فلسفه في‌نفسه غايت است

محسن آزموده
 
انتشار ترجمه جديدي از «پديدارشناسي روح» اثر سترگ گئورگ ويلهلم فريدريش هگل (1770-1831) بي‌ترديد مهم‌ترين رويداد در حوزه نشر انديشه در ماه‌هاي اخير در ايران است. به گواهي كتاب‌ها و مقالات و نوشته‌هاي كثيري كه ماني پارسا در كتاب «هگل ايراني» گردآوري كرده، اين متفكر دشوارنويس و بزرگ آلماني، خوب يا بد و درست يا غلط، يكي از پراقبال‌ترين فلاسفه غربي در ميان ايرانيان است، بگذريم كه درباره كيفيت آن آثار و در نتيجه پيرامون صحت و سقم شناخت فارسي‌زبانان از هگل حرف و حديث بسيار است. ضمن آنكه در اين حجم عظيم، شاهد شمار قابل توجهي ترجمه از آثار هگل هم هستيم. «پديدارشناسي روح» در اين ميان مشهورترين كتاب اوست كه تا سال‌ها تنها بخش كوچكي از آن به فارسي ترجمه شده بود، به همراه چند تفسير. اما در سال‌هاي اخير چند ترجمه از آن به فارسي منتشر شده كه پيرامون آنها بحث‌ها و گفت‌وگوهاي فراواني طرح شده است. ترجمه اخير اين كتاب به دست سيد‌مسعود حسيني و محمدمهدي اردبيلي و از متن آلماني صورت گرفته، مترجماني كه هر يك پيش از آن كتاب‌ها و مقالات فراواني درباره فلسفه هگل و ايدئاليسم آلماني ترجمه و تاليف كرده‌اند و در مقدمه ترجمه‌شان، با اشاره به دشواري‌هاي متن اصلي و ترجمه آن، روش خود در ترجمه را شرح داده‌اند و با الهام از جمله‌اي از خود هگل تاكيد كرده‌اند كه مي‌خواهند هگل را وادارند به زبان فارسي سخن بگويد، اگرچه با لكنت. براي آشنايي بيشتر مخاطبان با اين كتاب و ترجمه آن، با سيد‌مسعود حسيني، يكي از مترجمان آن گفت‌وگو كرديم. دكتر حسيني پيش از اين آثاري چون «فلسفه و حقيقت: رويارويي هايدگر و گادامر در تفسير آموزه افلاطون»، «هگل» (فردريك بيزر)، «ايدئاليسم هگل: خشنودي‌هاي خودآگاهي» (رابرت پيپين)، «بنياد آموزه فراگير دانش» (يوهان گوتليب فيشته)، «نظام ايدئاليسم استعلايي» (فريدريش شلينگ) و... را تاليف و ترجمه كرده است.

 


در ابتدا و براي معرفي به خوانندگان به اجمال بفرماييد كه «پديدارشناسي روح» هگل چگونه كتابي است، در چه حال و هوا و زماني نوشته شده و اهميت آن در ميان ساير آثار اين فيلسوف بزرگ و اصولا در تاريخ فلسفه چيست؟ پيش از هر چيز بايد به دو نكته اشاره كنم. نخست اينكه اين ترجمه حاصل بيش از دو سال كار مشترك و مستمر و ساعت‌ها گفت‌وگو با محمدمهدي اردبيلي بر سر جوانب گوناگون آن بوده است و به ‌علاوه ايده‌ ارايه ترجمه‌ تازه‌اي از اين كتاب را نخست اردبيلي با من در ميان گذاشت. من البته در‌نظر داشتم كه اين كتاب را در آينده‌اي شايد نه چندان دور ترجمه كنم، اما پيشنهاد اردبيلي باعث شد اين كار را به‌طور مشترك با او انجام دهم كه براي من تجربه‌اي بسيار عالي بود. دوم اينكه در مقدمه‌ خود بر ترجمه‌ فارسي كتاب كه مدت‌ها