روزنامه شرق
1399/07/10
سياوش و سودابه
سياوش و سودابه مهدى افشار- پژوهشگر در مرور شاهنامه، دومین بخش از داستان سیاوش را تقدیم میکنم. سودابه در همان نگاه نخست بر سیاوش دل بست و با آنكه پاسخ تند سیاوش را دریافت داشت كه حاضر نیست به شبستان شاه آید، از پاى ننشست كه عشق، شورى دگر مىافكند و تنها با وصال محبوب است كه این شور و آتش فرومىنشیند. دگر روز سودابه خویشتن را بیاراست و چهره بىنیاز از مشاطه را به دست مشاطه سپرد تا هزار بار بیشتر جلوه كند و به نزد كاووس رفته، او را به زبان و نگاه بنواخت كه خورشید و ماه، شهریارى چون تو و چون فرزند تو به خود ندیده است و جهان از وجود چنین پدر و پسرى شادمان است، آن فرزند را به شبستان روانه گردان تا خواهران و خویشانش او را ببینند كه همه آرزوى دیدار سیاوش را دارند و این كدام نهال خویشى است كه بىدیدار ریشه دواند و شاخ و برگ برآورد. كاووس این پیشنهاد را شایسته و سزاوار دید و سیاوش را فراخواند كه نمىتوان پیوندهاى خونی را نادیده انگاشت، در پس پرده، مشكوى من خواهران تو هستند و سودابه خود مادرى مهربان براى توست و تو را یزدان پاك چنان آفرید كه هر كس تو را ببیند، مهر تو در دلش جاى گیرد؛ پس دیدارى از پردهنشینان داشته باش و زمانى نزد آنان بمان تا از دیدار تو شادمان شوند. سیاوش چون سخن پدر بشنید، در این خواسته خیره ماند و با خود اندیشید پدرش سوداى آزمودن او را دارد و در خود فرورفت؛ از همان آغاز به فرجام این دیدار اندیشید كه اگر به شبستان پدر وارد شود، طبعا با سودابه روبهرو خواهد شد و آنگاه در پیرامون این دیدار سخنها بر زبانها جارى شود. به همین روى در پاسخ به شاه گفت: «شهریار در جایگاه بلندى است كه از آنجا آفتاب طلوع مىكند تا خاك را ارجمند گرداند و شاهى چون تو تاكنون پاى در گیتى نگذارده است. مرا فرمان ده به جاى شبستان نزد موبدان و بخردان رفته، از آنان بیاموزم و دیگر اینكه گرز و كمان و كمند در دست گیرم تا از برابر دشمن سربلند بیرون آیم و مرا به موبدانى بسپار كه آیین شهریارى بیاموزند تا در رزم و بزم همانى باشم كه باید. در شبستان شهریار چه مىتوانم بیاموزم، اما اگر شهریار فرمان دهند، مرا جز امتثال و اطاعت از فرمان او چاره نیست». كاووس در پاسخ فرزند پاكدل و پاكیزه خوى خود گفت: «زیباتر از این سخن نشنیده بودم اما تو خواهران و خویشانى در شبستان من دارى و نیز كودكانى که شوق دیدار تو را دارند و از دیدار تو شاد مىگردند و هیچ اندیشه بد به دل راه مده». و سیاوش طوعا و كرها فرمان پدر خویش را پذیرا شد و كاووس، بزرگوارمردى به نام هیربد را كه ناظر بر امور شبستان بود، فرمان داد زودهنگام روز دیگر به دیدار سیاوش رفته، او را تا شبستان همراهى كند و از دیگر سوى به سودابه نوید داد كه چون خورشید، چادر سیاه شب را بدرد، آماده پذیرایى از سیاوش باشد. سودابه شادمانه خویشتن را بیاراست و بر خواهران سیاوش زیباترین جامهها را بپوشاند و با گرانبهاترین آرایهها آنان را بیاراست؛ به انتظار ورود سیاوش. سیاوش با روشناى صبح به درگاه كاووس رفت و هیربد را آماده همراهى خود دید و چون هیربد پرده از شبستان برگرفت، اندوهى بر دل سیاوش بنشست و دلش رنگ غم به خود گرفت. پردهنشینان با ورود سیاوش درم به پایش ریختند و عقیق را با زبرجد درآمیختند و شبستان بهشتى آراسته شد، پر از خوبرویان و پر از گنج و گوهر و چون به میانه شبستان رسید، تخت زرینى را دید كه با پارچههاى دیبا آراسته شده، چون گوهر مىدرخشید و سودابه ماهروى، همانند بهشتى پر از رنگ و بوى بر آن تكیه زده بود و تاجى بر سر نهاده، گیسوان در زیر آن بر شانه فروریخته بود و پرستاران پیرامونش را گرفته بودند و چون سیاوش به آن تخت نزدیك شد، سودابه از تخت فرود آمده، خرامان به سیاوش نزدیك شد و او را در آغوش كشید.