روزنامه اعتماد
1396/06/04
بوی بهبود ز اوضاع ایران میشنوم
عليرضا صلواتي - بهناز عابديآقاي عقلانيت انتقادي؛ با آنكه به تازگي شش دهه از عمرش را پشت سر گذاشته، هنوز پرفروغ است، عماد افروغ با آنكه بيش از پنج سال است كه «روزه سكوت» آن هم از نوع گفتوگوهاي سياسياش گرفته، اما از آن روحيه نقد درون گفتمانياش فاصله نگرفته است. با آنكه خود را اصولگرا و پايبند به اصولش، آن هم از نوع آزاديخواهي عنوان ميكند، اما ابايي ندارد كه بگويد نه چپ ما چپ است و نه راستمان راست.
اينجا همهچيز در هم است
زاده شيراز در مجلس هفتم، از پايتخت راهي پارلمان شد و مستقيم به رياست كميسيون فرهنگي رفت.اما در انتخابات هشتم شركت نكرده و اعلام ميكند كه عدم حضور وي در مجلس مفيدتر است. از اقدامات مورد نظرش، راهاندازي فعاليتهاي رسمي جنبش اخلاقي بود. وي به عنوان مدير گروه علم و دين پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، اعلام داشت كه اين فعاليتها توسط همفكرانش در اين مركز آغاز شده و تاثير اين جنبش در صحنه اخلاق سياسي، قابل توجه خواهد بود. از سياست به معناي عام بيزار است و دوست دارد كه از پنجره فرهنگ وارد آن شود. بر همين مبنا، روزي قيد دانشگاه تربيت مدرس را ميزند و روزگاري ديگر خود را از پژوهشگاه علوم انساني هم بازنشسته ميكند، چرا كه سياست ساحت علم را خدشهدار كرده...
از طرفداران پروپاقرص حضور ميرحسين در انتخابات دهم بود، با اين باور كه انتخابات قطبي نشود و «انتخاب» مردم از «جبر» گريز از ديگري نباشد. در آغازين ساعات يك صبح گرم تابستاني در خانهاي كه در ديوارش از صنايع دستي و آثار اساتيد بزرگ ايراني با مضامين ملي آييني است، با او به گفتوگو مينشينيم. استادي كه ابتدا شرط ميكند تا گفتوگومان سياسي نشود و در انتها با خنده ميگويد شما به خواستتان رسيديد...
فكر ميكنم زاده شيراز هستيد؟
من زاده شيراز هستم. در محلهاي كه آن زمان اسمش پشت بهداشت بود بزرگ شدم. در واقع آنجا درمانگاهي بود و ما در محلهاي در جنب آن ساكن بوديم كه به پشت بهداشت معروف بود و الان به «سيبويه» معروف است كه آرامگاه يكي از زبان شناسان زبان و ادبيات عرب و البته ايراني است. در يك خانواده متوسط و آبرومندي بزرگ شدم كه همواره به دليل كرامت و علو طبعشان به آنها افتخار كرده و ميكنم. شايد به لحاظ اقتصادي وضع چندان مرفهي نداشتند اما چشم و دل سير بودند.
پدرم حسابدار بودند. و مادرم تحصيلكرده و خانهدار بودند. اين شاعره مرحومه سه كلاس هفتم و هشتم و نهم را يك ساله پشت سر ميگذارند و در همان سن كم به تدريس ميپردازند. دانشآموزان ايشان غالبا سنشان از مادر عزيز بنده بيشتر بود.