روي آن كار كرديم و بر سر يكايك مطالب مندرج در آن به تفاهمي واقعي رسيديم، به ديدگاه‌ها و نظرهاي خود راجع به خود كتاب، مفهوم ترجمه، نسبت‌مان با زبان فارسي و غيره اشاره كرده‌ايم و در نتيجه خواننده مي‌تواند با مراجعه به آن مقدمه از چند و چون ديدگاه‌هاي ما در اين خصوص آگاه شود. «پديدارشناسي روح» كتابي در رديف ساير كتب فلسفي نيست. موضوع آن موضوعي محدود در دايره‌ محدودي از مسائل فلسفه نيست. روش آن با روش هر نوشته‌اي كه پيش از آن پديد آمده، متفاوت است. سبك نگارش آن بي‌مانند و بي‌نظير است، همچون هر اثر فلسفي بزرگي («پارمنيدس» افلاطون، «متافيزيك» ارسطو، «اخلاق» اسپينوزا، «نقد»هاي كانت، «آموزه علم» فيشته، «پژوهش‌هاي منطقي» هوسرل، «هستي و زمان» هايدگر و...) بسيار دشوار است، اما از آنها بسي دشوارتر است. راه يافتن به روح اين اثر، يافتن مقصود آن، درك روش آن، فهم محتواي آن، عبور از سبك نگارش بي‌مانند آن، كار يك عمر است و چه بسا فراتر از يك عمر. «پديدارشناسي روح» در نقطه‌ اوج يك جريان فلسفي عظيم، نيرومند، فراگير، عميق و سترگ كه امروزه از آن با عنوان «ايدئاليسم» آلماني ياد مي‌شود، پديد آمد. ايدئاليسم آلماني با «نقد عقل محض» آغاز شد، با كشف بزرگ كانت مبني بر اينكه انديشه «خودآيين» و «خودآگاه» است، يعني اولا انديشه محتواي خود را خودش پديد مي‌آورد و ثانيا از اين پديدآوردن آگaاه است (از آگاهي خويش آگاه است، داراي ادراك نفساني است). فيشته اين ايده را گرفت و تحت تاثير راينهولد و شولتسه (آينسيدموس) تلاش كرد فلسفه را به ‌منزله «آموزه علم» يا «ايدئاليسم» در برابر دگماتيسم، برمبناي آن استوار كند. او پي برد كه «ابژكتيويته‌ شناخت» يكسره محصول فعاليت «منِ محض» (به‌ تعبير كانت، «منِ استعلايي»، «وحدت تاليفي ادراك نفساني») است. از بخت بد او، ديگران پديد آمدن ابژكتيويته‌ شناخت به دست «من محض» را چيزي از قبيل «صدور» جهان ابژكتيو از مصدر «منِ محض» تفسير كردند. حال آنكه فيشته نه از جهان بلكه از «ابژكتيويته‌ آگاهي» سخن مي‌گفت. هگل مقصود كانت و فيشته را به‌ درستي دريافت: انديشه خودآيين و خودآگاه است و ابژكتيويته‌ آگاهي را به دست خودش بنياد مي‌نهد. اما ابژكتيويته‌ آگاهي از نظر هگل نه از «من محض» بلكه از فعاليت يا كار آگاهي در بستر تاريخ حاصل مي‌شد. ابژكتيويته‌ آگاهي در نظر هگل نتيجه انحاي گوناگون مواجهه آگاهي با ابژه، شكست پي در پي اين مواجهات در يكي ساختن نظرورزانه/اشپكولاتيوِ آگاهي با ابژه و درنهايت دستيابي به موضع «دانش مطلق» بود. «پديدارشناسي روح» روايتگر اين تلاش تاريخي آگاهي است. بنابراين، گستره‌ اين كتاب كل تاريخ مغرب‌زمين است، اما نه تاريخ رويدادهاي بيروني بلكه تاريخ حركت و كار انديشه‌ خودآيين و خودآگاه در جهت يگانه ‌شدن با جهان (در عين