وقتی سعدی و سهراب مددکار اجتماعی می‌شوند!


 
گروه ادب و هنر- هر آدمی برای رها شدن از حالِ بد و دور شدن از غم و غصه‌های زندگی، پناهگاهِ مخصوص خودش را دارد؛ به دیگر سخن، جایی که در آن بتواند با خودش خلوت کند و ذهن و روانش را به آرامش برساند. این پناهگاهِ آرام‌کننده برای بعضی‌ها «شعر» است. بعضی‌ها در مواقعی که غم و اندوه دامنشان را می‌گیرد به شعر پناه می‌برند و دفتر و دیوانِ شعر به دست می‌گیرند. خواندن شعر به دلیل موزون و آهنگین بودن، این خاصیت را دارد که برای لحظاتی آدمی را از دنیای واقعی به دنیای عاطفه و خیال بکشاند و آرامَش کند. در چنین مواقعی، می‌توان گفت که خیلی از شاعران فارسی گو، در نقش یک مددکار اجتماعی ظاهر می‌شوند، دست مخاطبشان را می‌گیرند و ذهنش را از هر غم و اندوهی پاک می‌کنند تا برای ادامه مسیر زندگی، انرژی و توانِ از دست‌رفته‌ را پیدا کند. با این مقدمه، اشعار چند شاعر- مددکار اجتماعیِ ادبیات فارسی را، با هم مرور می‌کنیم.
 


خیام نیشابوری
همین که حرف از دوری از غم و غنیمت شمردن لحظه‌ها می‌شود، به یاد رباعی‌سرای قرن پنجم هجری، خیام نیشابوری می‌افتیم. انگار خیام علاوه بر دانش‌های دیگر، مهارت عجیبی هم در روان‌شناسی داشته است. او به خوبی حالات و احساسات انسان را می‌شناسد و بر همین اساس هم توصیه‌های فراوانی به مخاطبانش مبنی بر غصه نخوردن و شاد بودن در زمان حال می‌کند: «برخیز و مخور غم جهان گذران/ بنشین و دمی به شادمانی گذران/ در طبع جهان اگر وفایی بودی/ نوبت به تو خود نیامدی از دگران». خیام در رباعی زیبای دیگری حاصل عمر آدمی را یافتن شادی می‌داند: «شادی بطلب که حاصل عمر دمی است/ هر ذره خاک کیقبادی و جَمی است/ احوال جهان و اصل این عمر که هست/ خوابی و خیالی و فریبی و دمی است».
سعدی شیرازی
غیر ممکن است غزلیات سعدی یا گلستان و بوستان را بخوانید و حالتان خوش نشود و غم از یادتان نرود. جادوی عجیبی در کلام سعدی، خداوندگار سخن است که مخاطب را مسحور خود می‌کند. کلام سعدی در بسیاری از موارد، کارِ یک مددکار خبره را انجام می‌دهد. وقتی می‌گوید: «منه دل بر سرای عمر سعدی/ که بنیادش نه بنیادی‌ است محکم/ برو شادی کن، ای یار ِ دل‌افروز/ چو خاکت می‌خورد، چندین مخور غم» تکلیف را برای مخاطب روشن می‌کند که اندوه و غم فایده‌ای ندارد، وقتی سرانجامِ همه‌مان یکی است. یا وقتی می‌گوید «پار گذشت آن چه دیدی از غم و شادی/ بگذرد امسال و همچو پار نماند/ هم بدهد دور روزگار مرادت/ ور ندهد دور روزگار نماند» برایت یادآوری می‌شود که غم و شادی، هر دو گذرا هستند و اگر روزگاری دور فلک بر مراد تو نباشد، دیر نیست آن روزی که فلک بر مراد تو بگردد.
فردوسی توسی
حکیم توس و سراینده شاهنامه در سراسر اثرش بر خرد تکیه دارد و معتقد است انسان خردمند به دنیا دل نمی‌بندد و خیلی غم و غصه آن را نمی‌خورد. مضمونِ بی‌اعتباری دنیا و نیکی در حق یکدیگر و دوری از غم دنیا، بارها در شاهنامه تکرار شده است. فردوسی در پایان هر داستانی، در این باره به مخاطب پند و اندرز می‌دهد. از جمله در پایان یکی از داستان‌ها می‌گوید: «چنین است رسم سرای سپنج/ یکی زو تن آسان و دیگر به رنج/ برین و بران روز هم بگذرد/ خردمند مردم چرا غم خورد». به این ترتیب ، فردوسی غم بیهوده خوردن را اساساً نشانه بی‌خردی می‌داند.
سهراب سپهری
رنگ و لعابِ نشاط‌بخش و آرام‌کننده طبیعت در سطر سطر اشعارِ سهراب سپهری به چشم می‌خورد. وقتی هشت کتاب را به دست می‌گیرید یا وقتی فقط «صدای پای آب» را می‌خوانید، به طرز شگفت‌انگیزی آرام می‌شوید و احساس می‌کنید روح و جانتان جلا یافته است. سهراب بارها و بارها در شعرش از زندگی و زیستنِ سرخوشانه و به دور از غم دنیا گفته و خودش هم به آن‌ها عمل کرده است. برای همین است که شعرش به دل مخاطب می‌نشیند و او را آرام می‌کند. او در جایی از «صدای پای آب» می‌گوید: «زندگی رسم خوشایندی است/ زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ/ پرشی دارد اندازه عشق» و چند خط بعد، از اهمیت عشق می‎‌سراید: «هر کجا هستم باشم/ آسمان مال من است/ پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است» و در نهایت توصیه می‌کند حال را غنیمت بدانیم و غم دنیا را نخوریم: «زندگی آب‌تنی کردن در حوضچه اکنون است».
هوشنگ ابتهاج
هوشنگ ابتهاج، غزل‌سرای بزرگ معاصر هم، اشعار فراوانی درباره شادی، عشق و دوری از غم دارد که به محض خواندن، آرامتان می‌کنند. او در غزلی زیبا و باشکوه چنین سروده است: «امروز نه آغاز و نه انجام جهان است/ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است/ گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری/ دانی که رسیدن هنر گام زمان است/ تو رهرو دیرینه سر منزل عشقی/ بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است/ آبی که بر آسود زمینش بخورد زود/ دریا شود آن رود که پیوسته روان است/ باشد که یکی هم به نشانی بنشیند/ بس تیر که در چله این کهنه کمان است.../ دل بر گذر قافله لاله و گل داشت/ این دشت که پامال سواران خزان است/ روزی که بجنبد نفس باد بهاری/ بینی که گل و سبزه کران تا به کران است».