اشاره كرديد مادرتان شاعر بودند ؟
مادرم دستي در شعر داشتند و همواره عبارتي را در مورد حقير به كار ميبردند كه زيبنده خودشان بود. همواره جلو و پشت سر بنده ميگفتند فلاني علو طبع دارد. اين برچسب ايشان حال و وضع مرا دگرگون كرد. مناعتطبع همان چشم و دل سير بودن است. يك تئوري داريم به نام برچسب زني كه به برچسبهايي كه ميزنيم دقت كنيم. برچسب مثبت بزنيد نتيجه مثبت ميگيريد و برعكس؛ مادرم هميشه برچسب مثبت به ما ميزد. به هر حال، حسب همين خلق و خوي خاص خود- كه بحمدلله همواره با بنده است- در طول زماني كه پدرم در قيد حيات بودند و در كنار پدر و مادرم زندگي آرامي داشتم، به ندرت، اگر نگويم هيچگاه، از پدرم خواستم كه پولي به من بدهند. در زمان بچگي پيراهني مد شده بود به نام يقه كيپ (همين يقه ديپلمات امروز؟) بله؛ به پدرم گفتم: لطفا پولي بدهيد تا اين پيراهن را تهيه كنم. ايشان امتناع ورزيدند و من هم خداحافظي كردم و رفتم. مادرم با حالتي ناراحت با پدرم صحبت كردند كه اين پسر تا به حال چيزي از شما نخواسته است، چرا دست رد به سينهاش زديد؟ پدرم رفت و همان لباس را برايم خريد و عذرخواهي هم كرد. پدرم هيچگاه اهل عذرخواهي نبود. بسيار بخشنده بود، ديه پسر متوفاي خود را به راحتي بخشيد و پولي هم براي آزادشدن راننده اتوبوس مقصر پرداخت، اما تا آنجا كه من به ياد دارم اهل عذرخواهي نبود. خدا هر دو را رحمت كند و با بزرگان و اولياي خدا محشور كند.
به درس هم علاقه داشتيد؟
بله، ما در اين فضا بزرگ شديم و يكي از بچههاي بسيار درسخوان و احتمالا درسخوانترين بودم. خانوادهاي پر جمعيت داشتيم با 7 پسر و 4 دختر و من هفتمين فرزند بودم. در دبستان بصيري شيراز و دبيرستانهاي حاج قوام، نمازي و در نهايت رازي در رشته رياضي درس خواندم. توجه داريد در زماني كه مادر من 9 كلاس سواد داشت، مشخص است كه تحصيلات فرزندان برايشان مهم بوده است. به هر حال فرصتي دست داد تا در سال 55-54 به خارج از كشور براي ادامه تحصيل بروم. دوره سطح پيشرفته يا پيش دانشگاهي را بدون آنكه به كالج بروم ظرف 9 ماه پشت سر گذاشتم. در دروس رياضيات محض، رياضيات كاربردي و رياضيات تركيبي سه نمره B مثبت و در درس ادبيات فارسي نيز نمره قبولي گرفتم و متعاقبا فرم ورود به دانشگاه را پر كردم. به هنگام تقاضاي ادامه تحصيل، علاقهام را به رشتههاي مهندسي و علوم پايه از دست داده و مايل به ادامه تحصيل در رشتههاي علوم انساني به ترتيب فلسفه، جامعهشناسي و ترجيحا هر دو يا تركيبي از اين دو بودم. به ياد دارم دانشگاه هال با ديدن نمرههاي بنده پيشنهاد ادامه تحصيل در رشته رياضي، خاص استعدادهاي برجسته به نام
special honors degree in mathematics كرد كه نپذيرفتم.
چه شد اصلا سياسي شديد؟
من به نسبت سياسي بودم، اما فعال سياسي نبودم. چندان از نزديك آشنايي با مقولات سياسي نداشتم. خانواده من يك خانواده مذهبي و نسبتا سياسي بود. مادر من مقلد امام بودند اما پشت جلد رساله ايشان، نام ديگري بود. پدرم رسالهاي داشتند كه احكام فقهي مراجع مشهور آن زمان در آن جمع بود. نه اينكه فعال سياسي به آن معنا باشند، مومن و آزاديخواه بودند اما به صورت نشاندار فعاليت مستقيم سياسي نداشتند. به نظرم مادرم سياسيتر بود.
خودتان چطور؟
خودم به ياد دارم كه آرزوي جوانيام اين بود كه وارد دانشگاه بشوم و فعاليت سياسي داشته باشم. فرصتي كه در خارج از كشور به دليل آزاديهاي بيشتر و ارتباط با دوستان آگاهتر با مسائل سياسي به دست آمد.
