روزنامه ایران
1398/05/27
ادبیات ایران بیشتر شبیه خودمان است تا سینما و تئاتر
گلبو فیوضی
داستاننویس
محمد طلوعی داستاننویس جوان کمکار و محتاطی است. میگذارد نوشتهاش جا بیفتد. از داستان فاصله میگیرد، وراندازش میکند و اگر به دلش نشست میرود برای مراحل بعد و به چاپ اثر میاندیشد. حالا بعد از مدتها رمان جدیدی بهنام «هفتگنبد» منتشر کرده که مثل فضای داستانهایی که از او سراغ داریم پر از جزئیات و پر از خرده روایتهایی است که بهانه این گفتوگو شد. با او نه درباره کتاب که درباره بیشتر از اینها، درباره خودش و فضای نوشتاری و تحقیق و زندگیاش صحبت کردهایم.
گفت وگو را با یک شوخی شروع کنیم: همه میگویند طلوعی بدعنق است، سخت تن به مصاحبه میدهد و نمیشود پیدایش کرد.
نمیدانم واقعاً این شکلی است؟
در جمعهای ادبیاتی و حتی غیرادبیاتی پشت سر اینگونه میگویند.
از در معرض بودن خوشم نمیآید. دیروز در صحبت با دوستی گفتم اگر مجبور نبودم خودم را ارائه کنم، هیچ وقت اینستاگرام و فیسبوک هم نداشتم. شاید شغلم را اشتباه انتخاب کردهام. ترجیح میدادم بنایی باشم که هر چندوقت یکبار معماری به سراغم بیاید و برایش کاری انجام دهم. سرراست بگویم ترجیح میدهم با آدمهایی که دوستشان دارم معاشرت کنم تا با جمعی که دوستشان ندارم یا دستکم نسبت به آنها بیاحساسم.
این منش زندگی، منش مهجوری است، آدمها سعی میکنند در جمعها وارد و ماندگار شوند.
آدم جمعگریزی نیستم و اتفاقاً دوستهای زیادی دارم، ترجیح میدهم دوستانم انتخابم باشند تا اینکه به صرف اشتراک در حیطه شغلی با افراد ارتباط داشته باشم. چند روز قبل با محمد کشاورز تلفنی صحبت میکردیم، استعاره بامزهای دارد که ما نویسندهها شبیه قصابها هستیم: در حیطه شغلی خودمان همدیگر را میشناسیم و شهرت حرفهای داریم. درست مثل قصابهای یک شهر یا کشور. به او گفتم نه ما شبیه آرایشگرها هستیم. تا حالا شده بروی آرایشگاه برای کوتاه کردن موهایت و آرایشگر بگوید: «دفعه قبل موهایت را کجا کوتاه کردی؟ ... چه بد کوتاه شده و...» نویسندهها هم وقتی ازشان میپرسند این کتاب را بخوانم؟ معتقدند نویسنده قدیمی حتماً چیز بدی نوشته و بهتر است بدش را بگویند. بنابراین ترجیح میدهم رابطه حرفهای کمتری با آدمها داشته باشم. در جهان خودم، با دوستهایی که با آنها احساس راحتی میکنم زندگی کنم. اتفاقاً به دلیل تحصیلاتم در تئاتر و سینما، دوستان زیادی دارم و خب کمتراز میان ادبیاتیها هستند. شاید دلیل دیگری هم داشته باشد: دلم میخواهد بهترین نویسنده جمع باشم!
جواب جالبی بود! تجربه حوزههای متفاوت نشان از یک بیقراری دارد. مدتی به سراغ نقد رفتی؛ سر از تئاتر درآوردی، کنارش ترجمه، فیلمنامه و تجربه حوزههای بسیار دیگری هم بوده است. اما الان به نظر میرسد میدانی کجا ایستادهای و رد آن
بیقراری در حوزههای دیگر کمرنگ و کمرنگتر شده. بهتر بگویم از بیرون به نظر میرسد متمرکزتر روی نوشتن شدهای.
