تختی به روایت برادر دوقلویش!

«محمدحسین چراغعلی زنجانی» به محض شنیدن نام جهان‌پهلوان «غلامرضا تختی»، انگار نه انگار که 53 سال از فوت او گذشته، بغض راه گلویش را می‌گیرد و نمی‌تواند گفت‌و‌گویش را با ما آغاز کند. بعد از لحظاتی، صحبت‌هایش را این‌طور شروع می‌کند: «الان 85 ساله هستم. کهولت سن دارم و کمی هم فراموشی اما نمی‌توانم از بهترین و صمیمی ترین رفیقم در زندگی و کشتی در این شب و روزهای درگذشتش، یاد نکنم. البته اسمش را که می‌آورم، هنوز و بعد از این همه سال به خاطر مرام و مردانگی که داشت، گریه‌ام می‌گیرد و دلم می‌شکند. من 53 سال است که عزادار این پهلوان هستم». احتمالا برای‌تان این سوال پیش آمده که «محمدحسین چراغعلی زنجانی» کیست که این‌قدر به پهلوان تختی نزدیک بوده، خاطرات زیادی با او دارد و ... . او خودش کشتی‌گیر بوده، برای امرار معاش با تاکسی کار می‌کرده و بیشتر مردم او را به دلیل شباهت ظاهری‌اش با تختی اشتباه می‌گرفتند. وقتی برای اولین بار، مرحوم تختی او را می‌بیند، به اطرافیانش می‌گوید: «راست می‌گید، شبیه ایم. فقط من 4 انگشت از این داش حسین بلندترم و موهای اون، فره...» و همین اتفاق، شروع رفاقت او با آقا تختی می‌شود. بعد از آن روز، چراغعلی عمری پای رفاقتش با آقا تختی مانده و با عکس‌ها و خاطرات او زندگی می‌کند. در سالروز درگذشت جهان پهلوان غلامرضا تختی به سراغ بدل او رفتیم تا برای‌مان درباره منش، ویژگی‌های اخلاقی ، رفتاری و خاطراتش از سال‌ها معاشرت با او بگوید.
 
آقای تختی، شما مسافرکشی می‌کنید؟
همان‌طور که گفته شد، افراد زیادی «چراغعلی زنجانی» را در جوانی با آقا تختی، اشتباه می‌گرفتند. او در این باره می‌گوید: «وقتی 18 ساله بودم، یک خودروی پابدای روسی داشتم و در خیابان‌های تهران مسافرکشی می‌کردم. آن زمان خیلی‌ از مسافرهایم من را با آقاتختی اشتباه می‌گرفتند. مثلا یک بار، خانمی سوار تاکسی من شد. با تعجب نگاهم کرد و گفت که وا! آقای تختی شما مسافرکشی می‌کنید؟! بعدش هم شروع کرد به نظر دادن درباره مسابقات کشتی و گفت که آقای تختی وقتی در این مسابقات اخیر، بازی را به حریف‌تان باختید، من و پدر و برادرم آن‌قدر گریه کردیم... گفتم: ببخشید، اشتباه گرفتید، من تختی نیستم. گفت ،یعنی من پهلوان مملکت را نمی‌شناسم؟ گفتم به جان بچه‌هایم راست می‌گویم. با ناباوری گفت که امکان ندارد چون قیافه‌تان هیچ فرقی با آقا تختی نمی‌کند. در یک اتفاق عجیب‌تر، یک بار دو جوان که خودشان کشتی‌گیر و از طرفداران آقای تختی بودند، سوار تاکسی ام شدند. یکی جلو نشست و دیگری عقب. نفر عقبی هنوز روی صندلی ننشسته بود که گفت: سلام‌علیکم آقای تختی. فکر کردم دارد با رفیق اش شوخی می‌کند اما دوباره و بلندتر گفت که، آقای تختی، سلام عرض کردیم خدمت شما... . به او گفتم که اشتباه گرفتید من را. گفت: ما را سر کار گذاشته‌ای؟ ما رو دیگه رنگ نکن. هرچه قسم خوردم که آقاتختی کجا و من کجا، باور نکردند.»
من را که دید، گفت که چقدر شبیه ایم!
همین شباهت ظاهری باعث آشنایی چراغعلی با پهلوان تختی شد. او درباره اولین دیدارش با آقا تختی می‌گوید: «من شوفر شدم و گاراژ «حسین حبیبی» که بعضی از بچه‌های زورخانه «علی گردویی» مثل «نبی سروری» هم به آن جا رفت‌وآمد داشتند، پاتوق ما بود. نبی که خودش هم کشتی‌گیر و قهرمان جهان بود با تختی دوستی صمیمانه داشت و در تیم‌ملی با هم بودند. به همین دلیل، آقا تختی چندباری به این گاراژ آمده بود و من هم او را دیده بودم اما هیچ‌وقت حجب و حیا اجازه نمی‌داد نزدیکش بروم. یک روز در گاراژ نشسته بودم که یکی از بچه‌ها بیرون آمد و نام من را صدا زد و گفت که بیا دفتر، کارت داریم. پایم را که گذاشتم داخل دفتر، دیدم که آقا تختی و نبی نشسته‌اند. نبی تا من را دید به آقا تختی گفت: «داش تختی! جان من بلند شو با این داش حسین ما وایستا جلوی آینه.» من داشتم از خجالت آب می‌شدم. در دفتر گاراژ،‌ یک آینه‌قدی نصب بود. آقا تختی بلند شد،‌ خودش و مرا در آن آینه برانداز کرد و با خنده به نبی گفت: «راست می‌گی؛ شبیه ایم. فقط من 4 انگشت از این داش حسین شما بلندترم و موهای اون، فِره. این به آن،‌ دَر.» همه زدند زیر خنده و این، شروع رفاقت من با آقا تختی بود.»
 
