تبِ اُسکار با دولتمردان ما چه کرد؟

هفته گذشته، تعدادی از دولتمردان ما به اصغر فرهادی کارگردان فیلم فروشنده به خاطر دریافت جایزه اُسکار و اینکه در واکنش به سیاست ضد مهاجرت رئیس‌جمهور جدید آمریکا حاضر نشد برای دریافت این جایزه به آمریکا برود، تبریک گفتند و در پیام‌های خود، او را و فیلم او را تحسین کردند.
اطمینان داریم که دولتمردان ما با هدف تقویت موضعگیری سیاست ضد مهاجرت ترامپ اقدام به انتشار این پیام کرده‌اند، ولی لازم می‌دانیم به آنها یادآور شویم که بدون مطالعه وارد ماجرایی شده‌اید که نه به تحسین نیاز داشت و نه تبریک. دلایل این تذکر مشفقانه را در مقاله‌ای که در ادامه ملاحظه می‌کنید خواهید خواند و قطعاً به این نتیجه خواهید رسید که تب اُسکار شما را وادار به کاری کرد که نباید می‌کردید. بعضی از دولتمردان شاید به اقتضای شغل و مسئولیتشان به این ارتکابیه روی آورده باشند ولی از معاون اول رئیس‌جمهور و وزیر امور خارجه انتظار نبود گرفتار تب اُسکار شوند. آقای دکتر ظریف که هوشمندی خود را در ماجرای برجام به اثبات رسانده، نمی‌بایست بدون توجه به حواشی این ماجرا پیام می‌داد و اصولاً معاون اول و وزیر خارجه چرا وارد گود هنر می‌شوند که متولیان خاص خود را دارد؟
فروشنده ‌مزد خودش را گرفت
تقریبا برایم روشن بود که فرهادی اسکار دومش را دشت خواهد کرد.


چون از طرفی جامعه هنری صهیونیستی درپی ترمیم چهره حماقت‌بار ترامپ خواهد بود و در کنار چماق‌های او هویج می‌بخشد، از طرفی فرهادی دو ایرانی مقیم آمریکا را برای مراسم اسکار معرفی کرد که از شائبه‌های گوناگون خالی نبود.
اما چرا فروشنده؟
دو اثر اسکار گرفته فرهادی، در یک نقطه اشتراک دارند؛ "ایران، جای زندگی نیست."
این اصلی‌ترین سخن فرهادی در "جدایی نادر از سیمین" و "فروشنده" است.
فیلم فروشنده، با سکانس خرابی خانه آغاز می‌شود. همه درحال فرار از آپارتمانی قدیمی هستند که به علت گودبرداری غیراصولی در پشت ساختمان، در معرض زوال است.
"عماد" و "رعنا" پس از آنکه مدت‌ها به دنبال منزلی مناسب می‌گردند و آن را نمی‌یابند، منزل پیشنهادی "بابک" را اختیار می‌کنند. "بابک"، همکار و همبازی "عماد" و "رعنا" در تئاتر فروشنده است.
منزلی که بابک اجاره می‌دهد، به زنی تعلق دارد که از راه تن‌فروشی تامین معاش می‌کند. ولی شما در تمام فیلم، نه چهره آن زن را می‌بینید و نه کمترین تقبیحی درباره آن زن می‌شنوید. هرچه بد و بیراه است، نثار مردان هرزه‌ای می‌شود که مشتری آن "تن فروش"‌اند.
در فیلم فرهادی، همه چیز خراب و ناقص است؛ از دیوارهایی که در بک‌گراند تصاویر دیده می‌شود، تا کاپوت "206"‌ای که "عماد" برای فروش گذاشته. "عماد" اما معلمی فرهیخته و با شعور است و رابطه‌ای گرم با شاگردانش دارد.
سیر تطور و چرخش عماد از شبی شروع می‌شود که رعنا در منزل تنهاست. صدای زنگ آیفون می‌آید و رعنا به خیال آنکه عماد برگشته، در را باز می‌کند. اما پس از دقایقی عماد سر می‌رسد و خانه را خالی و خونبار می‌یابد.
رعنا با سر و رویی زخمی، از ورود ناشناسی حکایت می‌کند که به هوای کام‌گیری از صاحبخانه بدکاره به اشتباه آمده بود.
از اینجا زندگی عماد و رعنا در کش و قوس می‌افتد و عماد همه تلاشش را برای یافتن آن مرد هرزه به کار می‌گیرد. اما این عماد دیگر عماد سابق نیست. شاگردانش را تنبیه می‌کند و همکارانش را هرزه می‌انگارد. کم‌کم می‌بیند دور و بر او همه همان مرد هرزه پنهان هستند که فرصتی برای بروز هرزگی نیافته‌اند.
عماد، تنهایی وارد میدان می‌شود تا آن مرد را بیابد. اما از قوای انتظامی کمک نمی‌گیرد. چون به آنها هم اعتمادی نیست.
پس از پیگیری‌های مداوم، از طریق وانت پیکان به‌جامانده از مرد هرزه، جوانی پیدا می‌شود که نان باگت جابجا می‌کند.
عماد با لطائف الحیل، او را به خلوتی می‌کشاند؛ ولی از قضا پیرمردی سالخورده که پدر خانم اوست به جای او می‌آید. پیرمردی که از شصت سالگی عبور کرده و مشکل قلبی - تنفسی دارد.
القصه مرد هرزه داستان، همین پیرمرد مردنی است. عماد اول او را حبس می‌کند و سپس خانواده او را می‌خواند.
اینجاست که در فیلم "اصغر"، برای اولین بار چهره زنی چادری دیده می‌شود. بله؛ این زن چادری، پیرزنی فربه و نیایشگر است که قرار است شاهد هرزگی شوهر پیرش باشد!
ولی وجدان و عاطفه عماد، مانع از آن می‌شود که خانواده پیرمرد را از هرزگی او باخبر سازد.
نهایتاً تسویه حساب این همه فلاکت و بدبختی‌ای که پیرمرد در زندگی عماد به بار آورده، ضربه‌ای سیلی در خلوت است؛ که همان ضربه نیز به مرگ پیرمرد می‌انجامد.
این است که ایران کشوری لبریز از هرزگان است؛ که عاقلان آن، آن را رها کرده‌اند و مهاجر شده‌اند!
اسکار برای فروشنده کم است. فرهادی، نرخ مملکتش را نمی‌داند!