چرا، گاهی انجام میدهم اما اصراری رویشان ندارم. راستش همیشه میدانستم دلم میخواهد نویسنده شوم و عنوان شغلم نویسندگی باشد. چیزهای دیگر را تجربه کردم که مطمئن باشم از این کاره بودن. من سینما، تئاتر، نقد و حتی ادبیات کودک را به شکل حرفهای تجربه کردم و ازش پول هم درآوردهام. با این همه باز به داستاننویسی برگشتم تا نویسنده باشم.
و شعر و شعر به زعم من ساحت شاعرانگی محمد طلوعی ساحت سادهتری است هم در خرج کردن و چیدمان کلمات و هم در محتوایش نسبت به داستان. داستانها از یک جایی به بعد وارد پیچیدگیهایی میشوند که به عنوان مخاطب از خودت میپرسی این دقیقاً داستان چیست؟ گم میکنی که کجا دارد اتفاق میافتد و با مخلوطی از حقیقت و خیال طرف میشوی. جهان نوشتهها به سمت رئالیسم جادویی سوق پیدا میکند و آدم سرگردان روایت میشود. این ماجرا برای مخاطبی که طلوعی و شعرهایش را خوانده و با این پیشینه وارد فضای داستانی میشود کمی پیچیدگی ایجاد میکند. در زمان شعر سرودن با زمان نگارش رمان چه اتفاقی میافتد؟
من بچه کلاسیک ادبیات هستم. برخلاف بسیاری از دوستانم که با شعر دهه 70 و شعر مدرن کارشان را شروع کردند، من شعر کلاسیک گفتهام. در ادبیات هم اوضاع همین بوده: با رمانهای فرانسوی وارد جهان ادبیات شدم و اتفاقاً آن رازورزی را از ادبیات کلاسیک میآورم نه مثلاً از رئالیسم جادویی امریکای لاتین، نه از صدسال تنهایی. رمانی که بر من اثر گذاشته ژوزف بالسامو از الکساندر دومای پدر است نه چیزهایی که بعدها ادبیات به من یاد داده یا از آن آموختهام. شعرهایم برای زمانی است که بسیار جوانتر بودم و تسلط چندانی به ابزار ادبی نداشتم. ولی این رازورزی که ازش حرف میزنی در شعرهایم هم بوده، اینکه درست توانستم اجرایش کنم یا نه، نمیدانم. در ادبیات راهش را پیدا کردم و این فضا را دوست دارم. اینها از یکجور داستانگویی خودمان در قدیم تراوش شده و من ردش را از «جوامع الحکایات»، «هزار و یک شب» و «الهی نامه» پیگیری کردم تا به امروز رسیدم و احتمالاً بسیار تحت تأثیر تقی مدرسی، تینا تهرانی، هوشنگ گلشیری و آثار آدمهایی هستم که این رازورزی را در زندگی امروز توانستند در نوشتههایشان اجرایی کنند.
زمانی یک نقد همراه با تحسین دربارهات خواندم که نویسنده ادعا کرده بود تو متأثر از ایلیاد و اودیسه هومر هستی. این در حالی است که اشاره کردی به ذخایر ادبی عجیب و بیمانندی مانند «هزار و یک شب» و... نوشتههایی که به قول خودت تکنیکش درآمده. آیا این ادعا، تأثیر گرفتن تو از یک حماسه یونانی، درست است و میپسندی؟
اتفاقاً خودم آن نوشته را خواندهام و به نظرم آنچه گفته شده از وابستگی من به آرکیتایپهای (کهنالگوهای) داستانی میآید. این کهنالگوهای داستانی هم در داستانهای فرنگی دیده میشود و هم در داستانهای وطنی. مثلاً: بازگشت به خانه، رابطه پدر و پسر، گناه بزرگ و... اینها همه الگوهایی هستند که در داستانهای بشری وجود دارند و ربطی به این مسأله ندارند که نویسنده اهل کجاست. من هم دانسته و خودآگاه به سراغشان میروم و سعی دارم امروزیشان کنم.