حفظ جداگانگي‌اش با آن) در حوزه عمل و در حوزه نظر، هر دو با هم. در فلسفه‌ هگل از دو منظر مي‌توان به «پديدارشناسي روح» نگريست. براي ورود به نظرگاه دانش مطلق لازم است تجربه آگاهي را، بدان‌گونه كه در اين كتاب وصف مي‌شود، به‌طور معرفتي‌-‌وجودي پشت سر بگذاريم. در اين هنگام، براي درك «منطق» هگل و همچنين «فلسفه طبيعت» و «فلسفه روح» آماده‌ايم. در اين مقام، «پديدارشناسي روح» مبدل مي‌شود به بخشي از «فلسفه روح». به‌ عبارت ديگر، «پديدارشناسي روح» براي كسي كه از فلسفه‌ هگل هيچ نمي‌داند ضروري است، اما براي كسي كه آن را پشت سر گذاشته است، مبدل مي‌شود به جزيي از كل نظام. البته برخي مفسران نيز براي خود پديدارشناسي روح شأني مستقل و وراي نظام نيز قائل شده‌اند. تاريخ فلسفه ايده‌اي هگلي است. از منظر اين ايده، هر انديشه‌ بزرگ فلسفي جايگاه ويژه خود را در تاريخ فلسفه دارد، همچون منزلي از منازل سفر روح به سوي خود. اما «پديدارشناسي روح» شأن ديگري دارد. اين كتاب، خود، نه منزل يا مقامي در حركت روح بلكه «سيري در همه منازل» و لذا خودآگاهي از اين حركت است. از يك منظر، «پديدارشناسي روح» نيز منزلي است، اما نه منزلي در رديف ساير منازل، بلكه مي‌شود گفت منزل نهايي‌اي كه حركت در آن به غايتش و تحققش مي‌رسد، آگاه مي‌شود از اينكه كل اين حركت از براي چه بوده است.
شما و آقاي اردبيلي در مقدمه كتاب، مفصل درباره دشواري اين كتاب شرح داده‌ايد و گفته‌ايد حتي متخصصان و صاحب‌نظران آلماني زبان بزرگي همچون تئودور آدرنو هم-كه خود به دشوارنويسي مشهور است- به دشواري فلسفه هگل اشاره كرده‌اند. فلسفه به علل و دلايل مختلف، از جمله به علت موضوعاتي كه به آن مي‌پردازد، اصولا دشوار است و براي فهم آن بايد تلاش كرد و زمان گذاشت، تفكر دشوار است. شما با سنت فلسفه ايدئاليسم آلماني آشنايي گسترده‌اي داريد و در اين زمينه كتاب‌هاي فراواني ترجمه كرده‌ايد. پرسش اين است كه اصولا چرا آثار هگل در ميان همه اين متفكران، تا اين اندازه سخت و پيچيده است؟ تفاوت او- و البته احتمالا متفكران هم‌عصر او در سنت ايدئاليسم آلماني مثل فيشته و شلينگ- با ساير فيلسوفان در چيست كه زبان آنها را تا اين اندازه مغلق و پيچيده مي‌كند؟ به علت موضوعات است؟ به دليل شيوه بيان مطلب است يا...؟
به نظرم آثار فيلسوفاني چون فيشته و هگل به همان دليل دشوارند كه مثلا «هستي و زمان» دشوار است. چرا اين كتاب دشوار است؟ چون در اين كتاب سخن بر سر چيزي نيست كه پيش‌تر به نحوي از انحا به بيان درآمده است، بلكه بر سر چيزي است كه اگرچه همواره بوده اما هرگز به سخن درنيامده است. چرا فهم پديدارهايي چون
