من چه در پاي تو ريزم...؟

من چه در پاي تو ريزم...؟ سيروس علي‌نژاد هفته اول مهر 1339، دبيرستان شاهپور چالوس، کلاس زبان فارسي. آفتاب پایيزي کلاس را پر‌نور کرده است. معلم وارد مي‌شود، کتاب فارسي را باز مي‌کند. اولين درس مقدمه گلستان سعدي است. شروع به خواندن مي‌کند: «منت خداي را عز‌وجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزيد نعمت. هر نفسي که فرو مي‌رود، مُمد حيات است و چون...». هنوز يک پاراگراف نخوانده است که نفسم بند مي‌آيد. سجع، وزن، تقطيع درست، تکيه بجا و آهنگ کلام آقاي داوودي مستم مي‌کند. عرق بر پيشاني‌ام مي‌نشيند. قلبم از جا کنده مي‌شود. معني خواندن و خوب‌خواندن در جانم مي‌نشيند. براي اولين بار مزه درس زبان فارسي را مي‌چشم. پس درس فارسي آن «تشبث» و «تيغظ» کليله نيست که تا‌به‌حال ديده بودم. اگرچه بعدها ديدم آن هم شاهکار است. آقاي داوودي را که معلم فارسي کلاس دهم ما بود، هنوز مي‌خواهم پيدايش کنم. اي دل غافل. آن جوان رعنا اگر زنده باشد، دست‌کم 85 سال دارد. نه بيشتر. من آن زمان 15‌ساله بودم. او 30 سال داشت. حالا اگر باشد، بايد 90 سالي داشته باشد. افسوس.  اما او تنها معلم خوب دبيرستان شاهپور چالوس نبود. در آن دبيرستان نمونه و يگانه اوايل دهه 40، دو معلم ديگر بودند که همتا نداشتند. يکي محمد فربد که معلم رياضيات بود و اهل شهسوار، ديگري ناصر‌محمد که نام کوچکش را فراموش کرده‌ام، بچه ناف تهران.
 ناصر‌محمد نام خانوادگي‌اش بود که بعدها به «آريا» تغييرش داد. من آن «ناصرمحمد» را بيشتر دوست داشتم. محمد فربد چراغ به دست داشت. همان اولين جلسه که سر کلاس آمد، ذهنم را درباره رياضيات روشن کرد و دانستم که رياضيات اصلا آن چيزي نيست که تا آن موقع دانسته بودم و آن جوري هم نيست که نتوان فهميد. مي‌گويند راسل - يا يک آدمي به قد و قامت او - به شاگردانش درس رياضي مي‌داد. در پايان کلاس پرسيد فهميديد؟ گفتند بله. گفت مي‌دانيد فهميدن يعني چه؟ درماندند. گفت معني فهميدن اين است که وقتي از اينجا بيرون رفتيد، به اولين کسي که در خيابان برخورديد، بتوانيد بگوييد من چه گفتم و جوري بگوييد که او بفهمد! فربد چنين معلمي بود. من که تا آن زمان هيچ‌گاه در درس رياضي نمره خوبی نگرفته بودم، دو، سه ماه بيشتر طول نکشيد که خودم يک پا معلم رياضي شدم و شروع کردم به ديگران درس‌دادن. فربد فقط رياضيات نمي‌دانست. چشم من را به ادبيات هم او باز کرد. او بود که چند کتاب از کتابخانه دبيرستان به من قرض داد تا بخوانم و بيايم سر کلاس يک ساعت درباره سعدي کنفرانس بدهم. معلم رياضيات بود؛ اما از ادبيات سر در‌مي‌آورد. خمسه نظامي را زير‌و‌رو کرده بود. ديوان حافظ را از بر داشت و چه چيزها که از نظم و نثر نمي‌دانست.  ناصر‌محمد معلم فيزيک و شيمي بود. ما در دوره اول دبيرستان هم در نوشهر درس فيزيک و شيمي داشتيم؛ ولي معناي فيزيک و شيمي را حتي خود معلم‌ها هم نمي‌دانستند. ناصر‌محمد معناي فيزيک و شيمي را به ما فهماند. من که از فيزيک و شيمي هيچ سر درنمي‌آوردم، زير سايه ناصرمحمد در امتحان ثلث اول نمره شيمي‌ام 20 شد و نمره فيزيکم بالاترين نمره کلاس. هرچه محمد فربد از ادبيات کلاسيک مي‌دانست، ناصر‌محمد اهل فرهنگ روز بود. يک روز سر کلاس گفت بچه‌ها فيلم «پل رودخانه کواي» را سينماي چالوس آورده، حتما برويد ببينيد. گفت من اين فيلم را در تهران ديده بودم؛ ولي ديروز که ديدم سينماي چالوس آن را نشان مي‌دهد، بار ديگر آن را ديدم. از دستش ندهيد. يک سال که تازه خبرنگار شده بودم، ناصر‌محمد را سر پيچ خيابان عباس‌آباد ديدم. گويا منتظر تاکسي بود تا به سمت بالا برود. جلو رفتم. سلام و احوال‌پرسي کردم. نمي‌دانم چرا تلفني از او نگرفتم که گاهي به ديدارش بروم. اي دل غافل! داوودي، فربد و ناصر‌محمد هر‌کدام يک چراغ در دست و يک شعله فروزان در سينه داشتند. 