از امروزی کردن گفتی. یادم است جایی درباره روح زمانه صحبت کردی. من توانستهام این صدای روح زمانه را در داستانهای تو بشنوم اما دوست دارم خودت بیشتر از آن برایمان بگویی. منظورت چیست؟
فکر میکنم مهمترین چیزی که در داستاننویسی امروز ما با دیگران تفاوت ایجاد کرده، مفهومی است که ما دیر به سراغش رفتهایم و دیر آن را فهمیدیم. ما هنوز که هنوز است در دوره سبک در داستاننویسی ماندهایم و دنبال استایل در نویسندگی هستیم. کلاسهای داستاننویسی ما نویسندگانی را تربیت میکند که دنبالهروی سبک داستاننویسی یک مکتب یا فردی خاص هستند و در بهترین حالت این نویسندگان تازهکار شبیه استادشان مینویسند. اما من معتقدم باید جای استایل به صدای شخصی برسیم. خیلی سعی کردم در این سالها صدای خودم را پیدا کنم و به آن متعهد باشم، دیگری را تقلید نکنم و تمام شکل زندگیام را با صدای خودم بنویسم. میدانم ادعای بزرگی است. سعیام را کردهام اما معنیاش این نیست که به طور کامل به آن رسیدهام. فکر میکنم وقتی هر نویسندهای دنبال صدای شخصیاش میرود، آن روح زمانه هم سروکلهاش پیدا میشود: در کارهای من یعنی از زمانه و دوره خودم مینویسم. دورهای که آن را درک میکنم، حتی اگر به گذشته تاریخی برگردم- به هرحال رمان اول من در یک دوره تاریخی دیگری سیر میکند- سعی میکنم با امکانات امروزم آن دوره را درک کنم و صدای خودم را به آن دوره هم ببرم. تلاشم این است و فکر میکنم حالا زمان مناسبی برای قضاوت این نکته که موفق شدهام یا نه نیست. به نظرم 10 سال دیگر خودم قضاوت دقیقتری نسبت به آن خواهم داشت، ولی این تمام تلاشم در نوشتن است.
به نظر میرسد- اگر خلاف میگویم تصحیح کن- در داستانها، برخلاف بسیاری از نویسندگان که سعی دارند همهچیز را در ذهنشان خلق کنند، وامدار تجربیات بشدت شخصی خودت هستی.
من آدم جمعکنندهای هستم، مثلاً اگر بخواهم از میان نویسندگان مورد علاقهام بگویم به کدام تأسی میکنم از دکتروف نام خواهم برد. دوست دارم چیزهایی را از تاریخ، از اتفاقات دور و برم و از آدمهای واقعی که میشناسم جمع کنم و بعد در داستانی متبلورشان کنم. به نظرم دلیل اینکه میگویی داستانهایت به خودت ربط دارد یا بازتابی از تجربیات من است از همین نکته نشأت میگیرد. تقریباً میتوانم بگویم تمام داستانهایی که نوشتم جعلی است. جعلی به این معنا که با شخصیت خودم همه چیز را دوبارهسازی میکنم. چنین چیزی را در سینما ماکیومنتری میگویند: مستندسازی جعلی. من سعیام بر انجام این کار بوده هرچند در رمان بعدیام اینگونه نیست. در رمان جدیدم
«آناتومی افسردگی» هیچ کدام از این فضاها نیست و از خودم مایه نگذاشتم. در مجموعه داستان «هفت گنبد» که داستانش در کشورهای دیگر هم میگذرد همین است. این یک دورهای از نوشتن من بوده که حس میکردم با این رویه میتوانم همذاتپنداری بیشتری با مخاطب برقرار کنم.
