کیخسرو در کشاکش شهریاری

کیخسرو در کشاکش شهریاری مهدی افشار. پژوهشگر  
 

در گزارش‌های پیشین در همین ستون، از کشته‌شدن دردمندانه سیاوش، زاده‌شدن کیخسرو از فرنگیس، دختِ افراسیاب و ناآگاهی ایرانیان از وجود کیخسرو سخن گفته شد و اینکه سروشی در رؤیایی به گودرز آگاهی داد که از سیاوش فرزندی به ‌جای مانده و گودرز، گیو را روانه‌ توران کرد تا در پنهان خسرو را به ایران بازگرداند و چون گیو همراه با خسرو و فرنگیس به ایران گریختند، پیران‌ویسه و افراسیاب بیم‌زده در پی آنان تاختند، چه می‌دانستند که گام‌نهادن خسرو به ایران یعنی سیاه‌شدن روزگار تورانیان و سرانجام گیو، خسرو و فرنگیس با اسب به جیحون سیلابی زدند و به ایران راه یافتند.
هنگامی‌ که نگهبان کشتی مشاهده کرد آن سه به آب زدند و از رود خروشان گذشتند، آن‌چنان آسیمه‌سر شد که به همراهانش گفت حتی تصورش نیز محال است سه سوار جوشن‌پوش از این دریای ژرف این‌گونه بگذرند و از رفتار خویش پشیمان شده، دانست آن نوجوان دارای فره ایزدی است که این‌چنین ناباورانه از جیحون بهارین گذر کرده است. رودبان بادبان‌کشیده، پوزش‌خواه خود را به آن سوی آب رساند و هدایایی چند از کمان و کمند و کلاه به حضور شاه جوان آورد. گیو با خشم به او گفت: «ای بی‌خرد! تو گفتی که این آب، مردم را فرو می‌بلعد و اکنون که شهریار ایران‌زمین خود را به آب زده و بگذشته، برای او هدیه آورده‌ای؟».
رودبان پشیمان و خموش بازگشت و چون به باژگاه رسید، افراسیاب به کناره جیحون رسیده بود و بر رودبان فریاد زد که آن بچه‌دیو چگونه به آن سوی جیحون رسید؟


