بخشش با اهداي عضو و گذشت از معلم خاطی

آرزو داشت یک روز مدافع حرم شود. وقتی در آخرین موضوع انشای کلاس با این سوال مواجه شد که از آرزوهای زندگی‌تان بگویید، بی‌درنگ نوشت آرزو دارم مدافع حرم شوم. محمدرضا با وجود آنکه 11 سال بیشتر نداشت اما تقدیر برای او این‌گونه رقم خورد که در همین نوجوانی فرشته نجاتی باشد برای چند بیمار نیازمند تا زندگی دوباره‌ای به آن‌ها ببخشد.
«محمد رضا فاتحیان»، دانش‌آموز کلاس ششم مدرسه روستای ظفرآباد از توابع بخش لوداب شهرستان بویراحمد، وقتی به همراه معلم و چند نفر از همکلاسی‌ها برای زیارت به امامزاده بی‌بی‌خاتون رفته بودند، در اثر سانحه واژگونی خودرو، مرگ مغزی شد و با رضایت خانواده اعضای بدن او به پنج بیمار نیازمند اهدا شد تا پس از سال‌ها تحمل درد،لبخندي بر چهره خسته این بیماران بنشیند.
سجاد فاتحیان، برادر محمدرضا با بیان اینکه فداکاری برادرش برای همیشه در این روستا ماندگار شد به ما می‌گوید:« محمدرضا فرزند آخر خانواده بود و به همین دلیل پدر و مادرم علاقه خاصی به او داشتند. ما پنج برادر و سه خواهر بودیم و بعد از اینکه همه برادرها ازدواج کردند، محمدرضا به نوعی در خانه عصای دست پدر و مادرمان بود. از همان کودکی اخلاق خاصی داشت و از آنجا که در یک روستای محروم زندگی می‌کنیم، همیشه سعی می‌کرد از فرصت‌ها برای تحصیل استفاده کند و به همین دلیل همیشه در مدرسه شاگرد اول بود. در کنار کمک به پدرمان همیشه به درس اهمیت می‌داد و شب ها تا دیر وقت درس می‌خواند. می‌گفت می‌خواهم با موفقیت در درس به جایگاه بالای علمی دست پیدا کنم تا بتوانم زحمات پدر و مادر را جبران کنم».
وی از آخرین نوشته‌های برادرش گفت و ادامه داد:« چند هفته قبل در مدرسه موضوع انشایی را به دانش‌آموزان داده‌ و از آن‌ها خواسته بودند تا از آرزوهای‌شان بنویسندو محمدرضا با قلم زیبایی که داشت از آرزوهایش گفته بود. نخستين آرزوی او این بود که مدافع حرم شود و این توفیق به او داده شود تا در راه دفاع از حرم به شهادت برسد. هربار وقتی از تلویزیون مدافعان حرم یا مراسم تشیع پیکر آن‌ها را می‌دید با حسرت از آن‌ها حرف می‌زد. آرزوی دوم او این بود که با موفقیت در تحصیل مهندس یا پزشک شود. می‌گفت باید یک روز مهندس یا پزشک شوم و به روستا بازگردم تا به مردم محروم این منطقه خدمت کنم. او در کنار تحصیل، در ورزش نيز بسیار موفق و یکی از بهترین بازیکنان فوتبال مدرسه بود».


او از آخرین لحظه‌های زندگی محمدرضا و حادثه‌ای که باعث مرگ مغزی شد، این‌گونه می‌گوید:« رفتن محمدضا هنوز هم برای‌مان باورکردنی نیست. روستای ما تا شهر 100 کیلومتر فاصله دارد و در منطقه‌ای به نام مارگون، امامزاده‌ای به نام بی‌بی‌خاتون که گفته می‌شود از خواهران امام رضا (ع) است، قرار دارد که زیارتگاه بسیاری از مردم روستای ما و دیگر روستاهای اطراف است. آن روز بعد از پایان درس، معلم کلاس همراه با تعدادی از بچه‌ها تصمیم گرفتند تا برای زیارت به امامزاده بی‌بی‌خاتون بروند. محمدرضا موضوع را به خانواده اطلاع داده بود و همراه با چهار نفر از همکلاسی‌ها سوار بر خودروی آقاي معلم به طرف امامزاده حرکت کردند. در طول مسیر ناگهان به علت نامشخصی کنترل خودرو از دست آقاي معلم خارج و ماشین واژگون شد. محمدرضا در صندلی جلو نشسته و ضربه محکمی به سرش وارد شده بود. در این حادثه معلم و بقیه بچه‌ها نيز مجروح شدند اما شدت جراحت آن‌ها شدید نبود و بلافاصله درمان شدند. به دلیل ضربه شدید به سر محمدرضا و همچنین شکستگی دنده و کتف بلافاصله از اورژانس جاده‌ای درخواست کمک کردند و آمبولانس اورژانس نیز در میانه راه محمدرضا را از خودروی عبوری تحویل گرفت و او را به بیمارستان شهید بهشتی یاسوج منتقل کردند. وقتی به ما خبر دادند، سراسیمه خودمان را به بیمارستان رسانیدم. برادرم در بخش ICU بستری شده بود و دو روز بعد پزشکان واقعیت تلخی را به ما گفتند. معاینات و آزمایش‌ها نشان داد که ضربه وارد شده به سر باعث مرگ مغزی او شده است و تنها با کمک دستگاه برای چند روز می‌تواند نفس بکشد. پزشکان به ما پیشنهاد دادند تا اعضای بدن محمدرضا را به بیماران نیازمند اهدا کنیم. در آن موقعیت، گرفتن این تصمیم برای ما بسیار سخت بود. می‌دانستیم که چند بیمار همسن و سال محمد‌رضا به‌دليل از کار افتادن عضو حیاتی بدن سال‌هاست که با درد و رنج زندگی می‌کنند و یکی از اعضای بدن برادرمان می‌تواند زندگی تازه‌ای به آن‌ها ببخشد. اما بیان این موضوع برای پدر و مادر و تصمیم در این ارتباط سخت بود. برای پدر و مادر از خداپسندانه بودن اهدای عضو گفتیم و اینکه محمدرضا هیچ‌گاه چشم بازنخواهد کرد اما می توانیم با اهدای اعضای بدن او، چشمان چند نوجوان دیگر را که به ‌دليل از دست دادن عضو حیاتی بدن بی‌رمق شده است، دوباره به زندگی باز کنیم. سرانجام پدر و مادر پذیرفتند و با اهدای پنج عضو حیاتی بدن محمدرضا، آخرین آرزوی زندگی‌اش را برآورده کردیم. آخرین وداع با برادرمان بسیار سخت و تلخ بود و همگی او را تا پشت در اتاق عمل همراهی کردیم و ساعتی بعد پنج عضو بدن او به بیماران نیازمند پیوند زده شد».
پیکر محمدرضا پس از اهدای اعضای بدنش با حضور همه اهالی روستا و در فضایی سرشار از غم و اندوه به خاک سپرده شد و نام او به عنوان یک نوجوان فداکار برای همیشه در قلب مردم این روستا باقی ماند. به گفته برادر محمدرضا آن‌ها هیچ شکایتی علیه معلم کلاس مطرح نکردند و همکلاسی‌های او هنوز هم نتوانسته‌اند جای خالی او را باور کنند. نام محمدرضا فاتحیان به عنوان دانش‌آموز فداکار در همه کلاس‌ها برده می‌شود و نام او برای همیشه به عنوان سرمشق ایثار و فداکاری در کلاس‌های درس تدریس می‌شود.