در راستای جمعکنندگیات، میدانم که کلکسیون کفش و کلاه داری. این خیلی صادقانه است. خیلی بیشتر به دل مینشیند وقتی میفهمیم یک نویسنده در زندگی شخصیاش همان رویکردی را دارد که در نوشتن داستانهایش. اوضاع رابطهات با نویسندگان دیگر چهطور است؟ در هر دورهای نه همه نویسندهها اما تعدادیشان با هم در تعامل بودهاند، کارهای یکدیگر را میخواندهاند و نظر میدادند. چنین فضایی را با دیگران داری؟
آره. از یک نسل قدیمیتر چنین رابطهای را با اصغر عبداللهی و علی خدایی دارم. معمولاً خواننده دست اول یکدیگر هستیم. در نسل خودم این تبادل متنی را با پیمان اسماعیلی، فرشته احمدی و امیرحسین یزدانبد و در یک نسل بعد از خودم هم با آرش صادقبیگی داریم. اگر در نسل جوان هم یک نفر را پیدا کنم راغب به چنین رابطهای هستم چرا که معتقدم این رابطه باعث میشود قبل از عرضه یک داستان میتوان ایرادهای بنیادیاش را برطرف کرد. در ادامه باید بگویم من در مجلات داستان چاپ میکنم تا بازخورد مخاطبینم را ببینم تا وقت انتشار در قالب کتاب فرصتی برای اصلاح داشته باشم. نپرسیدی اما بگذار بگویم یکی از فوبیاهای زندگیام این است که کتابم منتشر شده باشد و دلم بخواهد اصلاحش کنم. بنابراین همه سعیام را میکنم که تمام اصلاحات را، در حد توانم، قبل از رسیدن به مرحله چاپ انجام داده باشم و کتاب را با کمک خوانندگان و دوستان نویسندهام به جای درستی رسانده باشم.
نویسنده حرفهای و پرکاری هستی اما آنقدر که باید معروف نشدی. منظورم این است نامت همه جا شنیده نمیشود و پر سر و صدا نیستی.
به نظرم شهرت مسیری است که شکلش را خودش تعیین میکند و به کوشیدن من ربطی ندارد. دوست دارم مشهور باشم اما در ابتدا بد نیست این شهرت را تعریف کنیم: من شهرت را به ما هو اصلاً به رسمیت نمیشناسم. فکر میکنم شهرت وقتی اهمیت پیدا میکند که تو تأثیرگذار باشی. یعنی داستانهایت بتواند آدمها را تغییر دهد و حالشان را بهتر کند. شهرت فقط در همینجا به کار میآید نه چیزی بیشتر از این. حداقل در باور من چنین است و همانطور که گفتم این خودش مسیری است که خودش، خودش را شکل میدهد. شاید اگر من خوشاخلاقتر بودم، مشهورتر میشدم اما نیستم. چرا باید ادای چیزی را دربیاورم که از من دور است.
تو در ایران ماندی و مهاجرت نکردی، میدانم زبان بلدی و سفر زیاد میروی. اما اینجا را برای زندگی انتخاب کردی.
ایتالیا زیاد میروم اما ایتالیایی نمیدانم. این یکی از مشکلات ایتالیاییها با من است (میخندد).
اما حال من با آنها خوب است چون با هم فوتبال بازی میکنیم. تنها کلماتی را به ایتالیایی بلدم که در فوتبال به کار میآیند!
برگردیم به مهاجرت. تعامل ادبیاتی زیادی با فضاها و نمایشگاههای خارجی داری اما ماندهای. این اتفاق مهمی است نویسندههای زیادی در دو دهه اخیر، فارغ از پرکاری یا کمکاری و شهرت یا گمنامی، از ایران مهاجرت کردهاند. اما چیزی که درباره محمد طلوعی به نظر میرسد عزم و قصد جدی برای ماندن در ایران است.
