روزنامه شرق
1399/11/16
كيخسرو در راه ايران
كيخسرو در راه ايران مهدى افشار- پژوهشگر در سخن پیشین در باب کیخسرو در شاهنامه، گفتیم سروشى در خواب بر گودرز ظاهر شد و گفت كیخسرو، فرزند سیاوش در تورانزمین است و تنها گیو توان بازگرداندن او را به ایران دارد. گودرز، گیو را راهى توران كرد.گیو به سرزمین توران رفت، هر كه را مىدید، از خسرو نشان مىگرفت و چون پاسخ مىشنید كه نمىداند، فورا او را مىكشت و در زیر خاك پنهان مىكرد تا كسی آگاه نگردد كه از ایران پهلوانی به جستوجوى شاهزاده ایرانى آمده است.
بدین ترتیب گیو به مدت هفت سال در سراسر تورانزمین به جستوجو پرداخت و سرانجام خسته و نومید از خاطرش گذشت، چه بسا پدرش به نیرنگ دیوى پلید گرفتار آمده و آن رؤیا، فریبى بیش نبوده است. غمین و آزرده به مرغزارى رسید و جهانی خرم دید و زمینی سرسبز و چشمهاى جوشان. با خود اندیشید یاران همه به شادى روزگار مىگذرانند و او در بیابان سرگشته شده و پشتش چون خم كمان خمیده گشته.
با این اندیشه به آن چشمه روى آورد تا تن را به آب بسپارد و چون نزدیكتر شد، جوانى خوشسیما و بلندبالا را دید كه جام مى در دست و چنگى در كنار داشت و از چهرهاش فره ایزدى و نشان بخردى مىتراوید؛ گویى منوچهر بود كه بر تخت عاج نشسته و تاج پیروزه بر سر دارد. گیو از اسب فرود آمده، به نزد آن جوان رفت و چون كیخسرو او را بدید، بخندید و شادمانه در دل گفت این مرد جز گیو نمیتواند باشد كه براى بردن او از ایران به توران آمده است.
گیو چون به كیخسرو نزدیك شد، او را درود فرستاده، گفت: «مىپندارم تو پور سیاوش هستى». خسرو در پاسخ گفت: «مىپندارم تو گیو گودرز هستى». گیو حیرتزده پرسید: «چه كسى تو را از گیو گودرز آگاهى داده است؟». خسرو گفت مادر به روایت از پدر گفته كه روزى گیو در پى او مىآید تا او را به سوى اورنگ شهریارى ایران رهنمون شود. گیو با آنكه آن همه شكوه را در چهره خسرو مىدید، بر آن شد تا اطمینان خاطرى یابد و به او گفت از سیاوش چه نشانى دارد و مىدانست كه بر بازوى سیاوش نقطه سیاهى بوده كه از كاووس به میراث میداشته. خسرو تن خویش را برهنه كرد و آن نقطه سیاه را بنمود. گیو چون آن نشان بدید، در دیده آب گرداند و از شادى او را در آغوش كشیده، ستایشها كرد و خسرو از ایران و گودرز و رستم و دیگر پهلوانان پرسید.
گیو شادمانه گفت اگر همه هفت كشور جهان را به او مىدادند، اینچنین شادمان نمىشد كه روى پور سیاوش را دیده است و آنگاه هر دو به سوی کاخ فرنگیس، مادر خسرو رفتند. در راه گیو از خور و خواب و كوشیدنها و پویهها و جویههاى خویش در طول این هفت سال سخنها گفت و از كاووس كه از مرگ پسر تا چه مایه غمگین است و شكوه شهریارىاش را از دست داده، بىبال و پر گشته و اکنون دیگر ایرانزمین رنگ باخته و كاووس نه اندیشه آبادانى در سر دارد و نه شوق و شور آن را در دل. رخ خسرو از اندوه به زردى گرایید و از گیو خواست چون پدرى در كنار او بماند تا ایران را آباد گردانند.