با مرام بودن افراد برایش
خیلی مهم بود

او درباره خاطراتش از معاشرت با آقا تختی و روزی که تختی به او گفت ، نه این که فقط هم‌شکل باشیم، مرامت هم شبیه خودم است، می گوید: «یادم هست با رفقا در دفتر گاراژ نشسته ‌بودیم و گپ می‌زدیم که آقا تختی رو به نبی کرد و گفت: «یک پسری بود که قبلاً می‌آمد باشگاه تمرین می‌کرد. چند وقت بود خبری از او نداشتیم تا این‌که امروز در میدان توپخانه دیدمش. بوق زدم و صدایش کردم. گفتم: چرا دیگه باشگاه نمیای؟ گفت: آقا تختی از وقتی بابام فوت کرد،‌ خرج خونه افتاد روی دوش من. دیگه وقت نمی‌کنم بیام باشگاه.» تا این را شنیدم، چشم‌هایم پر از اشک شد از مردانگی و گذشت و محرومیت آن پسربچه. از دفتر بیرون آمدم. کمی که گذشت، آقا تختی را صدا زدم و گفتم: 2 دقیقه وقتت را به من می‌دهی؟ گفت: چی شده؟ داخل خودروی من نشستیم و گفتم: «آقا تختی! چه قبول کردی،‌ چه نکردی،‌ فقط من بدانم و تو و خدا.» گفت: «بگو ببینم چی شده؟» گفتم: «این پسره که گفتی، من حاضرم ماهی 20 تومان به او بدهم تا بتواند برگردد باشگاه، سر تمرین کشتی.» آقا تختی تا شنید، گفت که گوشت را بیاور جلو. نزدیکش که شدم، دست انداخت دور گردنم و گفت: «قربان مرامت. نه این که فقط هم‌شکل باشیم، مرامت هم شبیه خودم است. داش حسین! کسانی که آن جا نشسته‌بودند، جیب‌هایشان پر از پول بود اما در بین آن‌ها،‌ فقط تو گوش شنوا داشتی.» اما پیشنهادم را قبول نکرد و گفت: «نه داداش! روا نیست در گرما و سرما یک تومان یک تومان مسافر سوار کنی، بعد بخواهی این‌طور از خودت مایه بگذاری.» آن ماجرا باعث شد آقا تختی حساب خاصی روی من باز کند. از آن‌به‌بعد هر وقت به گاراژ می‌آمد، سراغ مرا می‌گرفت. طوری شده‌بود که نبی سروری به شوخی به من می‌گفت: «چه خبره؟ نکند طلسمی، چیزی داری!» و بعد رو به حسین گاراژی می‌گفت: «من با تختی اردوی آلمان و ترکیه و... می‌روم اما تا می‌آید این جا،‌ سراغ این داش حسین را می‌گیرد.»