«در‌-‌جهان‌-‌بودن»، «به سوي‌- ‌مرگ-‌ بودن» و نظاير آن دشوارند؟ چون خود اين پديدارها غالبا پنهانند، اگرچه هر دازايني فهمي از در‌-‌جهان‌-‌بودن دارد. در مورد هگل نيز به نظرم همين مطلب صادق است. منطق اشپكولاتيو او كه منطقي است وراي هر منطقي كه پيش از آن محل بحث بوده (منطق ارسطويي، منطق پور روئايال، منطق استعلايي و...)‌ مطلب غريبي است، دركش دشوار است چون هرگز جهان را از دريچه‌ اين منطق نگاه نكرده‌ايم. علت‌هاي ديگري هم قطعا دخيلند. هگل علنا مي‌گويد كه مي‌خواهد آلماني‌ حرف‌ زدن را به فلسفه بياموزد، كاري نظير كار هايدگر در «هستي و زمان». هگل نيز همچون هايدگر به امكانات زبان آلماني رايج در زمانه‌ خويش نظر داشته و مي‌كوشيده است فلسفه را به آن زبان بيان كند. از همين‌رو كار خود را با كار فُس در ترجمه‌ آثار هومر و كار لوتر در ترجمه كتاب مقدس مقايسه مي‌كند. هگل فيلسوفي زبان‌آگاه است. به همين دليل، زبان فلسفي خود را آگاهانه انتخاب، بلكه خلق مي‌كند. در نتيجه، هم موضوع سخن او دشوار است و هم ظرفي كه براي بيان اين موضوع برمي‌گزيند بسيار منحصربه‌فرد است. علاوه بر اينها، شايد بتوان به حال و هواي نگارش متون نظري در آن دوره اشاره داشت كه به دليل غلبه رويكردهاي رمانتيك، خودِ دشوارنويسي نيز في‌نفسه ارزش تلقي مي‌شده است. گويي خود هگل عامدانه دشوار مي‌نويسد تا مانع ساده‌سازي و عوامانه شدنِ اثرش شود.
در مقدمه همچنين ضمن ارج گذاشتن به انبوه تلاش‌هايي كه در زبان فارسي پيرامون هگل صورت گرفته، تاكيد كرده‌ايد كه اين آشنايي‌ها، عمدتا از پس عينك نگرش‌ها يا ايدئولوژي‌ها يا ديدگاه‌هاي خاص مثل ماركسيسم و پوزيتويسم و پست مدرنيسم صورت گرفته و شما مي‌خواهيد مخاطبان را با خود هگل آشنا ‌كنيد، يعني احتمالا بدون تاثيرپذيري از تفسير يا نگرش يا رويكردي خاص. آيا اين كار شدني است؟ چگونه؟
از اين راه كه با حداقل واسطه‌ها برويم سراغ متن هگل و متن هگل را حتي‌المقدور و تا جايي كه زورمان مي‌رسد (هم زور ما و هم زور زبان فارسي تا جايي كه ما آن را بلديم) بدون تحريف بخوانيم. گاهي مانع نوعي مانع فلسفي است: مواجهه بي‌واسطه با متن غيرممكن است، چون «فهم» هرگز فارغ از پيشداوري نيست. اما گاهي موانعي غيرفلسفي در كارند: مثل وقتي كه به جاي رجوع به هگل به ماركس گوش مي‌دهيم تا ببينيم او راجع به هگل چه مي‌گويد، يا از آن بدتر مثل وقتي كه به فلان نويسنده ايراني گوش مي‌دهيم كه كل دانشش راجع به هگل محدود مي‌شده به محتويات يكي، دو كتاب دست‌دوم كه بر‌حسب اتفاق به فارسي ترجمه شده‌اند. كل بحث ناظر است به انتخاب واسطه‌هاي درست و كنار گذاشتن واسطه‌هاي نادرست و نه عبور از مطلق واسطه و مواجهه با «مطلقِ متن» كه به افسانه‌ها پيوسته است بنابراين، مساله ما در ترجمه اين نبوده كه مطلق واسطه‌مندي مواجهه با متن را بزداييم، بلكه تلاش كرده‌ايم برخي واسطه‌ها را كه به‌زعم ما جز دور كردن ما از هگل سودي ندارند كنار بگذاريم.
