنها از خودشان پیروی می‌کردند.
جادوي صحنه، درست همين‌جاست... .