۴۰ روز بعد از مرگ کاظم‌پور اردبیلی

40 روز بعد از مرگ کاظم‌پور اردبیلی حسین روحانی‌صدر 40 روز پیش، در سحر شنبه 27 اردیبهشت، خبر درگذشت مرد نفتی با بیش از چهار دهه تکاپوی اقتصادی‌اش، من را به یاد اولین ملاقاتم در دفتر بین‌الملل وزارت نفت ایشان انداخت. آشنایی من با حسین کاظم‌پور اردبیلی، مرد کهنه‌کار مذهب‌مدار، به دوران تنظیم خاطرات حاج‌محمد عرب، معاون اداری و مالی وزارت خارجه و همنشینی‌شان در شورای معاونان آن وزارتخانه می‌رسد. وقتی با ایشان چهره‌به‌چهره شدم، از انتخاب این مسیر و گفت‌وگو با این فرد، بی‌اراده منصرف شدم. هیچ‌گاه باور همنشینی با شخصی که در جایگاه رئیس اداره سابق امتیاز نفت، وزارت دارایی و فراز‌و‌فرود‌های نفتی 60 سال گذشته بوده، برایم توجیه‌پذیر نبوده و نیست. هنوز اسرار این طلای سیاه در تاریخ‌نگاری، مبهم و پیچیده روبه‌جلوست. اما روی گشاده، صمیمیت گفتار و لحن و لهجه کف بازار تهرانش، احساس من نسبت به خودش را تکان داد، گفت: حال حاج‌آقای عرب ما چطور است؟ در تیم آن روز دکتر ولایتی، دو یار از خودش داشت که هر دو مستقل از او بودند؛ یکی همین آقای عرب و دیگری سید‌مجتبی میرمهدی. گفتم: ‌دنبال تدوین ناگفته‌های دوران مشترک شما هستم. گفت: آقا، من از هشت سال بعد از انقلاب به جواد مظفر گفتم از هر‌کدام از ما‌ 10 اشتباهمان را در طول مدیریت‌هایی که داشتیم بپرس؛ اگر گفتیم، موفقیم. اگر نگفتیم که همان مسیر اشتباه را می‌رویم. به شوخی گفتم: مگر کویر وحشت بازگشت هم دارد؟ گفت: ببین آقا، از روزی که نیمه‌جان، از زیر آوارهای هفت‌ تیر بیرون آمدم تا الان امیدوارم. به شوخی گفتم: به چه امید داری؟ گفت: به آبادی. ما روزی که دانشجوی مدرسه بازرگانی تهران شدیم، گفتیم: این شاه با پول نفت چه کار می‌کند؟ به امید تغییر و توسعه پای منبر، سخنرانی و کلاس‌های منتقدان اقتصادی، فرهنگی و مذهبی نشستیم. وقتی هم که خودمان را به آمریکا رساندیم، جذب شکوفه و بارانش نشدیم. در جلسه‌های نهضت آزادی و انجمن اسلامی دانشجویان فارسی‌زبان برای سمینارها، نمایشگاه کتاب، طراحی پوستر و... هر کاری که بلد بودیم، کردیم تا از دل بحث‌های تاریخ معاصر از جنگ‌های ایران و روس، نفوذ انگلیس، از‌دست‌دادن سرزمین‌های تابعه و مشروطه، نهضت جنگل و ملی‌شدن نفت و مباحثه‌های اعتقادی بازرگان و طالقانی تا مقاله‌های اقتصادی ژورنال‌ها را به امید جاده سبز زیر‌و‌رو می‌کردیم. دعوا زیاد داشتیم، ولی هدفمان یکی بود. اگر به درخواست دکتر یزدی از 12 بهمن 57 تا روز پیروزی انقلاب، خبرنگارها و عکاس‌های خارجی را در گوشه‌گوشه شهر چرخاندم، عکس گرفتند و خبر تولید کردند، هیجان‌طلب نبودم، امید داشتم. ما بنای کلاه‌گذاشتن سر کسی را نداشتیم. وقتی مهندس بازرگان ما را در دولت خودش جمع کرد، گفت: بیرون از دولت زندگی خودتان را اداره کنید؛ چشم و دلتان به حقوق دولتی نباشد که بعد به خاطرش و برای بقا هر کاری بکنید. با اقتصاد مستقل در این دولت باشید. خودکار اداری ما با خودکار جیبمان ‌‌فرق نداشت، حد ما منافع بیت‌المال بود. با اینکه پدرم اصرار به جدایی از سیاست داشت و وضع مالی خودش و خودم نیازی به کار حکومتی نداشت، ولی به امید در دولت‌ها ماندم. منِ شهید زنده‌ای که چشمم را در بیمارستان چند روز بعد از انفجار حزب جمهوری باز کردم و پدرم با چشمانی گریان که می‌گفت: چقدر بهت گفتم از اینها جدا شو و با اینها نگرد، باز به امید ماندم. از وزارت بازرگانی پیش از انفجار هفت تیر سال 60 به معاونت بین‌الملل وزیر خارجه بعد از انفجار تنزل کردم. به شوخی می‌گفتم: اگر به سهم‌خواهی بود، وزیری که از زیر این آوار درآمده و یک گوشش و بخشی از شنوایی و مهره‌های کمر و قفسه سینه‌اش شکسته و معیوب شده، پس لابد باید نخست‌وزیر و رئیس‌جمهور باشد. به امید خاتمه جنگ، تسلیحات نظامی مورد نیاز آزادی خرمشهر را برای سپهبد صیاد‌شیرازی چراغ‌خاموش خریدم و در بندرعباس به او تحویل دادم. ملاقه‌ملاقه، جرعه‌جرعه نفت را برای آبادی فروختم. همه ذهنیت ما اصلاح اقتصاد روبه‌جلو بود. با گرومیکو، وزیر خارجه شوروی، خودم را رودررو کردم تا بتوانم جلوی حمله‌های ویرانگر صدام با اسلحه‌های آنها را بگیرم. وقتی گفتند امام دعاگوی من در این حرکت شده، با دکوئیار، دبیر‌کل وقت سازمان ملل، برای خاتمه جنگ ماه‌ها پشت درهای بسته مذاکره کردم. وقتی مذاکره جدی شد، من را جابه‌جا کردند؛ گفتم: امید من خاتمه ویرانی‌هاست، ما نه جنگ می‌خواستیم و نه می‌خواهیم. عده‌ای آدم ترسو هم خاتمه آن را پشت میز مذاکره و در میدان جبهه با هم دست‌به‌د‌ست می‌کردند، ولی من سهم‌خواه هیچ‌کدام نبودم؛ چون اصل، بازگشتم به ایران و کار را برای رضای خدا و آبادی منطقه بود؛ پس اینکه چه کسی مذاکره کند و چه کسی بجنگد، نمی‌توانست مبنای من  باشد. به‌هر‌حال سه سال بعد از این مذاکره‌های پنهانی، محتوای همان گفت‌وگوها مبنای قطع‌نامه 598 شد. ژاپنی‌ها را برای بازسازی راه‌آهن و صنایع و ساخت سد به ایران کشاندم. 
 

بارها به آقایان گفتم: همسایه ویران بهتر است یا آباد و امن و ثروتمند؟ خواسته من از ایجاد اکو و رونق اقتصاد همه همسایه‌ها بود؛ واِلا من پول درآوردن را از 14سالگی در بازار تهران تا اداره رستوران‌های آمریکا بلد بودم. اما نفهمیدم، هنر فقیر نگه‌داشتن مردم روی طلا یعنی چی؟ اتحادیه کشورهای صادرکننده گاز را تقلیدی طراحی نکردم؛ یک کار عملیاتی منسجم اقتصادی با بازدهی بالا، چه برای تولید‌کننده و چه برای مصرف‌کننده مدنظرم بود. به تاریخ‌نگاری هم نه عقیده دارم و نه امید، ولی به اینکه کفن جیب ندارد و ما هم عبرت نگرفتیم، باور دارم. ‌از همان جلسه نخست با حرف‌هایش معادله‌های ذهنی من را به هم ریخت. گفتم: دوست دارم باز شما را ببینم، ولی با این ترافیک کاری و مراجعان فراوان در اتاق انتظار... . گفت: اینها را ول کن، درد روزانه من است، ولی هر چند ماه یک بار سه، چهار ساعتی هم را ببینیم. گفتم: اگر شما اجازه ضبط به من بدهی؟ خندید و گفت: خوب خودت حفظ کن، برای خودت خوب است. گفتم: من برای خودم نمی‌خواهم، برای بعد از خودم می‌خواهم. چیزی نگفت و من هم دیگر تماسی نگرفتم. خودش سه ماه بعد تماس گرفت، خیلی صریح گفتم: از دفتر کارتان حس خوبی ندارم. از همان‌جا هر‌ چند هفته یک بار ایشان را در دفتر کار شخصی‌اش می‌دیدم. گفتم: دائم می‌پرسیدم اشتباه شما چه بود، او هم می‌گفت: اشتباه‌های ما یکی و دو تا نبود؛ ما در کویر به امید آب گیر افتادیم. من بعد از وزارت بازرگانی باید همین سس کچاپ خودم را ادامه می‌دادم. قدیمی‌ها می‌گفتند برو کشکت را بساب؛ کسی بعد از بیرون‌آمدن از حادثه هفت تیر نگفت «برو سستو بساب» گفتند: به وجودت نیاز داریم. دائم آقای هاشمی می‌گفت: نباید صحنه را خالی کنی؛ چون مردم گرفتارتر می‌شوند. همان موقع‌ فهمیدم کوپن سهمیه‌بندی و دفتر بسیج اقتصادی خطاهای من بود. از هفته‌های اول کار در وزارت خارجه فهمیدم تخریب نظام سلسله‌مراتبی برای عده‌ای تندرو منفعت است. وقتی خودم را با اردشیر زاهدی و منوچهر اقبال و این‌جور نیروهای پخته و زبده قبل از خودم مقایسه می‌کنم، می‌بینم اینها از ماشین‌نویسی و بایگانی شروع کردند و خوب در کارشان هم موفق بودند؛ اما من باید دنبال جواب به آنهایی که به بهانه شعار «نه شرقی نه غربی» من را وادار به خرید از بلوک شرق می‌کردند، می‌گشتم. پس من هم پخته نبودم؛ آدم پخته خودش را با تندروها درگیر نمی‌کند. در چند کنفرانس غیر‌متعهدها، حرف افرادی مثل یاسر عرفات فلسطینیایی و احمد سکوتوره گینه‌ای را جدی نگرفتم. خلاصه مطلب اینکه قاعده بازی ایجاد تعادل بین شرق و غرب را بلد نبودیم؛ تازه اگر به ما اجازه می‌دادند نفتی هم می‌فروختیم، نه برای زیرساخت بلکه برای قوت روزانه. بعد هم هر لباسی خواستند دوختند و به تنمان کردند. تازه فهمیدم حسن سس کچاپ این است؛ می‌روم، می‌خوانم، می‌بینم و بالا و پایین می‌کنم و با بهبود کیفیتش، سلامتی عروق مردم را بیشتر می‌کنم. از اول باید این کار را می‌کردم. در هر جلسه می‌پرسیدم آقای هاشمی در همه جلدهای کارنامه خاطرات منتشرشده‌اش از شما ذکر‌و‌خیری دارد، می‌گفت: من که نفهمیدم یک مشت جمله بریده‌بریده که هرکدام برای خود من معما داشت، به چه درد می‌خورد. من یکه‌و‌تنها 30 سال در اوپک مذاکره می‌کردم و تصمیم نهایی را هم خودم می‌گرفتم. از عکس و دوربین هم متنفر بودم. حالا یادداشت‌های آقای هاشمی چه گشایشی در تاریخ‌نگاری دارد، من که توجیه نیستم؛ اما برای تو که صفحه سیاه‌کنی شاید به درد بخورد. ‌به‌هر‌حال حسرت ضبط خاطرات این بابلی مردِ ابزار‌یراق فروشِ اهل مسجد و مدرسه و بازرگان حرفه‌ای و مذاکره‌کننده با طرف‌های آمریکایی در پرداخت غرامت به لغو قراردادها و شرح 30 سال تاریخ اقتصادی ایران، حتی در دفتر دلپذیرش هم بر دلم ماند، ولی یاد همگان باشد که خدایمان فرمود: «و پیشگامان نخستین از مهاجران و انصار و کسانی که با نیکوکاری از آنان پیروی کردند، خدا از ایشان خشنود و برای آنان باغ‌هایی آماده کرده که از زیر درختان آن نهرها روان است و همیشه در آن جاودانه‌اند؛ این است همان کامیابی بزرگ».