محبوبه زمانیان

طلاق در راس هرم اش، فقدان امید است. نبودِ سقفی بزرگ که پدر را پذیرا باشد همچنین مادر را. تقسیم زندگی فرزند است به دو جهان: " جهان مردانه" و " جهان زنانه" در تقابل با جهان پدرانه و جهان مادرانه. فروکاستن از نقشی که به یاس و پریشانی منجر می شود.
جامعه همچون خانواده زیر آسمان این دو دیدگاه، از تیررس اضطراب و نگرانی در امان می ماند. توانِ مقابله با مشکلات را از پدر می آموزد و شفقت و امید را از مادر. فقدان هر کدام، فرد را به مرارت می اندازد.
اما کدامین انسان است که نیاز به امید نداشته باشد؟ نیاز به همدلی و غمخواری را در خود کشته باشد؟ و کدام روحِ خسته و
آسیب دیده است که دمی به دستان پر مهر مادرانه نیندیشد؟


فقدانِ امید، طلاق را به خاطر می آورد. مردمانِ طلاق، از یکسو برای کسب حیثیت اجتماعی ناتوانند و از سوی دیگر احساسِ ناگوار فهمیده نشدن را هر روز در خود سرکوب می کنند. در جامعه ای که نگاه مادرانه به حاشیه رانده شده است، اضطرابِ طردشدگی فوران می کند. کابوسها به واقعیت می پیوندند و ترس را هیچ تسلایی نیست. با گذر زمان فرد در زندگی و رنج خویش فراموش می شود و زندگی اش مرثیه ای می شود سروده شده برای مرگی که زندگیست.
داستایوفسکی در کتاب یادداشت‌های مردگان از لحظه ای که افسر نگهبان داخل زندان می شود تا آن زندانی نگون بخت مرده را با خود ببرد چنین روایت می کند:
" کلاه خود بر سر و شمشیر به کمر داشت... به طرف جنازه می رفت
و با هر قدم گام‌هایش آهسته و آهسته تر می شد و با حیرت به محکومانی که ساکت نشسته و با ترش رویی از هر سو به او چشم دوخته بودند نگاه می‌کرد. یکی دو گام مانده به جنازه ایستاد، گویی ناگهان از چیزی یکه خورده بود. منظره ی جسدِ کاملا عریان وچروکیده که چیزی جز غل و زنجیر بر تن نداشت، تاثیر بر او گذاشت و ناگهان شمشیر از کمر باز کرد و کلاه از سر برداشت...در همان لحظه چکونف ، مرد سپیدموی دیگری هم کنار او ایستاده بود...
نگاه‌شان با هم تلاقی کرد و به دلیلی لب پایین چکونف ناگهان شروع به لرزیدن کرد... در همین حال به سرعت گفت:
" او هم مادری داشت!" و بعد به سرعت بیرون رفت."
کریستوفرهمیلتن در کتاب فلسفه ی زندگی تفسیری بر این روایت دارد و بر این موضوع تاکید می کند که مرگ میلیونها انسان در سراسر جهان اتفاق می افتد اما " گاهی کسی می میرد که برای ما مهم است. کسی که مرگش برای ما ضایعه ی عظیمی است. چون برخی افراد هستند که در نظر ما جایگزین ندارند ... برای مادرش او براستی جایگزین ناپذیر بود."
در جهانی با تفسیر مادرانه، هر فرد شخصیتی منحصر به فرد دارد. انسانی است که چشم انتظار دارد. مادری دارد که او را با تمام اشتباهاتش می بخشد و مهری لایزال دارد. به تعبیری هر شخص حقوقی دارد و حق اش محترم و خواسته اش شنیده می شود. مادر در فلسفه ی وجودی اش، همواره نگران سلامت فرزند است. سلامت روحی و جسمی فرزندش در اولویت قرار دارد. غبار غصه و اندوه را از جانش می زداید و قلبی مهربان و بخشنده برای خطای فرزندانش دارد. با نگاهی به خانه ی سالمندان متوجه می شویم که اینان غم درونی شان - نه از برای خواسته‌هایشان و حقوق شهروندی شان- بلکه غم دوری و ندیدن فرزندانشان است. درون مایه ی اضطراب‌شان ترسی است ناشی از به مخاطره افتادن فرزندان‌شان. بیم از اینکه نباشند و کسی نباشد که خشونت دنیای انسانی را برای فرزندان‌شان به واسطه ی دلداری‌های مادرانه با "امید" جایگزین کند. از آینده ای هراس دارد که کودک اش در حجم تنهایی اش امید را از دست بدهد. همواره با او می‌گوید که جهان جای زیبایی است. و طلوع زیبای خورشید را به او یادآور می شود. کیست که بتواند بی امید زندگی کند. کیست که به این نوشدارو نیازی نداشته باشد.
ما شاهد یک طلاق دردناکیم. مادری که از خانه ی خود بیرون رانده شده است و پدری که سعی دارد با قوانین سخت پدرانه ،
کودک را آرام کند. جهانِ ما، جهان بی مادری است. به معنایی دیگر، فرد یکتا بودن خویش را از دست داده است. ما نیازمند تعریف جدیدی از خودمان هستیم. میان این خشم و یاس، اندکی امید نیاز داریم. کلامی که فریادهایمان را آرام کند. لبانی که
با لبخندش محبت و انسان دوستی را بر نگاه‌مان نقش ببندد. جهانِ مادرانه، جهانی است که پسران مان را مردانِ بزرگ و دختران‌مان را بانوانِ شریف و با عزت می نامد. در این طلاقِ شوم اما، همه بی مادر شده ایم. گویی وطن بدون ایثار مادرانه و کلام امیدوارانه از فرط خستگی به گل نشسته است. فرزندان طلاق همواره سرگردانند. جان‌های‌شان زخم برمی دارد و مدام به دنبال مرهمی می گردند بلکه تسلای خاطری باشد اما صدای امید را خفه شده می بینند. جهان بی مادر، جهانی است مملو از مشاغل سخت و آزمون‌های مکررِ بودگی. معناوارگی رخت برمی بندد و هیچ گوشی صبورانه کلامی را برنمی تابد و کسی نیست که بشقاب‌های خالی احساس مان را پر کند.
به حاشیه راندن و تبعیض، خسارات جبران ناپذیری در پی خواهد داشت.
جامعه مریض می شود و در تبی مزمن دست و پا می زند.
جداافتادگی‌ها نقص ایجاد می کند و به بدنه ی جامعه آسیب جدی می زند. از بین بردن یک نقش بدون پرداختن هزینه‌های سنگین و جبران ناپذیر امکانپذیر نیست. جوامع با حضور تمام اقشار و همبستگی میان طبقات مختلف پایدار می ماند. نادیده گرفتن دیدگاه‌ها و پتانسیل‌هایی که در هر قشر و نقشی وجود دارد منجر به انحصارطلبی قشر صاحب قدرت می شود و این آغاز دردناکِ حس تنهایی است. نه تنها برای قشر جدامانده بلکه برای تک تک افرادی که بنا به خاصیت جوامع انسانی به ابعاد مختلف نگرش هستی شناسانه نیازمندند.
باید قوانین و نگرش‌های‌مان را بازبینی کنیم. اینبار اما یادمان باشد که تفسیر مادرانه را یادمان نرود.