روایت راننده سردار سلیمانی از سال ها معاشرت با حاج قاسم

هرچقدر درباره سردار شهید حاج قاسم سلیمانی که سرشار از ویژگی‌های ارزشمند معنوی و انسانی بوده، نوشته یا گفته شود باز هم کم است. شناخت تمام ابعاد شخصیتی ایشان، کار ساده‌ای نیست. همین ویژگی باعث شده که رهبرمعظم‌انقلاب درباره ایشان فرموده باشند: «به شهید حاج قاسم سلیمانی به چشم یک فرد نگاه نکنیم؛ به چشم یک مکتب، یک راه و یک مدرسه درس‌آموز نگاه کنیم.»(منبع: khamenei.ir). سالروز  شهادت حاج قاسم بهانه‌ای شد تا به سراغ راننده ایشان برویم تا از بیش از 30 سال همراهی با سردار دل‌ها برای‌مان بگوید. نصرا... جهانشاهی از کودکی با حاج قاسم همسایه بوده، بچه‌های سردار به او «عمو» می گفتند، رفت‌و‌آمد خانوادگی با سردار داشته و خاطرات زیادی از سال‌ها معاشرت با او دارد. با این حال و قبل از شروع گفت‌و‌گو، مدام نگران است که نتواند در حد و اندازه عظمت حاج قاسم صحبت کند اما راضی می‌شود تا خاطراتی کمتر شنیده از ویژگی‌های سردار دل‌ها را با ما در میان بگذارد. او با لهجه شیرین کرمانی صحبت و بارها و بارها در طول گفت‌و‌گو بغض  و بعد از یک سال هنوز داغ شهادت سردار روی دلش سنگینی می‌کند.
بهترین خودرویی که سردار
سوار شد، سمند بود

«بهترین خودرویی که سردار در همه این سال‌هایی که من راننده‌اش بودم، سوار شد، سمند یا گاهی هم پژو 405 بود. تا سال 80، ایشان اصرار داشت که ما فقط پیکان سوار شویم»، جهانشاهی با این مقدمه می‌افزاید: «زمانی که سر چهارراه‌ها، چشم حاجی به یک فقیر می‌افتاد، به شدت دلش می‌سوخت. من زمان زیادی را با حاجی بودم و روز قیامت شهادت خواهم داد که حاج قاسم حتی دلش برای اشرار و داعش هم می‌سوخت، دلش برای همه بشریت می‌سوخت البته چاره‌ای نبود و باید در برابر جنایت‌های داعش می‌ایستاد اما همیشه می‌گفت که چرا یک انسان باید این‌طور باشد؟ حاج قاسم مرد صلح بود و به خیلی از اشرار امان‌نامه می‌داد. من بعضی از همین اشرار را می شناسم که در اثر رفتار خوب حاج قاسم به دامن انقلاب آمدند. مثلا در یک مورد فرد شروری بود که بیش از 100 تفنگچی داشت، نه تنها برای او که برای همه نیروهایش کارآفرینی کرد. واقعا پدرانه رفتار می‌کرد. می‌گفت همه ملت، مثل اعضای خانواده من هستند و به همین دلیل لقب سردار دل‌ها، برازنده ایشان است.»
 
از سال 67 تا 97 راننده سردار بودم
«من از سال 59 بسیجی بودم و از سال 62، نیروی رسمی سپاه شدم»، جهانشاهی با این مقدمه خودش را این‌طور معرفی می‌کند: «هم اکنون بازنشسته نیروی زمینی هستم و 63 سال دارم. در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل در عملیات‌های زیادی مانند فتح‌المبین و بیت‌المقدس به عنوان بسیجی حاضر بودم و علاوه بر راننده به عنوان کمک آرپی‌جی‌زن و تخریب‌چی هم خدمت کردم. از سال 66 به صورت مستمر تا قبل از شهادت سردار، راننده‌اش در لشکر ثارا...، قرارگاه قدس و نیروی قدس بودم. به دلیل جانبازی، سال 78 یا 79 بود که بازنشسته شدم ولی به اصرار خودم، حاج قاسم قبول کرد که تا سال 97 به عنوان راننده در کنارش باشم.»
