داستان‌هاي تكرارشونده

داستان رستم و سهراب را همه مي‌دانيم. گمان ندارم كه هيچ ايراني در جهان باشد كه از اين داستان اندوه‌بار چيزي نشنيده باشد، مگر كودكان خردسال. پدري براي شكست دادن فرزندش به هر حيله‌اي متوسل مي‌شود تا در نبرد با او پيروز شود و آخر سر وقتي مي‌فهمد آنكه در آغوشش در حال جان دادن است، فرزند خودش است. پي نوشدارو مي‌فرستد تا مگر جان فرزند را نجات دهد و دارو به موقع نمي‌رسد و پسر در آغوش پدر جان مي‌دهد. اين داستان را پژوهشگران از ابعاد مختلفي تحليل كرده‌ و حتي با داستان‌هاي مشابه از سرزمين‌هاي ديگر مقايسه كرده‌اند و به جنبه‌هاي روانشناختي و جامعه‌شناسي آن پرداخته‌اند. مثلا در مقايسه با داستان «اوديپ شهريار» اثر «سوفكل» اين نكته را مورد توجه قرار داده‌اند كه در حماسه سوفكل، اين فرزند است كه پدر را مي‌كشد و به ‌جاي او بر تخت مي‌نشيند، اما داستاني كه فردوسي نقل مي‌كند، اين پدر است كه پسر را مي‌كشد و آنچه از قبل بوده حفظ مي‌كند و اين را نشانه تفاوت دو نگاه شرقي و غربي به مسير پيش رو مي‌بينند كه يكي سعي در حفظ وضع موجود و ديگري تلاش براي تغيير آنچه در گذشته بوده، مي‌كند. در طومارهاي نقالي به‌ جا مانده از عصر صفوي اما داستان رستم و سهراب اشكال مختلفي دارد و اين‌گونه نيست كه پايان نبرد، حتما با كشته شدن سهراب خاتمه يابد. نقالان عهد صفوي، هر يك طوماري داشتند كه شامل داستان‌هاي مختلفي از جمله داستان‌هاي شاهنامه بود و در جمعي كه نقالي مي‌كردند، از روي آن، بخش‌هايي را براي جمع مي‌خواندند. اين طومارها از يك نقال به نقالي ديگر كه معمولا پدر و فرزند بودند به ارث مي‌رسيد و هركدام در حاشيه يا متن داستان‌ها، بنا به فراخور جمع شنوندگان چيزي اضافه يا كم مي‌كردند كه در نتيجه، برخي از اين طومارهاي نقالي، بسيار مفصل و مطول مي‌شد و براي همين، بخش‌هايي مربوط به شاهنامه، داستان‌هايي را كم و زياد داشت و در همان داستان‌ها هم دست برده شده بود و با شاهنامه اصلي مطابقت نداشت و حتي يك داستان به چند شكل نقل شده بود كه براساس دريافت نقال از حال و هواي شنوندگان، داستان را نقل مي‌كرد. مثلا در همين داستان رستم و سهراب، مي‌شود نمونه‌هايي در طومارهاي نقالي يافت كه رستم در آخرين لحظه به هويت پسر پي مي‌برد و 
سهراب زنده مي‌ماند و ماجرا به خوشي و خرمي ختم به‌خير مي‌شود. گفته مي‌شود كه برخي نقالان از ترس جان و براي جلوگيري از حمله شنوندگان، چنين مي‌كردند و بوده‌اند نقالاني كه فقط به خاطر نقل اصل داستان، كتك مفصلي از جماعت خورده‌اند. اما نكته جالب اينكه در هيچ‌كدام از اين تغييرات، رستم شكست نخورده است و حي و حاضر، به سلامت از اين نبرد بيرون آمده و البته سهراب، برتري پدر را پذيرفته و در مقابل او سر خم كرده و دست بوسيده؛ به‌عبارتي، چه در داستان اصلي و چه در داستاني كه مطابق ميل شنوندگان تغيير كرده، به هيچ‌وجه رستم شكست نمي‌خورد، نهايت تغيير اين است كه باب ميل مردم، سهراب با گردن نهادن به قدرت پدر، جان به سلامت در مي‌برد، اما به هيچ‌وجه داستان شبيه داستان «اديپ شهريار» نمي‌شود.
مي‌گويند شاهنامه، تصوير انسان ايراني است يا حتي شايد ايرانيان خود را مطابق شاهنامه ساخته‌اند و خود را در آينه آن مي‌بينند. در شاهنامه، همه داستان‌ها جز داستان بيژن و منيژه، داستان‌هايي تراژيك با پاياني تلخ هستند و هيچ ماجرايي جز همان يكي به سرانجامي خوش منتهي نمي‌شود. فرق هم نمي‌كند كه داستان‌هاي حماسي و اسطوره‌اي شاهنامه باشد يا داستان‌هاي تاريخي آن، براي نمونه داستان كشتار مزدكيان به دست انوشيروان. قباد دين مزدكيان را مي‌پذيرد و براي نجات مردم از قحطي و گرسنگي، به راهنمايي مزدك، انبار غله ثروتمندان را به روي مردم گرسنه مي‌گشايد و در مقابل انوشيروان به سعايت موبدان و اشراف، پدر را خلع و 180 هزار مزدكي را مي‌كشد و وارونه در خاك مي‌كند، به شكلي كه از سر تا كمر در خاك و پاهاي‌شان از زمين به سوي هوا رفته، تا عبرت مردم شود و ثروت را به اشراف بازمي‌گرداند و به دليل اين كار، لقب عادل مي‌گيرد و اين‌چنين عدالت جاري مي‌شود، يعني حتي وقتي پسر بر پدر چيره مي‌شود، براي حفظ گذشته است. اسطوره‌ها تمثيلي از واقعيت جاري جوامع هستند؛ گويي داستان‌هايي تكرار شونده‌اند كه اگر هم بخواهيم تغييرشان دهيم مثل همان تغيير در داستان رستم و سهراب مي‌شود.