و نخستين تصوري كه از سياست داشتيد؟ نخستين بحثهاي سياسي؟
نخستين بحثهاي سياسي را بهطور خاص به ياد ندارم اما بحثهاي سياسي در كل مرتبط با تلاش براي سرنگوني رژيم پهلوي بود. بگذاريد مطلبي را براي شما روشن كنم. من يك فرد مذهبي- سنتي بودم و در خانواده تنها فردي بودم كه 18 بار و عمدتا با مادرم، توفيق زيارت امام رضا (ع) نصيبم شده بود. از كلاس سوم نماز را در پنج نوبت ميخواندم و از كلاس چهارم سي روز را روزه ميگرفتم. در زمان ما بين بچهها رقابتي بر سر روزه گرفتن بود. از همان بچگي علاقه وافري به زيارت اماكن مقدسه در شيراز داشتم و بهطور خاص زاير دايمي حضرت سيد علاء الدين حسين(ع) بودم. يكي از پاتوقهاي هميشگي بنده زيارتگاههاي شيراز بود. حتي درس خواندن ما نيز غالبا در شبستان مسجد جامع و در يكي از صحنهاي مسجد نو و زير يكي از درختان پر سايه بود. در ماه رمضان، براي شركت در نماز جماعت صبح ابتدا و غالبا با مرحوم حاج عبدالله رودكي از رزمندگان سلحشور جبهههاي دفاع مقدس، به شاهچراغ (ع) و پس از اقامه نماز به سيد علاءالدين حسين (ع) ميرفتيم و البته متعاقبا با بچههاي محل به بازي فوتبال مشغول ميشديم. قصدم از ذكر اين مطلب، اشاره به اين نكته است كه دريچه ورودم به انقلاب اسلامي بيش از آنكه سياسي باشد، مذهبي و فرهنگي بوده است. به همين خاطر تصور نميكنم بيدي باشم كه به هر باد و ايسمي بلرزم و جهتم عوض بشود. از كودكي علاقه وافري به مسجد و منبر داشتم. پاي منبرهاي زيادي مينشستم.
خاطرم هست در خارج از كشور يكي از استادان كه آن موقع دانشجوي كارشناسي ارشد و هماكنون استاد دانشگاه است يك جزوهاي مربوط به منافقين به من داد. آن موقع هنوز معروف به منافقين نبودند، قبل از انقلاب بود. اين كتاب در مورد شيوه مبارزات مسلحانه بود. اين كتاب را با احتياط زياد به بنده داد و گفت: كسي متوجه نشود و يك هفته دستت باشد. نگاهي كردم و گوشهاي گذاشتم. يك هفته بعد گفت: خواندي؟ گفتم: اين ايدئولوژي و اين روش راه چاره ما نيست. اينها متاسفانه به دليل سابقه مذهبي يا تمسك به مذهب خيليها را جذب خودشان كردند. يك مرتبه داشتم در محوطه دانشگاه سالفورد قدم ميزدم ديدم يكي از اينها كه دوست من هم بود ميتينگي ترتيب داده است و به اصطلاح دارد روشنگري يا افشاگري ميكند. رفتم جلو و گفتم: ببخشيد چند تا سوال دارم. چند سوال پرسيدم. گفت: من نميتوانم جواب بدهم. گفتم: كتابي، جزوهاي داريد كه من مطالعه كنم؟ به من جزوات و روزنامههايي دادند و گفتند: تا هفته آينده بخوان و بيا با هم بحث كنيم، بنده اينها را گرفتم و با حوصله و دقت خواندم و مطالب مهم را برجسته كردم. يك هفته بعد رفتم و گفتم: اين هم سوالات من؛ الان جواب بدهيد. گفتند: اصلا ما نميتوانيم جواب سوالات شما را بدهيم، بايد از آمريكا بيايند؛ گفتم: شما هم هر وقت از آمريكا آمدند ميتينگ بگير؛ يعني چه كه چند تا دانشجوي مذهبي ساده رشته مهندسي را گير ميآوريد و هر چه خواستيد به آنها القا ميكنيد؟ خب، رشته من جامعهشناسي بود، اين رشته در آن مقطع خيلي به من كمك كرد.
زود عوض نشديد؟
متوجه منظور شما نميشوم.
خوب شما كه از بچگي بافت مذهبي و فرهنگي داشتيد؛ بعد رفتيد مهندسي، بعد يك دفعه آمديد فلسفه؟
مگر رشته مهندسي منافاتي با مذهبي بودن دارد؟
نه، نه.