در عین جدیت در کار، مرد شوخ‌طبعی بود
او درباره خاطره‌اش از اولین دیدار با سردار به عنوان راننده‌اش می‌گوید: «همان‌طور که گفتم من در دوران جبهه و ... توفیق زیارت سردار و همراهی با او را داشتم. در دوران دفاع‌ مقدس و زمانی که به کرمان برمی‌گشتم در بخش حفاظت از شخصیت‌ها بودم. در این بین، اولین بار سال 67 بود که با حاج قاسم در یک مسیر طولانی همسفر شدم و ایشان را بردم تهران. حتما شنیده‌اید که سردار در عین جدیت در کار، مرد شوخ‌طبعی هم بود. وقتی در خودرو نشست که به سمت تهران حرکت کنیم، به عنوان اولین سوال گفت که اصلا رانندگی بلد هستی یا نه؟ خب، من آن موقع سال‌ها بود که راننده بودم! فقط از سردار برای سرعت پرسیدم که گفت: «هرچقدر پلیس و قانون اجازه می‌دهد، با همان سرعت برو.» اگر درست یادم باشد بعد از این‌ که 100 یا 150 کیلومتر رفتیم، یک دفعه سردار به من گفت: «کی به تو رانندگی یاد داده؟ کی تو به گواهی نامه داده؟ تو اصلا می‌دانی ماشین یعنی چی؟»، انصافا یک مقداری ترسیدم اما بعدش با خنده سردار، متوجه شدم که با من شوخی کرده تا اصطلاحا یخ من باز شود و در ادامه مسیر، با ایشان راحت‌تر باشم.»


از کودکی یک استراتژیست به تمام معنا بود
از جهانشاهی می‌خواهم که درباره کودکی و نوجوانی سردار، ویژگی‌هایی که در ذهنش مانده و ... هم برای‌مان چند جمله‌ای بگوید: «من و حاج قاسم از بچگی تقریبا هم‌محل بود. روستاهایمان کمتر از یک کیلومتر با هم فاصله داشت و این آشنایی‌مان از دوران کودکی وجود داشت. او از همان کودکی و نوجوانی در هر کاری، خیلی جدی و منظم بود. واقعا یک استراتژیست به تمام معنا بود. مثلا وقتی قرار بود تیم مدرسه روستای ما با تیم مدرسه روستای آن‌ها، مسابقه فوتبال یا والیبال بدهد، نقاط قوت تیم خودش و ضعف حریف را سریع تشخیص می‌داد تا بازی را برنده شود. خیلی تیزهوش بود، درس‌هایش هم انصافا خیلی خوب بود و خیلی هم بین بقیه دانش‌آموزان محبوب بود. البته این نگرش و نوع نظر دادن در همه مسائل نمود داشت. طبیعتا اوجش در عملیات‌های نظامی بود که اطرافیانش را شوکه می‌کرد. اصلا هم مدیری نبود که پشت میز بنشیند .مثلا در عملیات والفجر 8، حاجی به من مسئولیت داد که باید با کمپرسی‌ها کار و آن‌ها را مدیریت کنم. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دیدم به کمکم آمد و در کنار من، تلاش می‌کرد تا کار زودتر انجام شود.»
سردار در زمان فوت پسرش و پدر و مادرش در کنارشان نبود
«بچه‌اش در بیمارستان کرمان بود. از زاهدان زنگ زدند که فلان مشکل پیش آمده است. من همان جا بودم. حاجی به من گفت که جهانشاهی آماده ای که برویم؟ گفتم در خدمتم. از همان جا رفتیم زاهدان.»، وی ادامه می‌دهد: «آن ماموریت 10-12 روز طول کشید. زاهدان بودیم که خبر دادند فرزندش فوت کرده است اما نتوانستیم برگردیم و چند روز بعد از فوتش به کرمان برگشتیم. مادرش فوت کرد، حاجی در لبنان بود و بعد از چند روز آمد. پدرش هم فوت کرد، حاجی سوریه بود، بعد از سه روز آمد، در حالی که پدرش را دفن کرده بودند. سردار در زمان فوت پسرش و پدر و مادرش در کنارشان نبود و گفتن این جمله شاید راحت باشد اما تجربه‌اش، نشان می‌دهد که چقدر سردار برای ایران و انقلاب از خودش مایه گذاشته است.»