در مقدمه كتاب، به تفصيل درباره دشواري‌هاي ترجمه هگل بحث كرده‌ايد، ضمن آنكه در‌نهايت از ترجمه‌پذيري آن و بلكه ضرورت اين ترجمه كردن، سخن گفته‌ايد. اين ضرورت چيست؟
مفيد مي‌بود اگر از مترجماني كه در قرون وسطي آثار ابن‌سينا و ابن‌رشد را به زبان لاتيني برگرداندند، پرسيده مي‌شد كه ضرورت اين كار چيست. اگر كسي به‌ جد بپرسد ضرورت ترجمه كردن فلسفه هگل به فارسي چيست، من به ‌شخصه سكوت مي‌كنم، چون به نظرم مثل اين است كه پزشك بر بالين بيمار مسلول حاضر شود و بگويد اين دارو را بخور و بيمار بپرسد: ضرورتش چيست؟ مي‌خواهم بگويم وضع به ‌قدري اسفناك است كه جست‌وجوي درمان كاري است كاملا طبيعي و خودبه‌خودي. فلسفه هميشه زماني ضرورت مي‌يابد كه به ‌قول هگل، شقاق‌ها حكمفرما هستند يا به قول نيچه، وقتي از ارزشِ ارزش‌ها كاسته يا ارزش‌ها وارونه مي‌شوند. رجوع ما به فلسفه از دردي است كه شب و روز متحمل مي‌شويم و خواب و بيداري‌مان را يكي كرده است. فلسفه مي‌تواند درمانگر هم باشد. رجوع به فلسفه يعني دست به دامان انديشه شدن، تا هرج و مرج و بي‌سروساماني‌مان را به نظم و هماهنگي نسبي برساند. فلسفه‌ هگل اتفاقا از دردهاي مشابهي انگيزه مي‌گرفت. از بيگانگي انسان با خويش، با طبيعت، با دولت، با خدا. فلسفه هگل ضروري است.
در مقدمه كتاب اشاره كرده‌ايد كه ويرايشي ديگر از كتاب بدون توضيحات فني و احتمالا با نثري روان‌تر در دست انتشار است، منظورتان از اين كار چيست؟ اگر ممكن است توضيح دهيد.
فضاي حاكم بر ترجمه متون فلسفي در كشور ما فضاي مسمومي است. منظورم آن به‌ اصطلاح «نقدنويساني» هستند كه توان يك كار فلسفي مستمر چهارروزه را هم ندارند، اما گمان مي‌كنند مي‌توانند كاري را كه ده سال زمان برده با نوشتن يك مطلب به ‌اصطلاح «انتقادي» بي‌سروته بدنام كنند. مي‌دانيد كه هگل هم در «پديدارشناسي روح» كنايه‌اي ماندگار به اين جماعت زده است: مي‌گويد تا بحث از كفاشي و نظاير آن مي‌شود بر داشتن تخصص تاكيد مي‌كنند، اما پاي فلسفه كه به ميان مي‌آيد همه صاحب‌نظر از كار درمي‌آيند، زيرا معيار قضاوت را در عقل طبيعي خويش دارند، «تو گويي معيار ساختن كفش را در پاي خويش ندارند!» ما از جمله براي آنكه از چنين حرف‌وحديث‌هايي جلوگيري كنيم و گزك دست اين جماعت ندهيم، ترجمه فني را در‌نهايت دقتي كه در توان‌مان بوده است، عرضه كرده‌ايم (گو اينكه چنين دقتي كمترين شرط لازم براي اقدام به ترجمه چنين متني است)‌. به علاوه، خواسته‌ايم ترجمه‌اي به دست دهيم كه بيشترين نزديكي و مطابقت را با متن هگل داشته باشد و از قرائت‌هاي ناصواب تا حد ممكن جلوگيري كند، ولي با اين همه علاقه‌منديم متن فارسي را خودمان بار ديگر بخوانيم و آن‌طور كه خود برداشت مي‌كنيم متن را صيقل دهيم و جمله‌بندي‌ها را فارسي‌تر و حتي علامت‌ها و توضيحات اضافه را حذف كنيم تا متني به دست آيد حتي‌المقدور روان و خوانا كه مجال مواجهه هر چه بيشتري را با اين كتاب براي خواننده فارسي‌زبان فراهم مي‌كند.