من از همان اول كه خارج از كشور رفتم فعاليتهاي سياسيام شروع شد، اما كماكان علاقهام به رشته مهندسي بود به همين خاطر به اصطلاح 24 ساعته درس ميخواندم. از ساعت 9 صبح ميرفتم كتابخانه دانشگاه برادفورد تا ساعت 11 شب و وقتي كارنامه را دريافت كردم باعث شگفتي خيلي از دوستان شد. آنقدر در رياضيات متبحر شده بودم كه يك مساله را به چند طريق حل ميكردم. خاطرهاي برايتان تعريف كنم: يادم هست مرحوم دكتر سليمي كه استاد دانشگاه اميركبير و در مقطعي نيز رييس اين دانشگاه بود، كلاسي براي تقويت رياضي بچههاي ايراني گذاشته بود. من هم تصادفا در يكي از جلسات آن شركت كردم. ايشان در حل يك مساله ماندند، دست بالا كردم و پاي تخته رفتم و با يك جايگزيني مساله را حل كردم و ايشان از بالاي عينك به من نگاهي از سر تعجب ميكرد.
اما ديگر مايل بودم تغيير رشته بدهم.
چرا؟
شايد به دليل فضاي عمومي سياسي، شايد به دليل نوع نگاهم به رشتههاي علوم انساني، شايد به دليل شرايط سني و روحيام و شايد هم دلايل ديگر.
الگوي شما در زندگي؟
الگو و فرد خاصي در زندگيام نداشتم، با كتابهاي مرحوم شريعتي و مرحوم بازرگان آشنا بودم، اما بعد كه وارد جامعهشناسي شدم متوجه برخي مباني آثار مرحوم شريعتي شدم و احساس كردم بنده را سيراب نميكند. آشناييام با چيزي كه الان ميخواهم در موردش صحبت كنم در زندان صورت گرفت. وقتي وارد زندان شدم فردي با من همسلول شد. ديدم حرفهاي دلنشيني ميزند. گفتم: اين حرفها از آنِ كيست؟ گفت: مرتضي مطهري.
از آن به بعد تصميم گرفتم تمام آثار ايشان را بخوانم. چون در انجمن اسلامي كتابهاي مرحوم بازرگان و مرحوم شريعتي بود، اما حضور آثار آقاي مطهري چندان پر رنگ نبود، نميدانم شايد هم اصلا نبود. آنجا كه مثل بساطها يا كتابفروشيهاي روبهروي دانشگاه تهران نبود كه هرچه بخواهيم قابل دسترس باشد. افكار بنده با خيس خوردن در آثار استاد شهيد مطهري يك روند رو به رشد و كمالي داشته است. خودم را ملهم و متاثر از ايشان ميدانم. به هر حال پس از ورود به دانشگاه سالفورد و ادامه تحصيل در رشته جامعهشناسي، فعاليتهاي عمومي و سياسيام همچنان ادامه داشت.
چند سال داشتيد؟
فكر ميكنم در 21 سالگي وارد دانشگاه شده باشم. بگذريم، فعاليتهاي سياسي بنده دوشادوش درسها ادامه داشت، البته نه به عنوان يك عضو انجمن، چون هيچگاه در زندگيام تاكنون، عضو هيچ انجمني نبودهام، اما چون مذهبي بودند در مراسم آنان شركت ميكردم.