واقعیت این است که اگر من در ایران 100هزار خواننده داشته باشم حتی ترجیح میدهم داستانم به هیچ زبانی ترجمه نشود اما چون این تعداد خواننده را ندارم ترجمه به یک زبان دیگر کمک میکند خواننده بیشتری داشته باشم. واقعاً تنها موجودی که به آن حسادت میکنم، موراکامی است. نه بهخاطر داستانهای خوبی که نوشته یا مینویسد، چون بعد از رمان آخرش گفت دلم نمیخواهد تا سه سال این رمان به انگلیسی ترجمه شود چون یک میلیون نفر خواننده ژاپنی دارد. این به یک نویسنده خیلی اعتماد به نفس میدهد. متأسفانه ما در ایران تعداد خواننده مناسب نداریم. کمبودی که ازش حرف میزنیم وابسته به ساز و کارهای متعددی است و مسأله تنها کیفیت نیست. مطمئناً داستانهای نویسندگان ایرانی از 50 درصد کتابهایی در ایران ترجمه میشوند که اتفاقاً پرفروش هم هستند. آثار قویتر و بهتری هستند. میتوانم بگویم نویسندگانمان از تمامی داستاننویسهای کشورهای اطراف، پاکستان، ترکیه، افغانستان و ... بهترند. این گزارهها از سر خود بزرگبینی نیست. با خوانش متنهای آنها و از دل گپوگفتهایم با آنها به دست آمده است. واقعبینانه از حیث داستانی از آنها سرتر هستیم ولی باز باید تکرار کنم که رابطه مناسبی بین نویسنده و خواننده در ایران شکل نمیگیرد. جملهای میخواهم بگویم که بعداً برایم دردسر درست میکند اما متون ما در حوزه ادبیات از آنچه در سینما و تئاتر داریم بهتر است. به نظرم حوزه های دیگر عقبماندهتر از چیزی هستند که در ادبیاتمان تولید میکنیم. داستانهایی که در ادبیات داریم بهروزتر و راجع به آدمهای زنده و درمخلص کلام از حیث خود ما بودن بیسانسورترند. با همه این تفاصیل فکر میکنم میزانسن نادرست میان مخاطب و نویسنده تغییر خواهد کرد. به نظرم یک موج علاقه به ادبیات راه خواهد افتاد چه ما باشیم چه نباشیم. برگردیم به مسأله مهاجرت، در ایران ماندم چون باور دارم زبان فارسی تنها زبانی است که نوشتنش را بلدم، ظرافتهای زبانیاش را میفهمم، میتوانم با آن تأثیرگذار باشم، قلب آدمها را بفشرم یا برعکس احساس راحتی در آنها بهوجود بیاورم. ترجیحم این نیست که به زبان دیگری بنویسم و بلدش هم نیستم. وقتی بعضی از داستانهای ترجمه شدهام را میخوانم تقلیل بعضی از مسائل را در متن حس میکنم. همه اینها در حالی است که میدانم خیلی از نویسندگان ایرانی تلاش میکنند به یک زبان دیگر بنویسند به کلاس زبان میروند. الان مد شده رفتن به کلاسهای خلاقیت نوشتن نویسندگان ایرانی در خارج. اینها برای من جذاب نیست و فکر میکنم سنم از آموختنش گذشته.
من سعی کردم فارسی نوشتن را در گذر زمان بیاموزم و امروز میتوانم دربارهاش ادعا داشته باشم. همین یک قلم را به جایی برسانم به نظرم شاهکار کردهام.
شاید تقلای نویسندههایی که از آنها حرف میزنیم تلاشی برای ترویج ادبیات فارسی در آنسوی آبها باشد. چون ما به زبان انگلیسی نمینویسیم. شاید برای آنها نوشتن به زبان دیگر کمک میکند تا آنها خودشان را در مارکت جهانی مطرح کنند.