گیو از بیم آنكه شناخته شود و تورانیان دریابند كسى در پى خسرو آمده تا او را به ایران ببرد، هر آن كس كه خسرو را مىشناخت و گمانه مىزد ممكن است این راز را فاش كند، از پاى درآورد تا به سیاوشگرد رسیدند و به دیدار فرنگیس رفته، از او نیز خواستند تا ورود گیو به توران را از همگان پنهان دارد. و چون فرنگیس دانست كه گیو در اندیشه بردن خسرو به ایرانزمین است، با آنان همدل و همراه شد تا به ایران رود و گفت اگر تأخیر كنند، جهان را بر خویشتن تنگ گردانیدهاند و به هیچ روى افراسیاب نباید آگاه شود كه آنان به سوى ایران تاختهاند که در آن صورت، چون دیو سپید در پى آنان برآمده، زندگىشان را تباه خواهد كرد و یكى از آنان را نیز زنده نخواهد گذاشت. فرنگیس به خسرو گفت كه پیش از حركت به سوى ایران باید زین و لگام بهزاد، اسب سیاوش را برگیرد و به مرغزارى برود كه جویباران بسیار دارد و زمانى كه گله اسبان براى نوشیدن به سوى آن جویباران مىآیند، آن زین و ستام را به بهزاد نشان دهد که بهزاد خود، رام به سویش خواهد آمد و چون بهزاد به او نزدیك شود، به نوازش دست بر سر و یال او بكشد، زیرا زمانى كه سیاوش از زندگى نومید شد و دانست كه به زودى خونش را مىریزند به بهزاد گفت از هیچ كس فرمان نبرد و همچنان در كوه و مرغزار باشد تا خسرو، او را خواستار شود.
گیو و خسرو به مرغزارى رفتند كه فرنگیس نشان داده بود و در آن زودهنگام صبح، فسیله به كنار جویباران به نوشیدن آمده بودند. خسرو زین و لگام را به اسبان نشان داد. بهزاد لحظاتى به خسرو و زین و لگام خویش نگریست و از فسیله جدا گشته، نرم نرمك به سوى خسرو آمد و چون خسرو اسب را رام دید، با او به نجوا سخن گفت و بر یال و سرش به نوازش دست كشید و بهزاد مىدانست كه خسرو، پور سیاوش است و اجازه داد تا زین بر پشتش بگذارد و افسار بر او ببندد، در همان حال خسرو با اندوه از سیاوش یاد كرد و چون بر پشت اسب بنشست، رانها را بفشرد و اسب چون پیكانى كه از چله كمان رها شود، شتاب گرفت و دور و دورتر شد، گیو سخت پریشان گردید، اما دقایقى نگذشت كه بهزاد با همان شتاب كه رفته بود، بازگشت و دل گیو آكنده از شادى شد. آنگاه دو سوار به نزد فرنگیس بازگشتند. چون بانوى سیاوش، بهزاد را بدید، رخش از آب دیده ناپدید گردید و چهره بر یال اسب نهاد و بسیار گریست. آنگاه گیو و كیخسرو را به سوى گنجى برد كه دیرسالى آن را در قصر خویش پنهان كرده و كسى از وجود آن آگاه نبود. فرنگیس سر آن گنج پر از دینار و یاقوت و زر و شمشیر و تیغ و گرز گران را بگشود و به گیو و كیخسرو گفت هر آنچه مىخواهند برگیرند.
گیو زمین را ببوسید و به فرنگیس گفت: «بانوى من، ما همه پاسبان هستیم و این گنج از آن توست؛ وظیفه ما تنها فداكردن جانمان است، چراكه همه جهان در پیش فرزند تو بندهاند» و چون فرنگیس بر برگرفتن از گنج پاى فشرد، گیو تنها زره سیاوش را برگزید، سپس فرنگیس هر آنچه مفید مىدانست، راهتوشه كرد و راه ایران در پیش گرفتند. اما خروج آنان از سیاوشگرد از چشم مردمان دور نماند.
چو این كرده شد برنهادند زین/ بران بادپایان با آفرین
فرنگیس ترگى به سر برنهاد/ برفتند هر سه به كردار باد
سران سوى ایران نهادند گرم/ نهانى چنان چون بود نرم نرم
بشد شهر یك سر پر از گفتوگوى/ كه خسرو به ایران نهادست روى.
سایر اخبار این روزنامه
دست رد مجلس انقلابی به شفافیت
روایت ۹ ماه نخستوزیری
روایت جهانگیری از نامه به رهبری
بدگویی و بدزبانی در جامعه باید جمع شود
آغاز پینگپنگ تهران- سئول
تأیید کارایی ۹۱ درصدی واکسن روسی کرونا
چه گروهی گرا داده بودند؟
اختلاف دولت و مجلس بر سر بودجه
علی انصاریان مردی که مثل بقیه نبود
دوگانه خطرناک انزوا یا انطباق
از ستاد رسیدگی تا بنیاد امور جنگزدگان
كيخسرو در راه ايران