واقعا عضو هيچ انجمني نبودهايد؟ منظورتان سياسي است يا بحثهاي علمي و فرهنگي و اينها؟
معمولا و غالبا سياسي است، اما صبغه علمي و فرهنگي هم داشت. اينها به تناسب، نشست سخنراني و تظاهرات و تحصن و اعتصاب غذا داشتند. بنده حضور فعال داشتم. تا آنجا كه به ياد دارم در تمام نشستهاي آنها شركت ميكردم. اين جريان ادامه داشت تا شروع انقلاب اسلامي در سال 57. به لحاظ شرايط روحي ديدم كه اصلا نميتوانم در آنجا بمانم و بايد در فضاي انقلابي ايران باشم. بماند كه عدهاي كه در آن فضا نبودهاند و حالا آقا بالا سر ما شدهاند. عدهاي در حين جنگ ميروند و درسشان را ادامه ميدهند، بعد هم منت سر ملت ميگذارند. نه خير آقا، براي من همه چيز مهيا بود، ميتوانستم رشته رياضي را ادامه بدهم و همان جا هم زندگي كنم و به اصطلاح دك و پوز خودم را داشته باشم، اما شرايط اقتضايي ديگر داشت و ما در نقطه عطف تاريخي خود به سر ميبرديم و هر كدام بايد به سهم خود دِين مان را ادا ميكرديم. اين طور نبود كه بگوييم اداره كشور دست يك شخص و يك جريان باشد و خيال ما آسوده باشد. مگر شروع و شكلگيري انقلاب دست يك شخص و يك جريان بود كه حالا ادارهاش اين چنين باشد؟ معني ندارد همه ما بايد حضور داشته باشيم؛ چه در شكلگيري و تاسيسش، چه در استقرار و تداومش. اصطلاحا علل محدثه و مبقيه بايد با هم بخواند، يعني اگر حضور مردم باعث ايجادش شده است بقايش هم بايد با حضور مردم باشد.
براي همين بازگشتيد؟
بله، خلاصه اينكه ما ديديم ديگر نميتوانيم در آنجا بمانيم و انگيزهاي براي درس خواندن نداريم. نميشود يك بام و دو هوا بود. در آن طرف، يعني در ايران مردم در حال راهپيمايي و شهادتاند و ما اينجا با خيالي آسوده درس ميخوانيم. اين گونه نميشود، وجدانم آسوده نبود. بايد در صحنه ميبودم، خواب و خوراك و آرامش نداشتم. از تعطيلات ژانويه استفاده كردم و در بهمن 57 به ايران آمدم و در تظاهرات مردم در شهر شيراز شركت كردم و دوشادوش مردم كارهاي معمول و متداول انقلابيون را انجام دادم. بماند كه يكي دو مورد هم خطر از بيخ گوشمان گذشت كه حضور مردم باعث نجات ما شد. با اتمام تعطيلات به دانشگاه محل تحصيل برگشتم.
چرا؟ مگر نگفتيد كه نتوانستيد تحمل كنيد كه برخي مبارزه كنند و شما درس بخوانيد؟
هنوز تكليف انقلاب معلوم نبود و چون احساس ميشد كه ممكن است كار به جاي باريك بكشد و زمزمههايي هم از سوي رهبران انقلاب اسلامي ميشد، به اتفاق سه تن از دوستان خود احساس كرديم بايد آمادگي بيشتري داشته باشيم. اين بود كه به اتفاق اين دوستان به سوريه و از آنجا به لبنان براي آموزش نظامي رفتيم. حالا اينكه چگونه رفتيم، بماند. كوتاه اينكه ابتدا به عنوان دانشجويان علاقهمند به ديدن سوريه به دمشق رفتيم، در همان جا به ما ويزاي پانزده روزه و امكانات دانشجويي دادند. شب هم به پيشنهاد بنده به دانشگاه و مسجد آن رفتيم و بالاخره از طريق يك دانشجويي كه در مسجد با او آشنا شديم هماهنگيهاي لازم انجام شد، به همين سادگي. به هر حال مراحل بعدي انجام شد و ما مخفيانه وارد لبنان شديم.
درس را چه كار كرديد؟
فعلا كه درس قطع شده است، البته تمهيدي انديشيدم كه تنها امتحان دروس را بدهم كه بماند. در محلهاي مختلف آموزش نظامي ديديم و در نهايت در قلعه ارنون مستقر شديم. در لبنان با دو گروه فتح و امل آشنا شديم، البته قلعه ارنون وابسته به فتح بود، منتها ما محدود به فتح نبوديم ميرفتيم بيروت و با گروه شيعيان يعني امل نيز حشر و نشر داشتيم، بحث و گفتوگو داشتيم اما محل استقرار ما در قلعه ارنون نزديك نبطيه بود. از اين شهر و قهوهخانههاي مردمي و پرحرارت و سنتي آن هم خاطراتي داريم. ناگفته نماند كه يكي از همراهان ما كه دانشجوي كارشناسي ارشد شيمي بود مسلط به زبان عربي بود. يادم ميآيد كه روزي در مقر گروه امل يكي از روحانيون شيعه را پليس لبنان مورد بررسي قرار داده و متوجه اسلحه كمري او شده بود، به ايشان گفته بود: حاجآقا شما كه پيرو علي هستيد ديگر چرا؟ اين روحاني هم برايمان تعريف كرد كه در جوابش گفتم: اگر علي امروز زنده بود با خود مدفعيه، توپ، ميبست.