خستگی برای حاجی معنایی نداشت
راننده سردار درباره تلاش شبانه‌روزی حاج قاسم می‌گوید: «کار کردن با چنین فرمانده‌ای، سخت به معنی واقعی کلمه است. من و شهید پورجعفری که همراه حاجی شهید شد، بیشترین مدت را با حاجی بودیم. خیلی‌ها آمدند اما یکی دو روز بیشتر دوام نمی‌آوردند. حاجی مرد کار بود و در بنایی، جوشکاری، مکانیکی و هر چیزی که فکرش را بکنید، سر رشته داشت. حاج قاسم وقتی در تهران بود، روزی چند تا جلسه از وزارت امورخارجه و ستاد کل سپاه بگیرید تا دفتر رهبری و ... می‌رفت و همه ‌جا هم به موقع و بدون کمترین تاخیر می‌رسید. جلسه با فرمانده گردان‌ها، نیروهای لشکری، کنگره‌های شهدا و هزاران کار دیگر داشت اما اصلا خستگی برایش معنا نداشت. این‌ها در حالی بود که در تمام بدن حاجی جای تیر و ترکش مانده بود اما هیچ‌وقت از این دردها، گلایه نکرد.»
مهمان‌نوازی حاجی
بی‌نظیر بود

جهانشاهی که رفت‌و‌آمد خانوادگی با سردار و خانواده ایشان داشته، می‌گوید: «بله، ما رفت‌و‌آمد خانوادگی هم داشتیم. سالی چند بار به خصوص برای افطاری، ایشان و خانواده به منزل ما تشریف می‌آوردند، ما هم به خانه آن‌ها می‌رفتیم. فراموش نکنید که من راننده سردار بودم اما همیشه من را با احترام صدا می‌زد. یک ویژگی شخصیتی سردار این بود که اصلا تشریفاتی نبود و اگر در مهمانی، چند نوع غذا یا مخلفات زیادی چیده شده بود، ناراحت می شد. بیشترین غذایی که دوست داشت، خورشت بادمجان بود. حاجی مهمان‌نواز بی نظیری بود و بیشتر روزها، مهمان داشت. حتی وقتی ایران نبود، مثلا خانواده سیدحسن نصرا...، ابومهدی المهندس و خیلی از سران مقاومت، مهمان خانه حاجی بودند. وقتی می‌رفتیم خانه حاجی مهمانی، موقع بیرون آمدن می‌دیدم که کفش‌هایمان را دم در جفت کرده است. تکبر اصلا در او، همسر و بچه هایش وجود نداشت. حتی یک بار نشد که به من و بچه‌هایم، نگاه از بالا به پایین داشته باشند. بارها حاجی به بچه‌هایش می‌گفت که دیگر نگویید آقای جهانشاهی، بگویید عمو. سردار کجا، من راننده‌اش کجا؟ نه تنها خودش اهل تکبر و غرور نبود که به بچه‌هایش هم چنین ویژگی اخلاقی را در فرصت‌های گوناگون آموزش می‌داد.»
من ندیدم که نماز شب حاج قاسم ترک شود
راننده سردار که  او را درماموریت‌های شبانه‌روزی زیادی همراهی کرده، درباره ویژگی‌های معنوی حاج قاسم می‌گوید: «استراحت حاجی، خوابیدن روی صندلی خودرو بود. من بارها و بارها با حاجی ماموریت رفتم اما حتی یک بار ندیدم که با این همه خستگی و کار و ...، نماز شب او ترک شود. من شاهدم که هر شب نماز شب می‌خواند، آن هم با گریه و نجوا. گاهی که خیلی خسته بود و دیروقت به مقصد می‌رسیدیم، فقط یک ساعت می‌خوابید و بعدش بیدار می شد و شروع می‌کرد به خواندن نماز. باور کنید که این همه محبوبیت حاجی، بی‌دلیل نیست. در ضمن، حاج قاسم، ارادت زیادی هم به حضرت زهرا(س) داشت. خیلی از جاها در دوران دفاع مقدس و بعدش، با توسل به حضرت زهرا(س) مشکلات را حل می‌کرد. یک فاطمیه هم در روستای خودش در کرمان ساخت که در آن مراسم می‌گرفت و اصرار زیادی داشت که حتما در مراسم‌ فاطمیه شرکت کند.»