شما آثار و نوشته‌هاي زيادي در حوزه فلسفه قاره‌اي، به خصوص ايدئاليسم آلماني ترجمه و تاليف كرده‌ايد و با ادبيات اين حوزه آشنايي گسترده‌اي داريد و با آخرين آثار در اين زمينه آشنايي داريد. الان جايگاه اين سنت فكري و فلسفي در فضاهاي آكادميك خارج از ايران به چه صورت است و ارزيابي‌تان از مقايسه اين وضعيت با وضعيت دانشجويان و دانشگاه‌هاي ايراني در اين زمينه چيست؟
بعد از افول شهرت هگل در اواسط قرن نوزدهم، اقبال به او از آغاز قرن بيستم به اين سو همواره سير صعودي داشته است و اكنون مي‌شود گفت هگل در اوج محبوبيت است، به ويژه در امريكا. در مورد فيشته نيز از 50 سال گذشته به اين سو شاهد رشد بي‌سابقه‌اي در انتشار آثار پژوهشي و آكادميك در‌خصوص فلسفه او هستيم. به ويژه طي ده سال اخير انبوهي از رسالات و مقالات و كتاب‌ها درباره او به زبان‌هاي آلماني و انگليسي و فرانسوي نوشته شده است. فيشته در ايران هنوز در جايگاه درخور خود قرار نگرفته است و جا دارد كه بسيار بيش از اين در فضاي دانشگاهي ما به او بها داده شود. اما در‌خصوص هگل پايان‌نامه‌ها، رساله‌ها و كتاب‌هاي خوبي، به ‌ويژه در سال‌هاي اخير نوشته شده است. فراموش نكنيم كه اگر سير نگارش پايان‌نامه‌ها و رسالات دانشگاهي را طي مثلا 50 سال اخير دنبال كنيم، با رشدي چشمگير چه در شمار و چه در عمق اين نوشته‌ها مواجه مي‌شويم.
در پايان بفرماييد اميد و هدف‌تان از ترجمه آثاري چون پديدارشناسي روح كه نوشته‌هايي بسيار دشوار و سخت هستند و احتمالا مخاطباني بسيار محدود و معدود دارند، چيست و چه انتظاري از مخاطبان احتمالي اين كتاب داريد؟ من از مخاطبان انتظاري ندارم. شايد خودخواهانه به نظر برسد، اما واقعيت اين است كه اشتغال من (و شايد ديگراني همچون من) به فلسفه اول از همه نوعي سبك زندگي است، في‌نفسه غايت است، هرچند تناقضي ندارد كه به‌طور ثانوي، اهدافي هم از اين كار داشته باشيم. هدف عمده‌‌ام هميشه مواجهه خودم با متون و برگرداندن آنها به زبان فارسي بوده است، به زباني كه به آن حرف مي‌زنم و فكر مي‌كنم. نمي‌دانم ترجمه‌هايم چقدر براي ديگران مفيد بوده‌اند (واقعا خوشحال مي‌شوم كه مفيد باشند). همان‌طور كه فرموديد، اين كتاب‌ها مخاطبان زيادي ندارند. من هم در پي افزودن بر مخاطبانم نيستم. مهم براي من اين است كه با اين فيلسوفان به زبان خودم (فارسي) حرف بزنم، گفت‌وگو كنم و بسيار خوشحال مي‌شوم اگر از اين طريق زمينه‌اي فراهم شود براي مواجهه هموطنانم با اين فيلسوفان.
فلسفه هميشه زماني ضرورت مي‌يابد كه به ‌قول هگل، شقاق‌ها حكمفرما هستند يا به قول نيچه، وقتي از ارزشِ ارزش‌ها كاسته يا ارزش‌ها وارونه مي‌شوند. رجوع ما به فلسفه از دردي است كه شب و روز متحمل مي‌شويم و خواب و بيداري‌مان را يكي كرده است. فلسفه مي‌تواند درمانگر هم باشد. رجوع به فلسفه يعني دست به دامان انديشه شدن، تا هرج و مرج و بي‌سروساماني‌مان را به نظم و هماهنگي نسبي برساند. فلسفه‌ هگل اتفاقا از دردهاي مشابهي انگيزه مي‌گرفت. از بيگانگي انسان با خويش، با طبيعت، با دولت، با خدا. فلسفه هگل ضروري است.