روزنامه قانون
1397/08/24
مُهر خزان بر پیشانی یک زندگی
برخی افراد، توانمند و با ارادهاند، آنها در شرایط نامطلوب هم قادرند نتایج خوبی به دست آورند. برخی نیز نسبتا توانمندند، این افراد هم در شرایط خاص میتوانند گلیم خود را از آب بکشند، اما در همه جوامع همواره افرادی با شرایط ویژه وجود دارند. آنها به دلایل مختلف از جمله فقر، معلولیت و... از درجه پایینتری از توانایی برخوردارند و گاهی حتی از عهده انجام امور عادی و روزمره خود نیز برنمیآیند. طبیعی است در چنین مواقعی این جامعه و زمامداران امور هستند که باید برای این افراد بیندیشند، تصمیم بگیرند و زندگیشان را به نحوی شایسته هدایت و اداره کنند. با این مقدمه بیایید نگاهی به زندگی طیف معلول در جامعه خودمان بیندازیم.از افرادی یاد کنیم که محدویت جسم، آنها را از داشتن یک زندگی عادی محروم کرده و بیتدبیری متولیان امر نیز بر این محرومیت افزوده است. گاهی زمام امور به کسانی سپرده شده که تخصص، دانش، آگاهی و گاهی حتی دلسوزی کافی را ندارند و نه تنها راه علاج درد را نمیدانند بلکه خود گره کور مسیر پیشرو میشوند.به معلولانی بیندیشیم که در بهترین حالت یک مستمری ناچیز ماهانه دریافت میکنند و هنوز هیچ مرهمی برای مداوای زخمهای روحیشان ابداع نشده است. افرادی که جامعه نه تنها برای بیکاری، آموزش، استقلال مالی و شخصیتی، تردد و بسیاری از نیازهایشان تمهیدی نداشته بلکه برای اوقات فراغتشان نیز تدبیری ندارد و به جرات میتوان گفت سردمداران امر هنوز حتی به این نکات فکر هم نکردهاند ؛چه رسد به اتخاذ برنامه! البته برای جامعهای که هنوز در تامین نیازهای اولیه این دسته از شهروندانش درمانده و مستاصل است، انتظار اندیشیدن به «نیازهای روحی، کار کردن روی باورها و اعتماد به نفس افراد» حتما انتظار زیادی است و داستان امروز، روایت کوتاهی است از هزاران داستان غمانگیز بیشنونده؛ قصه یکی از هزاران گُلی که در نتیجه اهمال و سهلانگاری، هرگز شکوفا نمیشود و به خزان همیشگی محکوم است.دیدار دوست
اینجا دوردست است. جایی در فرودست، فضایی محو در پس حافظههای فراموشکارکه در نقشه هیچ شهر و دیاری نیست. خانهای خاموش در زیر گنبد نیلوفری؛ جایی که حتی در یارکشیهای انتخاباتی هم سهم هیچ خواهندهای نشد.به دیدار دوستانی آمدهام که چون آب زلانند و چون آسمان باصفا. دوستانی که برخیشان زیر پهنه نیلگون جز خداوند کسی را ندارند.این بار درِ یک خانه پر از تنهایی را زدهام و به خانه دختری آمدهام که حالا سالهاست از آخرین تجربه راه رفتنش فاصله گرفته. راه رفتنی سست و سرشار از زمین خوردنهای پیدرپی اما مملو از حس استقلال و حرکت.دختری که حالا با از دست دادن بیش از ۹۰ درصد از توان حرکتی خود از صبح تا شب در یک گوشه از خانه مینشیند، گاهی شبکههای تلویزیون را بالا و پایین میکند و گاهی از سر کلافگی دیوارهای ناتمام خانهای را میکاود، خانهای که مدتزيادي است لابهلای روزهای بیرمق زندگی احساس زندانی بودن را به او بخشیده است. خانهای کوچک که دیوارهایش هر وقت که دقیقهها سنگ به پا میبندند و عبور نمیکنند، هر وقت که دخترک داستان ما حوصلهاش تنگ میشود، سربه فلک میکشند و کوتاه نمیآیند.
زنی با بغضی فروخفته
اینجا خانه سمیراست، خانه دختر ۲۴ سالهای که به علت محدودیت جسمی شدید تا کلاس چهارم بیشتر درس نخوانده، دختری که دست سرنوشت پدر و مادرش را از هم جدا کرده و او حالا با مادر و همسرِ مادرش در یک خانه اجارهای در یکی از روستاهای نزدیک قزوین روزگار میگذراند.
مادر سمیرا؛ زنی است جا افتاده که کولهبار دردهای 50 سال گذشتهاش را به دوش میکشد، زنی که خردههای دلش را در مشتهای گره شدهاش پنهان کرده و آهنگ صدایش را پاورچینانه از کنار بغض فروخفتهاش چنان عبور میدهد که گرد از صورت این شیشه نازک نامعتبر برنخیزد.دردِدلهای مادرانه؛ چنگ بر لبخند محو زنی میاندازد که دو فرزند دیگرش را در دیار آذربایجان جا گذاشته و با این اندیشه که آنها را به دست خدا و همسرانشان سپرده، بر درد چرک کرده پیری و دوری و نداری سرپوش میگذارد و از سمیرایش مراقبت میکند.
جمعههای کشدار
این زن نجمه نام دارد، رد پای قرنها آوارگی و مظلومیت زنانه بر چهرهاش جا انداخته اما او هنوز که هنوز است لبخند کمرنگ فرونشستهاش را طوری به لب نشانده تا چیزی از زیبایی لهجه آذریاش کم نشود و هیچ بهانهای چینی نازک گریههای شبانگاهیاش را نهراساند.و اما سمیرا؛ سمیرای قصه بیرحم زندگی که محدودیت جسمش هر روز در حال افزایش است، اوقات فراغتش را با اوقات تلخی میگذراند. شاید همه روزهای او روز فراغتند، فراغت از یک جرعه حال خوب، فارغ از یک وعدهی خالی از تنهایی!روزهای جمعهاش آنقدر کشدار و طولانیاند که تمام نمیشوند و روزهای پاییز با هاشورهای خاکستری تیره هم عبور نمیکنند، یکجا میمانند، نشسته یا ایستاده تماشایش میکنند و این تمام سهم سمیرا از جولان هر آن چیزی است که من و تو «زندگیاش» مینامیم... .
دست همیشه کوتاه جامعه بیفکر
مطالعه کتاب و مجله در کاهش تنهاییهای سمیرایی که به علت شرایط سخت جسمی و جدایی پدر و مادر نتوانسته درس زیادی بخواند، تاثیری ندارد و دست همیشه کوتاه جامعه بیفکری که هنوز هم برای این دسته از شهروندانش برنامهای ندارد نیز مانند همیشه خالی است!تامین مخارج این زندگی محقر در یک خانه کوچک اجارهای در یک روستای دورافتاده به عهده همسر مادر سمیراست که او هم بضاعت چندانی ندارد و گاهی کارهای پاره وقتی که مادر انجام میدهد. چرخهای این زندگی را توکل به خدا میچرخاند و یارانهای که حالا کفاف خرج نان خالی را به زحمت میدهدو سوال این است: چه کسی به سرگرمی دخترکانی که هیچ پناهگاهی جز خدا ندارند فکر میکند؟ چه کسی به تنهایی پسرکان مظلوم این مرز و بوم میاندیشد؟ به راستی چه کسی در کدام گوشه دنج، مشتاقانه به صندلی خدمت به این طیف تکیه زده است؟
سایر اخبار این روزنامه