از هر فرصتی برای دیدار با خانواده شهدا استفاده می‌کرد
از راننده سردار درباره تفریحات مورد علاقه سردار و اولویت‌هایش برای پر کردن اوقات فراغتش می‌پرسم که این‌ طور جواب می‌دهد: «حاج قاسم به آن معنایی که شما تصور می‌کنید، اوقات فراغت نداشت اما یادم هست که در نوجوانی و جوانی به زورخانه می‌رفت، کاراته‌کار درست و حسابی هم بود. آن زمان فوتبال و والیبال هم خیلی بازی می‌کرد اما این اواخر به کوهپیمایی علاقه زیادی داشت. با این حال، اگر فرصتی پیش می‌آمد، سر زدن به خانواده شهدا برایش از همه چیز لذت‌بخش‌تر و البته مهم‌تر بود. اگر در کرمان بودیم و یک فرصت کوتاهی می‌یافت، می‌گفت که جهانشاهی برویم سراغ فلان خانواده شهید. اگر در تهران یا مشهد بودیم، همین‌طور. این را هم بگویم که حاجی بچه‌هایش را خیلی دوست داشت اما اگر بگویم که برای بچه‌های شهدا بیشتر از فرزندان خودش وقت می‌گذاشت، گزافه نگفته‌ام. در این بین، خانواده‌های شهدایی را که از لحاظ مالی یا فرهنگی یا ...، سطح پایین‌تری داشتند بیشتر تحویل می‌گرفت.»
محصولات باغچه‌اش
 را بین همسایه‌ها
تقسیم می‌کرد

«یکی از روحیات کمتر شنیده شده حاج قاسم این بود که هر وقت می‌رسید تهران و به خانه‌اش می‌رفت، به باغچه کوچک خانه‌اش که تقریبا به اندازه یک کانکس بود، رسیدگی می‌کرد»، جهانشاهی می افزاید: «من خودم در این باغچه خیلی بیل زدم! حاجی در این باغچه با تلاش و علاقه از تره، ریحون، جعفری و ... بگیرید تا کدو، بادمجان، خیار، فلفل دلمه‌ای و ... می‌کاشت و هر زمان که محصولش آماده می‌شد، بیشترش را بین همسایه‌ها تقسیم می کرد و شاید یک پنجمش به خودش می‌رسید. حاج قاسم در عین جدیت در کارهایش، روحیه لطیفی داشت.»
سردار روی حتی یک شکلات از بیت‌المال هم حساس بود
جهانشاهی می‌گوید که به عنوان آخرین خاطره اجازه بدهید از اهمیت ویژه حاجی به بیت‌المال هم بگویم: «من همیشه یک مقداری شکلات برای خودم می‌خریدم و داخل  خودرو می گذاشتم، به خصوص برای زمان‌هایی که باید شب‌ها در ماموریت رانندگی می‌کردم تا خوابم نبرد. یک روز جلوی در خانه حاجی ایستاده بودم که پسر کوچکش آمد جای من. می‌خواستم خوشحالش کنم، یکی از همین شکلات‌ها را به او دادم. چند ثانیه‌ای نگذشته بود که حاجی آمد و از پسرش پرسید که شکلات را کی به تو داده است؟ تا من گفتم که حاجی من دادم، شکلات را از دهن بچه‌اش درآورد و خیلی ناراحت شد. به من گفت که این‌ مال بیت‌المال است، تو چرا دادی به بچه من؟ تو از من پرسیدی که این کار را کردی؟ تا این اندازه به این مسائل حساس بود. البته بعدش چند تا شکلات که خودش خریده بود از جیبش درآورد و به بچه‌اش داد.»