آموزش نظامي را ديديد و برگشتيد!
بله، برگشتن ما به ايران بحمدالله مصادف شد با پيروزي و استقرار انقلاب اسلامي. مدتي با نهادهاي انقلابي همكاري كردم و مجددا براي ادامه تحصيل به خارج برگشتم. يك سال ديگر هم به تحصيلاتم ادامه دادم تا اينكه در تابستان يك اتفاق افتاد.
چه اتفاقي؟
تابستان بود و درس تمام شده بود، اما در آمريكا يك اتفاق افتاد؛ تعدادي از دانشجويان مسلمان ايراني در آنجا تظاهرات آرامي داشتند كه به دستگيري آنها انجاميد. قرار شد ما نيز روبهروي سفارتخانه آمريكا و به اعتراض به اين دستگيري تظاهرات آرامي در انگليس برپا كنيم. خيلي آرام و مسالمتآميز فقط چند مرگ بر آمريكا به گوش ميرسيد. دفعتا شيطنت انگليسيها شروع شد، انگليسيها در اين گونه موارد يك روش دارند. ميدانيد كه با صبر و حوصله كار ميكنند. بالاخره تعدادي از اين تظاهراتكنندگان مجبورند براي كاري بيرون بروند، حالا كسي ميخواهد براي بچهاش شير و پوشكي تهيه كند، كسي ميخواهد تجديد وضويي كند و... بالاخره مجبور به ترك تظاهرات ميشود. پليس از همين فرصت استفاده ميكند و مانع ورود مجدد اينها به تظاهرات ميشود. ظاهرا در يكي از اين موارد با واكنش دانشجويان روبهرو ميشود كه كار به زد و خورد و دستگيري آنان ميكشد. شخصا خيلي ناراحت شدم كه چرا اينها يك تظاهرات مسالمتآميز عليه آمريكا را تحمل نميكنند و با زرنگي از تعداد حاضران مصمم كم ميكنند. بلافاصله من به چهارتا از اين بچهها گفتم شما برويد بيرون و از تظاهرات خارج بشويد وقتي آمديد، پليس جلوي شما را خواهد گرفت. شما مقاومت كنيد و ما هم به شما ميپيونديم. در نهايت ما هم دستگير ميشويم تا دوستان دستگير شده ما تنها نباشند. همين اتفاق هم افتاد آنها رفتند و پليس هم جلوشان را گرفت و ما هم وارد عمل شديم و الباقي ماجرا. به هر حال رفتار جمعي براي خودش آداب دارد. برخي در اين گونه موارد ميمانند كه چه تص
پربازدیدترینهای روزنامه ها
سایر اخبار این روزنامه
بوی بهبود ز اوضاع ایران میشنوم
زنان كليددارشهر
اموال بابك زنجاني خريدار ندارد
تقويت حضور زنان در عرصه سياست
مطهري: به دولت پيشنهاد دادم قاليباف وزير شود
حمله به مسجد شيعيان در كابل
تشکیل کارگروه شناسایی داراییهاي كاسپين
۹۹ درصد قراردادهایکار چند ماهه است
من غريبم؛ قصهامچون غصهام بسيار
نیازمند سیاست فضای عمومی جدید هستیم
دستترامپ دربرابر برجام خالي است
استعفاي هياتمديره انجمنصنفي روزنامهنگاران تهران
مسير قبلي را ادامه ميدهم
خودش تخلفات فراواني دارد
«پاسخگويي به مطالبات جامعه فرصتها و تهديدها»
تعارض منافع و هنر وزير صنعت و تجارت
آرزوي شهري براي «زندگي»
امضاي بزرگترین قرارداد وام پسابرجام
بهدنبال بستر سازي حقوق شهروندي هستم
برگزاری کنسرت سالار عقیلی در مشهد