محبوب است چون دنبال خودنمایی نبود
«چراغعلی» که شیفته مرحوم تختی است و خاطرات زیادی از معاشرت با او دارد، درباره دلیل محبوبیت آقا تختی می‌گوید: «تختی مرد بود، او ته مرام، معرفت و انسانیت بود. دلیل محبوبیت آقاتختی در بین مردم، یک یا دو ویژگی او نیست که بتوانم در یک جمله برای شما بگویم. مثلا تختی هر جا می‌رفت، کنار می‌نشست. بعد هی می‌آمدند اطراف تختی، به طوری که بعد از چند دقیقه اعتراض می‌کرد که من کنار نشسته بودم، چرا باز این قدر آدم اطراف من جمع شد و الان وسط مجلس هستم. دنبال خودنمایی نبود. همیشه می‌گفت که خودت را کوچک کن، خدا تو را بزرگ می‌کند.  با دروغ هم خیلی مخالف بود. تختی یعنی مروت و مردانگی. به فکر فقرا بود، جوانمرد بود و این مرامش بود که دل مردم را شیفته خودش کرده بود.»

دشمن‌های آدم
از نظر تختی

چراغعلی که در و دیوارهای خانه‌اش پر از عکس‌های تختی است و هر وقت دلش برای رفیق قدیمی‌اش تنگ می‌شود، فیلم بازی‌های او را در تلویزیون برای خودش می‌گذارد و می‌بیند، درباره یکی از توصیه‌های آقا تختی که در ذهنش مانده و به نظرش به درد جوان‌های امروزی هم می‌خورد، می‌گوید: «یک بار که با هم در تاکسی نشسته بودیم، یکهو به من گفت که داش حسین! سه چیز، دشمن آدم می‌شود و بیچاره‌اش می‌کند؛ مال زیاد، شهرت زیاد و قدرت زیاد. گفتم که یکی را جا انداختی؛ سرعت زیاد. گفت: «نه. ترمز این زیر پایت است و می‌توانی کنترلش کنی. اما پولت که زیاد شد، مثل نوکر می‌کشدت زیر پایش. شهرت و قدرتت هم که زیاد شد، دشمن پیدا می‌کنی.» تختی خودش به همه حرف‌هایی که می زد، عمل هم می‌کرد و این چیزی است که خیلی از افراد امروزی با آن بیگانه هستند.
همه را توصیه می‌کرد
به احترام بیشتر به مادر