نه. از گفته خودت استفاده میکنم که به ارتباط و تعامل من با آدمها و فضاهای ادبیاتی در خارج از ایران اشاره کردی. میدانم و مطمئنم مشکل ما، اصلاً مشکل زبان نیست و این فکر که چون زبان فارسی، زبان کم گویشتری است به مشکل خوردهایم غلط است. تعداد گویشوران به زبان ایتالیایی و آلمانی از فارسی هم کمتر است. اگر اسپانیایی و انگلیسی را کنار بگذاریم. از حیث تعداد گویشوران اوضاعمان به بقیه شبیه است. یک استثنا را هم اضافه کنم: بازار داستان ترکی و ژاپنی تفاوت دارد چون آنها مخاطب خودبسنده دارند. مثالش را هم زدم: موراکامی. بقیه نویسندهها هرکجای دنیا زندگی کنند و دلشان بخواهد جهانی شوند چارهای جز ترجمه آثارشان به انگلیسی و اسپانیایی ندارند. اگر داستان من به ایتالیایی و فرانسوی ترجمه شود، ضریب نفوذش در بازار هیچ فرقی با داستان فارسی ندارد. بنابراین بیشتر شبیه یک بازی است اگر خیال کنیم چون به فرانسه نوشتهایم، جهانی شدهایم. البته ناگفته نماند که ورود به بازار جهانی ادبیات برای همه سخت است و ما تافته جدابافته نیستیم، هرچند با محدودیتهای بیشتری دست و پنجه نرم میکنیم. یک نویسنده ایتالیایی هم اگر بخواهد به عرصه جهانی وارد شود با همین مشکلات روبهرو است با این همه یک تفاوت وجود دارد: نویسنده خودش برای حل مشکلات آستین بالا نمیزند، و کارها برعهده ناشر و مدیر برنامههای اوست. ما این منش و مرام را در ادبیات فارسی نداریم. نه کسی را داریم تا کمکمان کند نه فرد و تشکیلاتی وجود دارد که تجربه رفتن این مسیر را تا انتها و جهانی شدن داشته باشد. اگر کتاب را برای چاپ به اروپا ببری، ناشر در همان ابتدای امر میپرسد: «چهقدر کمکهزینه میدهی؟» او هم دنبال سود خود است. این بدهبستان مالی را ترکها و عربها در بازار اروپا رایج کردهاند. در ایران نه ناشر داخلی پول میدهد و نه کمکی از دولت میگیریم، در نتیجه توانایی پرداخت چنین مبالغی نداریم. به نظرم پرداخت پول راه درستی هم نیست. کیفیت آثارمان باید ما را متمایز کند. امیدوارم یک روزی به فرمول خودمان برای ورود به بازار جهانی ادبیات برسیم. روزی که نهادهای حمایتگر دولتی که در گذشته بد عمل کردند و مدیر برنامههای خصوصی از دولتیها بدتر بودند، پس از آزمون و خطاهای بسیار بتوانند مسیر درست را برای نویسندههای نسل بعد از ما پیدا کنند. برگردیم به آغاز بحث: همچنان میگویم نه. هرچند که در ظاهر حرکت خوشایندی است اما الزاماً به معنی جهانی شدن نیست.
به نظرم مسأله تنها به ادبیات محدود نمیشود ما در سینما هم ورود به بازار جهانی را بلد نیستیم.
بله. این در حالی است که سینما از روز اول با کپیرایت وارد ایران شده. ما عضو کنوانسیون برن نیستیم و هیچوقت این مسیر را در ادبیات طی نکردهایم، مناسباتش را بلد نیستیم. اگر تنها یک آژانس ادبیاتی داشتیم که این کارها را انجام میداد نویسندگان متوسط مان میتوانستند آثارشان را به زبانهای دیگر چاپ کنند.