سیاوش دانست كه این آغوش گشودهشده از سر مهر مادرانه و ایزدى نیست. به آرامى خویشتن را از آغوش سودابه جدا گرداند و به خواهران خویش نزدیك شد. آنان بر او آفرین خواندند و او را در كنار خویش نشاندند. سیاوش چون از پیش پرده برفت/ فرود آمد از تخت سودابه تفت/ بیامد خرامان و بردش نماز/ به بر درگرفتش زمانى دراز/ همى چشم و رویش ببوسید دیر/ نیامد ز دیدار آن شاه سیر/ سیاوش بدانست كان مهر چیست/ چنان دوستى نز ره ایزدیست سیاوش زمانى دراز نزد خواهرانش بماند، سپس به آنان بدرود گفته، از شبستان خارج شد و به نزد پدر رفت. شبستان پر از گفتوگوى او شد كه گویى به آدمى نمیمانست و فرشتگان را میشایست. چون به حضور پدر رسید، از نیكویىهاى شبستان او سخن گفت كه از شبستان هر شهریارى برتر است و كجا فریدون و هوشنگ و جمشید جم چنین شبستانى با چنین شكوهى مىداشتهاند. شباهنگام كه كاووس به شبستان رفت، از سودابه پرسید كه سیاوش را چگونه یافته است، آیا او را خردمند و بزمآرا یافته بود و سودابه در پاسخ گفت: «آخر او فرزند توست، فرزند پدرى كه خورشید و ماه همانند او را ندیده است و اگر شایسته بدانى، از خویشان نزدیك خود او را همسرى بخشم» و كاووس در پاسخ گفت كه این اوج آرزوى اوست. سیاوش دگر روز به نزد كاووس رفت و او را نماز كرده، به زبان و رفتار ستود. پدر به راز با او سخن گفت كه از كردگار جهان تنها آرزویش این است كه از سیاوش، نام كاووس به یادگار ماند و سپس افزود: «در شبستان نیك بنگر و از خاندان كىآرش، دخترى را برگزین، به همسرى خویش». سیاوش در پاسخ پدر گفت كه او بنده شاه است. پدر بخندید و گفت آنكه در اندیشه یافتن همسرى براى سیاوش است، خود سودابه است و اوست كه بر این گزینش پاى مىفشرد. سیاوش با شنیدن این سخن شادمان شده، نهانش از تلخاندیشى آزاد گردید، بااینحال در نهان از سودابه نیرنگباز دلخسته و آزرده بود. روز دیگر، سودابه خویشتن بیاراست و از یاقوت و زر، تاجى بر سر نهاد و دختران زیباروى را پیرامون خویش گرد آورد و به هیربد، نگهبان و كارگزار شبستان گفت: «از اینجا برو و به سیاوش بگو كه قدمرنجه كند و بالاى سروگونهاش را به شبستاننشینان بنمایاند». سیاوش همراه هیربد به شبستان آمد و آن همه شكوه سودابه را بدید كه در پیرامونش زیبارویان گرد آمده بودند و چون سیاوش به نزدیك او رفت، سودابه از تخت فرود آمده، دست او را گرم در دست گرفت و در كنار خود بنشاند و از آن زیبارویان كه چون گوهرهاى درخشان بودند، خواست تا یكبهیك از برابرش به نرمى بگذرند و گفت: «در اینان نیك بنگر، همه بتانى هستند كه آفتاب چهره زیبایشان را ندیده و یزدان پاك آنان را با شرم سرشته است. هریك از ایشان را مىپسندى، به اشارتى بگو تا موبدان را فراخوانم براى پیوندتان». سیاوش چون چشم از زمین برگرفت، به مشاهده دید كه از میان دختران یكى چشم به او دوخته است. همه آنان به یكدیگر گفتند كه ماه توان نگریستن در چهره زیباى این جوان را ندارد و هر یك بهسوى تخت خویش رفت، با این امید كه سیاوش او را جفت خویش