ماجرای نمازخانه مدرسه ما

چادرم را که تا می‌کردم بگذارم روی چوب‌لباسی دفتر، احساس کردم معاون پرورشی مدرسه کمی تغییر کرده است؛ یه‌طوری که انگار رنگ‌پریده و بیمار باشد... پرسیدم: «خانم جیم خوبید؟ انگار چهره‌تان تغییر کرده... رنگ‌پریده‌اید...» همان‌طورکه در کشوی فایل‌های کنار دفتر دنبال چیزی می‌گشت، لبخند کجی زد و گفت: «خوبم خانم اسماعیلی... امروز خیلی کم آرایش کردم. شاید برای همین است که فکر می‌کنید رنگ‌پریده‌ و بی‌حالم...» دفتر نمره‌ام را که از روی میز برداشتم کمی بیشتر به صورتش دقت کردم و گفتم: «بله... بله... برای همین بوده قطعا... الهی شکر که خوب و سلامتید...» داشتم از در دفتر بیرون می‌آمدم که صدایم زد و گفت: «شما زنگ آخر با سوم تجربی کار دارید گویا... می‌خواستم خواهش کنم که بچه‌ها یک‌ربع زودتر بیایند در نمازخانه مدرسه و اگر لطف کنید شما خودتان هم بیایید و با بچه‌ها در صف بایستید و حالا اگر هم نخواستید نماز بخوانید، نمایشی بنشینید تا ما عکس‌های مربوط به فعالیت‌های ساعت نماز را بگیریم. باید تا پس‌فردا بفرستیم اداره...» من جز چشم چیز دیگری نباید روی زبانم می‌بود، ولی نمی‌دانم چرا یک یأس فلسفی عمیق از حرف‌های ایشان از روی زبان با شیطنت پرید بیرون که: «پس برای همین است که امروز کمتر آرایش کردید که در عکس‌ها معنوی‌تر ظاهر شوید؟ خدا قبول کند از همه ما... پس خانم جیم، تا زنگ آخر می‌خواهید پد لاک‌پاک‌کنی، چیزی هم پیدا کنید که خلوص صف‌های نماز در عکس‌هایتان کامل باشد...» خنده‌ای که عصبی و واقعی بودنش را تشخیص نمی‌دادم روی لبانش نشست و گفت: «از دست شما... راست می‌گویید؛ حواسم به اینها نبود...» آن روز تصمیم گرفتم تا ساعت نماز که تا آن روز در مدرسه نشنیده بودمش، درس ندهم و برای بچه‌ها فقط از نفاق حرف بزنم و اصلا از نماز و نمازخانه و... کلاس ساعت اولم، پایه‌ دوم ریاضی بود. رفتم سر کلاس و همان‌طور که حضور و غیاب می‌کردم، از خدا می‌خواستم بهانه‌ خوبی برای آغاز بحث دستم بدهد. رسیدم به اسم صدف؛ غایب بود. یکی از ته کلاس گفت: «خانم برویم صدایش کنیم؟ در نمازخانه دراز کشیده...» انگار کلیدواژه‌ بحث را پیدا کردم. گفتم: «نمازخانه همان اتاقک آخر حیاط است؟ زنگ‌های نماز همه آنجا جا می‌شوند؟» مریم زیپ کیفش را بست و گذاشت کنار پایش و گفت: «دل‌تان خوش است خانم! زنگ نماز کجا بود؟ اگر به زور دو، سه تا صف هفت، هشت نفری آنجا جا بشود... اصلا جا هم بشود، کی می‌رود نماز بخواند آنجا؟» خودم را به نفهمی مبسوطی زدم و پرسیدم: «خب در این 80 ، 90 نفر مدرسه یعنی 10، 12 نفر ظهرها نمی‌روند نماز بخوانند؟» «خانم، اول سال ما خودمان می‌رفتیم ساعت تفریح آخر که خیلی نمایشی اسمش را گذاشته‌اند زنگ نماز، در نمازخانه نماز می‌خواندیم؛ چون بعد از مدرسه تا غروب کلاس زبان داریم، اما آن‌قدر فرش‌هایش در نم دیوارهای نمازخانه بو گرفته و چادرهایش چروک است که دیگر رغبت نکردم آنجا نماز بخوانم...» یکی از کنار شوفاژ آخر کلاس گفت: «تو خوبی...» نگاهش کردم و گفتم: «تو که خوب نیستی بگو ببینم چرا نمازخانه یک مدرسه غیرانتفاعی باید این‌طور باشد؟» سرش را به‌زور از روی میز بلند کرد و گفت: «خانم جان! چون واقعا برای اولیای مدرسه و دانش‌آموزان مهم نیست که نمازخانه چه شکلی باشد، اصلا مهم نیست که باشد یا نه...» ناامید بودم که بتوانم تا ساعت آخر عده‌ای را متقاعد کنم نماز و نمازخانه مهم است تا بلکه کمتر جلوی دوربین خانم جیم نمایشی باشند.