نوع بهتر آقاي داوودي را بعدتر در دبيرستان مروي تهران ديدم. دکتر حسن سادات‌ناصري که زبان فارسي را عاشقانه درس مي‌داد. عاشق ادبيات کلاسيک فارسي بود. زبان آتش‌آلود داشت. با الفاظ و عبارات مغازله مي‌کرد. سال‌ها پيش در مأموريت افغانستان درگذشت، دريغا بونصر. از نوع ناصر‌محمد هم در دبيرستان مروي، آقاي سراج يا سراجي بود که به غير از درس گياه‌شناسي که استادش بود، با ادبيات روز آشنایي داشت و در پايان کلاس از آخرين کتاب‌هايي که خوانده بود، مي‌گفت. يک روز از «داشتن و نداشتن» گفت که تازه خوانده بود. هفته‌اي نبود که يک رمان نخواند و درباره آن نگويد.  
در دوره دبستان و سيکل اول دبيرستان من معلم خوب نداشتم. بايد معلم بد داشته باشي تا وقتي معلم خوب مي‌بيني، قدرش را بداني. با‌وجود‌اين بايد از دو نفر در دوره اول دبيرستان ياد کنم. يکي احمدي‌کاشاني که رئيس دبيرستان بود و در‌عين‌حال دبيري همه‌فن‌حريف بود. من با او مستقيم درس نداشتم؛ ولي هرگاه معلمي غيبت مي‌کرد، به جاي او سر کلاس مي‌آمد و چون سر کلاس مي‌آمد، تازه مي‌فهميدي که معلم مستقيم شما اصلا چيزي نمي‌داند. اگر معلم شيمي غيبت مي‌کرد، او مي‌آمد و شيمي را بهتر از معلم شيمي درس مي‌داد. اگر معلم رياضي يا طبيعي غيبت داشت، آقاي احمدي رياضي و طبيعي درس مي‌داد. به معناي وسيع کلمه با‌سواد بود. مثل فروزانفر و عبدالعظيم خان قريب با‌سواد بود. همه‌چيز‌دان و جامع‌الشرايط. اطلاعات عمومي‌اش از ايران و بسياري کشورهاي جهان از حد و اندازه روزگار بيرون بود. علاوه‌براين خوش‌لباس بود، آراسته بود و حضوري تأثيرگذار و احترام‌برانگيز داشت. از هر نظر يگانه بود. چندين سال پيش ديدم غلامعلي رياحي مرگش را در روزنامه تسليت گفته بود. جهانا همانا فسوسي و بازي! 
به غير از او، در همان دبيرستان نوشهر يک معلم ديني و شرعيات داشتيم که آخوند بود؛ اما آخوند بود. آقاي نجفي در اوضاع و احوال آن سال‌ها ذهن بچه‌هاي مدرسه را از خرافات پاک مي‌کرد. يک آخوند استثنائي؛ دانا و روشن‌ضمير و قابل احترام. چه داستان‌ها از او در خاطرم مانده است که حالا جاي گفتنش نيست.  من از بيشتر کساني که نام بردم، امروز ديگر خبر ندارم؛ اما حضورشان را هر روز و هر ساعت، در همه‌جا و در همه حال احساس مي‌کنم. در ذهن من حضور دارند و از ياد نمي‌روند. نه اينکه من خيلي آدم قدرشناسي باشم، نه! آنها از ياد نرفتني‌اند. تأثيرگذار بودند و مرده و زنده‌شان همچنان تأثير مي‌گذارند.  از اينها که بگذريم بايد به استادان سال‌هاي دانشکده بپردازم که نمي‌پردازم؛ چون يکي، دو سال پيش، در فرصتي به آنان کم‌و‌بيش اداي دين کرده‌ام؛ هرچند دين‌شان را نمي‌شود ادا کرد. همين‌قدر بگويم که آن بندآمدن نفس را سر کلاس دکتر عليقلي محمودي‌بختياري هم در سال اول دانشکده حس کردم. عمرش دراز باد.  مي‌ماند آنکه بگويم در زمان کودکي و نوجواني ما، معلم بزرگ، راديو بود. راديو در آن سال‌ها تنها صدا نبود، معنا بود. در جعبه جادويي آن فقط يک معلم حضور نداشت. معلمان بسيار حضور داشتند. يک وقتي بايد جداگانه درباره آن بنويسم. نسل من به راديو بيش از هر معلمي مديون است؛ اما اينجا فرصت گفتن درباره آن نيست.   هرگاه ياد معلمان خوبم مي‌کنم که هميشه مي‌کنم، از بي‌چيزي و ناداني خود خجل مي‌شوم. ناچار به سعدي متوسل مي‌شوم و با خود خطاب به تک‌تک آنان مي‌گويم: 
من چه در پاي تو ريزم که پسند تو بود/ سر و جان را نتوان گفت که مقداري هست