دقیقاً در بحبوحه این ناکامیها و مهجور ماندن ادبیات فارسی داستان محمد طلوعی در گاردین چاپ شد. برای من که ادبیات بزرگترین دغدغه زندگیام بوده، خیلی کنجکاویبرانگیز است تا بدانم چه شد و داستانت چه مسیری را طی کرد تا در گاردین چاپ شود.
دوست دارم راهحلی را بگویم اما چیزی نیست که یک روزه اتفاق افتاده باشد. داستان من، داستانی است درباره مهاجرت و چندسال پیش از انتشارش در گاردین، ترجمه شده و مدتها در یک چرخه چاپ بود. ادیتور یک سایت داستانم را میخواند و به گاردین معرفی میکند. آن روزها در گاردین تصمیم میگیرند برای هفت کشوری که ورودشان به امریکا ممنوع است پروندهای کار کنند و داستان من بهعنوان مطلب نخست پرونده کار شد. واقعاً اینجور نیست که من داستان را نوشتم چون ترامپ میخواست ورود اتباع هفت کشور را به امریکا ممنوع کند. داستانم چندبار ویرایش شده، محصول آمادهای بوده که در دست چند سرویراستار چرخیده و وقتی آنها احساس نیاز کردند به چاپ رسیده است. مهمترین نکته همین احساس نیاز است. ما باید آماده باشیم برای روزی که در باز شود و فرصت بروز بیابیم. داستان من برای بسیاری از نشریات ادبی دنیا فرستاده شد و آن را نخواستند. نکته بامزه اینجاست بعد از انتشار داستان در گاردین، پنج ایمیل با این مضمون داشتیم که ما این داستان را میخواستیم، چرا برای انتشار به ما ندادید؟ فکر میکردند، آنموقع فضای مناسبی برای چاپ شدن این داستان است و در واقع کوشش برای چاپ داستانم را از شش- هفت سال قبل شروع کرده بودم نه زمانی که ترامپ فرمان تحریم را صادر کرد. یک نکته بامزه دیگر هم الان بهخاطرم آمد: نشریاتی که داستانم را رد کردند از مدیربرنامههایم سراغ داستانهای جدید را میگیرند و حالا درگیر آمادهسازی داستانهای دیگری هستیم. باز هم معتقدم انتشار داستانم وابسته به تقدیر بوده. نمیتوانم مسیر مشخصی را بگویم، چون داستان برای انتشار مسیر پرپیچ و خمی را طی کرده. من تنها یک قانون دارم: داستانت را هیچوقت و هیچجا بهصورت غیرکاغذی چاپ نکن. این قانون هم ماحصل معاشرت من با نویسندگان، ناشرها و مدیربرنامههای مختلف است. اگر داستانی را به هر زبانی به صورت آنلاین و غیرکاغذی درآوردید ارزش نویسنده را پایین آوردهاید. میتوانید نقد، پاراتکست و... بنویسید و آن را آنلاین چاپ کنید. با این همه بهتر است برای داستان به انتشار نسخه آنلاین فکر نکنید چون ارزش کار نویسنده و نوشته را در چشمان ناشر و... پایین میآورید.
سایر اخبار این روزنامه
ادبیات ایران بیشتر شبیه خودمان است تا سینما و تئاتر
مهاجران افغانستانی قسطی از مرز رد میشوند
رایزنیهای دو حامی برجام
دوگانه کاذب مقاومت مذاکره
چه کسانی بر سکوها می نشینند
جابهجایی 180 میلیون مسافر در حومه شهرها
تهران میزبان نشست سهجانبه حل و فصل بحران یمن
چه کسانی میخواهند انتخابات خانه سینما برگزار نشود؟
دولت ازعهده اشتغالزایی در روستاها برآمد
انتخاب وزیر گردشگری به وقت شهریور
مقاومت- مذاکره در کنار هم سازنده است
شرط کارآیی عملیات بازار باز
آذربایجان مرزی؛ استانسازی روی مرز اختلافات
سلام ایران