«دیگر شباهت من و آقا تختی و دوستی‌مان به چشم همه آمده‌بود. در محله که راه می‌رفتم، بچه‌محل‌ها از گوشه‌وکنار به شوخی می‌گفتند: داداش دوقلوی تختیه‌ها...» چراغعلی درباره خاطره روزی که همراه پهلوان محبوبش به زورخانه رفت، می‌گوید: «من از کودکی دو تا عشق داشتم؛ کشتی و رانندگی. زود هم سراغ کشتی رفتم اما یک اتفاق باعث شد از عشقم دور بیفتم. یک‌بار وقتی در کشتی با پسر همسایه‌مان، دندان او شکست و مادرش به گلایه درِ خانه‌مان آمد،‌ مادرم با من اتمام‌حجت کرد و گفت: «شیرم را حلالت نمی‌کنم اگر دنبال این کار را بگیری.»‌ من هم به حرمت مادرم دور کشتی را خط کشیدم و دلم را فقط به زورخانه رفتن و کباده زدن خوش کردم. آن روز که با آقا تختی به زورخانه‌ای حوالی خیابان نبرد رفته‌بودیم،‌ هرچه اصرار کرد که: «بیا توی گود»،‌ قبول نکردم. گفت: «چرا پسر؟ تو بدنت خوب است. چرا نمی‌آیی کشتی؟»‌ گفتم: «مادرم مرا از کشتی منع  کرده!.» با تعجب گفت: «مادر تو مگر از کشتی سررشته دارد؟!» ماجرای آن کشتی دوران کودکی را برایش تعریف کردم و گفتم: «مادرم گفت: مردم یک نفر که می‌خورد زمین،‌ دستش را می‌گیرند و بلند می‌کنند. تو می‌روی کشتی که پای دیگران را بگیری و بزنی زمین؟ یعنی من پسر بزرگ کردم که مردم را بزند؟ خدا می‌زندت ها...» آقا تختی نگاهم کرد و گفت: «داش حسین! برو قدر مادرت را بدان. حرف‌های بزرگی می‌زند که هرکسی نمی‌فهمد.» همیشه این‌طور بود که به همه اطرافیانش برای احترام به مادرها، سفارش می‌‌کرد و می گفت هرچه بیشتر قدردان مادر باشید، بهتر است.»
همیشه می‌گفت که کار، جوهر مرد است
«زمانی که بهشت زهرا زلزله آمد، نبی سروری به من گفت که امروز تختی دارد برای زلزله زده‌ها پول جمع می‌کند. من رفتم همان خیابانی که تختی آن‌جا بود تا به او کمک کنم»، چراغعلی با این مقدمه، ادامه می‌دهد: «دیدم که چند نفری در پیاده‌رو هستند و تختی هم لنگ بسته به کمرش و حتی از آن طرف خیابان می‌آمدند این طرف تا توی لنگش، پول بریزند. من آمدم دنبال‌شان و یک نفر هم بود که وقتی پول‌ها زیاد می شد، می‌ریخت توی گونی. من خودم را به آن‌ها رساندم تا کمک‌شان کنم اما به محض این‌که آقا تختی من را دید، عصبانی شد. هنوز صدایش توی گوشم است. گفت: «پسر، چرا این‌جایی؟ برو دنبال کار، برو کار کن. این جا کسی هست و نیازی به تو نیست». همیشه به من می گفت که کار، جوهر مرد است و مرد نباید بیکار باشد. آن روز من به حرفش گوش دادم و رفتم در تاکسی نشستم ، چون سر این مسائل با کسی شوخی نداشت.»
تحمل محبوبیت تختی را نداشتند
«زمانی که شما این گفت‌و‌گو را چاپ می‌کنید یعنی روز 17 دی، مطمئن باشید که من سر مزار تختی خواهم بود. باور کنید که خیلی‌ها از یاد من رفته‌اند اما عکس‌های آقا تختی در گوشه و کنار اتاق من است. او برایم از برادر دوقلو هم عزیزتر بود. به من می‌گفتند برادر دوقلوی تختی!»، او با این مقدمه و در پاسخ به سوال آخر ما درباره روزی که خبر درگذشت مرحوم تختی را شنید، می‌گوید: «بعضی‌ها می‌گویند که تختی خودکشی کرد، نمی‌روند درست تحقیق کنند، از دوستانش بپرسند و ... . تختی دو روز گم شد، روز سوم نبی سروری آمد در خانه ما و به من گفت که پاشو برویم چون جنازه تختی پیدا شده است. مادرم گفت که چی شد این‌قدر دستپاچه داری می‌روی بیرون؟ با نبی رفتیم پزشکی قانونی تهران. تابوتی را که تختی در آن بود، دیدم و پاهایم شل شد. آن روز جگر من خون بود. گفتم کجا می‌بریدش؟ گفتند می بریم ابن بابویه. من دو ساعتی زودتر رسیدم آن‌جا، نشسته بودم و فقط گریه می‌کردم که دیدم یکهو قیامت شد. همه خبردار شده بودند از پیر و جوان، زن و مرد و ... برای دفن او، آمده بودند. توان خداحافظی با تختی بعد از فوتش را نداشتم. عده‌ای به این محبوبیت حسادت کردند و می‌خواستند که او را از میان بردارند. تحمل محبوبیت اش را نداشتند. با این حال و در تمام این سال‌ها، پنج‌شنبه یا جمعه هرکجا باشم، باید خودم را به ابن‌بابویه برسانم چون درس‌های زیادی از آقا تختی یاد گرفتم و تا عمر دارم، مدیونش هستم. نه تنها من که همه ورزشکاران و پهلوانان امروزی، مدیون او هستند.»