گرداند. چون دختركان از نزد سودابه برفتند و سودابه با سیاوش تنها ماند، از او پرسید چرا راز دل خویش را از او پنهان مىكند كه در چهره سیاوش، شكوه فرشتگان را مىبیند و هركس كه او را از دور ببیند، دل از دست میدهد و شیفته او میگردد. پس از میان ایشان یكى را برگزیند كه شایسته او باشد. سیاوش سكوت کرده، در دل با خود میگفت چگونه ممکن است از میان دخترانی كه خویشان نزدیك سودابه هستند، كسى را برگزیند كه در آینده كارگزار سودابه شود و اگر با دل پاك خویش شیون كند، بهتر از آن است كه از میان دشمنان، همسرى برگزیند. از نزدیكان پدر شنیده بود كه شاه هاماوران، پدر سودابه با شهریار ایران چه كرده و چگونه او و پهلوانان ایرانی را به ترفند، به بند کشیده و در اسارتگاه بر آنان چه گذشته بود و این دختر نیز، فرزند همان پدر است. اما سیاوش ناگزیر بود از آن میانه یكى از آن دختران را برگزیند كه اراده پدرش بر این پیوند گره خورده بود و چون لب گشود كه از گزینش خویش سخن بگوید، سودابه گفت: «طبیعى است كه از میان آن دختركان كسى را برنگزینى كه چون خورشید را در كنار دارى، كجا ممكن است دل بر ماه نو ببندى و زمانى كه خورشید در شبستان مىدرخشد، ماه در پس و پشت خورشید نهان مىگردد و هیچ جاى شگفتى نیست که طبعا دیگر به ماه ننگرى. اگر با من پیمان كنى، آرزوى مرا برآورده گردانی و از خواسته من سر مپیچى، دختر زیباروى نورسیدهاى را برایت برمىگزینم كه تو را پرستارى كند و چون شهریار ایران از این جهان بیرون رود، تو مرا به یادگار خواهى داشت، همانگونه كه پدرت مرا بانوى شبستان خود گردانیده است، اكنون در اختیار تو هستم تا كام تو را برآورده گردانم». سودابه شرم را به كنارى نهاده، سر سیاوش را با دو دست بگرفت تا از او كام بستاند. چهره سیاوش از شرم سرخ شد و در دل گفت: «هرگز به گونه دیوها و مردمان پلشت رفتار نخواهم كرد. من آن كسى نیستم كه با پدر خویش بىوفایى كنم و هرگز با اهریمن، همراهى نمیکنم. بااینحال اگر او را برنجانم، بر من خشم خواهد گرفت و هزار نیرنگ خواهد باخت و اندیشه شهریار جهان را با من پریشان خواهد كرد. بهتر آن است كه به نرمى با او سخن بگویم تا آرام گیرد». آنگاه به سودابه گفت: «مىدانم كه بانوى زیبارویى چون تو تنها شایسته همسرى شهریار ایران است و اكنون دخترى از خاندان تو مرا كفایت مىكند و جز او دختر دیگرى را شایسته پیوند نمیبینم، آرزویم این است كه با او پیمان كنم و جز او دل به كسى دیگر نبندم و دیگر اینكه راز دل بر من بگشودى و من تو را در دل و بر زبان مىستایم ولی این راز را با دیگران بازگو نكن و من نیز سخنی نخواهم گفت كه تو سر بانوان هستى و مهتر ایشان و من تو را به چشم مادر خویش مىنگرم». و آنگاه دلنگران و پریشانحال از شبستان سودابه بیرون رفت. تو این راز مگشاى با كس مگوى/ مرا جز نهفتن همان نیست روى سر بانوانی و هم مهترى/ من ایدون گمانم كه تو مادرى بگفت این و غمگین برون شد به در/ ز گفتار او بود آسیمهسر
سایر اخبار این روزنامه
شرمساری در اوهایو
ایران در اتاق بیضی
همراه همیشگی سردار سلیمانی
نگویید نگاه دولت به بیرون است
هاشمی با اصل تسخیر سفارت آمریکا مخالف بود
دردسرهای ادامهدار بالارفتن از دیوار سفارت
پیامکهای اشتباهی حجاب
جبهه پیروان و جامعه روحانیت وارد گود شدند
ورود مقامات قضائی به ماجرای مصادرهها
ترامپ و ترامپها هزینه دموکراسی
منادی صلح
سياوش و سودابه
آچمز سیاسی در لبنان