رودبان پاسخ گفت: «ای شهریار! هم پدرم و هم خودم رودبان بوده‌ایم، هرگز ندیده‌ام و نشنیده‌ام که کسی در فصل بهار این‌گونه از این رود بگذرد؛ آنان چنان گذشتند که گویی بر آب نمی‌رفتند که در پرواز بودند».
افراسیاب با خشم به رودبان گفت آماده حرکت شود تا آنان را به آن سوی رود رساند. اما هومان به او گفت: «اگر با این سپاه اندک به خاک ایران گام بگذاری، سر در دهان شیر فرو کرده‌ای،‌ در ایران‌زمین پهلوانانی چون گودرز، رستم پیلتن و توس و گرگین انجمن کرده‌اند. نگرانی به دل راه نده که این سوی جیحون تا چین و ماچین و در آسمان خورشید و ماه و کیوان از آن توست، در حفظ سرزمین خویش بکوش که بر هر امری برتری دارد». بدین‌گونه افراسیاب بازگشت نومید از دست‌یافتن به خسرو.
از دیگر سوی چون گیو و کیخسرو و فرنگیس به زم رسیدند، شادمانه به بزم نشستند و شادی‌ها کردند و چون سخن از سیاوش به میان آمد، دژم گشتند. آن‌گاه گیو نامه‌ای برای شاه کاووس نوشت که جهاندار، نواده کیقباد از توران به ایران رسیده است و سواری تیزتک را نیز راهی اصفهان کرد تا گودرز کشوادگان را آگاه کند که اکنون خسرو در زم است بی‌آنکه بادی وزیدن گیرد و او را دژم گرداند.
فرستاده گیو نخست نزد گودرز رفت و پیام گیو را بازگفت و نامه را تقدیم کرد. جهان‌پهلوان، نامه را گرفت و در اندوه سیاوش از دیده اشک فشانده، بر افراسیاب نفرین کرد. دیگر فرستاده گیو به نزد کاووس رفت و با انتشار خبر آمدن خسرو به ایران‌زمین، خروشی از شادی برخاست و گیتی آگاه گردید که فرزند شاه از راه رسیده است.
چون کاووس، خسرو را بدید از مژگان سرشک بر رخش چکید؛ از تخت خویش فرود آمده، او را در آغوش گرفت و چهره بر چهره‌اش سایید. خسروی جوان او را نماز کرد و در کنار یکدیگر به سوی اورنگ شهریاری رفتند. کاووس فراوان از تورانیان بپرسید و از رفتار افراسیاب سخن‌ها داشت؛ به پرسش. خسرو در پاسخ گفت که آن بی‌خرد، روزگار به شادی نخواهد گذراند و برای کاووس بازگفت چگونه او را آزموده است تا از بی‌خردی و بی‌هشی‌اش اطمینان یابد و چگونه او خرد خویش را بنهفته بود و افزود اگر افراسیاب ابری دُرَر بار شود، چگونه ممکن است کشنده پدر، دوستار فرزند او باشد و برای کاووس بازگفت که گیو چه رنج‌هایی را تحمل کرده تا توانسته آنان را به ایران‌زمین برساند، در حالی ‌که سپاه توران در تعقیب‌شان بوده است. خسرو برای نیای خود گفت که از گیو چه پهلوانی‌ها دیده است که در هندوستان، مردمان از پیل مست این‌گونه درشت‌خویی ندیده‌اند که تورانیان بدیدند و اینکه چگونه پیران را که به آب گلزریون زده، به این سوی آمده بود، به بند کشیده، او را با چه شرایطی به خواهشگری او و فرنگیس آزاد کرد، چراکه به راستی پیران از اندوه پدر (سیاوش) آزرده و غمین بود و سرانجام اینکه چگونه آنان از جیحون گذشتند و به ایران‌زمین گام نهادند.
با پیوستن کیخسرو به کاووس، جهان رنگ و بویی دیگر گرفت و به فرمان شهریار سال‌دیده، جهان را به ‌آیین بیاراستند و از در و دیوار، شادی و نشاط برخاست. رامشگران به هر جای بنشستند و گلاب و مشک و زعفران افشانده، یال اسبان را با مشک و می ‌‌بشستند و درم را با شکر درآمیختند و در زیر پای اسبان بریختند. در استخر کاخی بود که ایرانیان برای زیبایی و شکوهش به آن ناز می‌فروختند. کاووس، نواده خویش را در آن کاخ بر اورنگ زرین بنشاند و او را ستایش‌ها کرد و پهلوانان همه کمر بسته به حضورشان رفتند به جز توس نوذر، صاحب کفش زرین و درفش کاویانی که سرپیچی کرد و خسرو را به شهریاری و جانشینی کاووس پذیرا نشد.
یکی کاخ کشواد بد در صطخر/ که آزادگان را بدو بود فخر/ چو از تخت کاووس برخاستند/ به ایوان نو رفتن آراستند/ همی رفت گودرز با شهریار/ چو آمد بدان گلشن زرنگار/ ببستند گردان ایران کمر/ به جز توس نوذر که پیچید سر
چون توس از پذیره‌شدن کیخسرو سر باز زد، گودرز فرزند خویش، گیو را نزد او فرستاد با این پیام که: «گاه شادی است و بهانه‌جویی نکن، چرا سرکشی می‌کنی و از دیو پیروی؛ همه پهلوانان ایران‌زمین، شاه نو را آفرین خواندند،‌ تو نیز به آنان بپیوند و اگر آن فر گیهان خدیو را نادیده انگاری و از فرمان شاه سرپیچی کنی، بین ما کین خیزد و دیدارمان به رزمگاه خواهد بود».
گیو چون پیام بگزارد که این اندیشه، با اندیشه دیو همسوست، توس پاسخ داد: «جانشینی امری کوچک و ساده نیست که سبک انگاشته شود،‌ در همه ایران‌زمین پس از رستم، من سرافرازترینم، منی که نبیره منوچهر شاه هستم، همو که گیتی را به تیغ خویش به فرمان آورد. من آنم که در میدان نبرد، چون شیر پرخاشجو هستم و دل پیل را بدرم و چنگ پلنگ را در هم شکنم. من، خسرو را به شهریاری پذیره نمی‌شوم، می‌توانید بی‌حضور من آیین‌هایتان را برپا دارید و جهان را به آن کدخدای نو بسپارید؛ من به فرمان جهانداری تن درنمی‌دهم که از تخم افراسیاب است، اگر او را بر تخت بنشانیم، بخت ایران‌زمین به خواب خواهد رفت. من شاهی را نمی‌پذیرم که از نژاد پشنگ است و شایسته نیست که گله اسبان با پلنگان در یک کنام باشند. کسی که قرار است شهریار ایران‌زمین شود، باید برخوردار از هنر و گوهر و فرّ و دین باشد، نه آن ‌که در سرزمین کافران و بت‌پرستان بالیده شده است. فریبرز، برادر سیاوش شایسته‌تر از هر فردی برای تکیه‌زدن بر اورنگ شهریاری است».
گیو به خشم برخاست و به نزد پدر آمده، گفت که توس به خرد و خردورزی پشت کرده، گویی چشم خرد فرو بسته است و فریبرز را جانشین کاووس می‌خواند و بدین‌گونه بذر جنگ داخلی افشانده شد.
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ/ فسیله نه نیکو بود با پلنگ/ کسی کو بود شهریار زمین/ هنر باید و گوهر و فرّ و دین/ فریبرز کاووس، فرزند شاه/ سزاوارتر کس به تخت و کلاه