روزمرّگي زنداني‌اي كه منتظر شاكي است

بهاره  شبانكارئيان
قرار نيست ۲به علاوه ۲ هميشه به چهار ختم شود، مخصوصا در زندگي و سرنوشت انسان‌ها. گاهي از همان ابتدا كه پا به اين دنيا مي‌گذاريم، زندگي براي برخي با حساب و كتاب پيش نمي‌رود. اين‌طور مي‌شود كه فردي بدون هيچ دخالتي در خانواده‌اي مرفه‌ زاده مي‌شود و ديگري برعكس.
عده‌اي اعتقاد دارند اينكه در خانواده‌اي فرهنگي بزرگ شوي و به كارتن‌خواب و معتاد و متهم به قتل تبديل شوي، انتخاب است نه سرنوشت. شايد هم سرنوشت باشد نه انتخاب. اين تقدير هر چه هست «محمد» را محكوم كرده بود كه در ۱۷ سالگي اعتياد را انتخاب كند. سرنوشت به حق انديشيده بود كه براي انتقام از وابستگي محمد به مادرش تنبيهي دهشتناك‌تر از اعتياد نيست؛ آن هم در خانواده‌اي فرهنگي.
كارتن‌خوابي ميان قبرستان
وسايلش را از خانه خواهرش جمع كرد تا براي هميشه نزديك مادرش باشد. آن هم در قبرستان. تمام دارايي‌اش يك مشت كارتن بود. كارتن‌هايي كه سوغات گوشه كنار خيابان‌هاست. وابستگي شديد او به مادرش، راهي قبرستانش كرد. مادري كه سال‌ها بود در چهارديواري مستطيل شكل و تاريك آرام گرفته بود. 
محمد ته‌تغاري خانواده بود. عزيزكرده مادر. آنقدر آزاد كه در ۱۷ سالگي دوستانش دوره‌اش كرده و او را معتاد كردند. سال‌هاست كه از آن ۱۷ سالگي مي‌گذرد اما او ديگر نتوانست ترك كند. چند باري اعتياد را به اجبار خانواده كنار گذاشت اما دوباره... دو، سه باري مادرش تلاش كرد او را ترك دهد، ولي بي‌فايده بود. يك‌بارش هم به خاطر ازدواج بود كه مجبور شد ترك كند. حاصل آن ازدواج سه فرزند شد.
سه ماه تا حادثه
به دليل اعتياد پيش يكي از خواهرهايش زندگي مي‌كرد. تمام زندگي‌اش در اين مسير خلاصه شده بود؛ سر خاك مادرش، خانه خواهرش. خانه خواهرش، سر خاك مادرش. تا اينكه تصميم گرفت وسايل نداشته‌اش را بردارد به قبرستان برود و همانجا سر خاك مادر زندگي كند. گره  كور زندگي‌اش هم در همان قبرستان كورتر شد.
با كارتن‌خواب‌هاي قبرستان دوست بود. آن شب يكي از آنها سر مواد كه تمام زندگي‌شان بود با محمد بحثش شد و محمد او را هل داد. سرش به سنگ خورد و جانش را از دست داد. محمد خودش را به پليس تحويل داد. 
حالا سه سال و نيم است در گوشه زندان مركزي اصفهان نفس مي‌كشد. در زندان هم نتوانست اعتيادش را رها كند و با قرص و شربت متادون سر مي‌كند. آنجا جارو مي‌زند تا ماهي 100 هزار تومان دريافت كند. به واسطه يكي از هم‌بندي‌هايش مي‌خواهد زندگي‌اش را روايت كند. محمد تا پايان گفت‌وگو فكر مي‌كند با يك وكيل در حال صحبت است، اما در پايان با تاكيد خبرنگار اعتماد متوجه مي‌شود اين مصاحبه ارتباطي به سيستم قضايي نداشته و به عنوان يك گزارش رسانه‌اي منتشر مي‌شود اما با فهميدن اين موضوع باز هم از خوشحالي او كم نمي‌شود و اطلاعات بيشتري مي‌دهد تا خانواده‌اش سخنانش را تاييد كند...


از زبان محمد
روزها مي‌آيند و مي‌روند و به گفته خود و خانواده‌اش محمد بدون داشتن وكيل در زندان به سر مي‌برد. 45 سال دارد. به دليل مصرف مواد انگار تكلمش عادي نيست و كلمات را سخت ادا مي‌كند. گوشي تلفن را از هم‌بندي‌اش مي‌گيرد و شروع به سوال مي‌كند: «اين «مقتول»؛ سه ماه بود كه در پزشكي قانوني بود و شهرداري خاكش كرد شما مي‌دانيد قصاص من با قانون است يا شاكي؟ شاكي نداشتم.»
دعوا بر سر چه موضوعي بود؟ كمي از زندگي‌تان بگوييد؟ «رفيقم بود. بين ما دعوا شد. او چاقو كشيد و من چاقو را گرفتم و به سينه‌اش خورد. زنگ زدم به 110. پليس هم من را دستگير كرد. حالا نمي‌دانم قرار است بر سر پرونده‌ام چه بلايي بيايد. پدرم معلم بود. اصالتا براي خوزستان هستيم اما وقتي جنگ شد به اصفهان رفتيم و ماندگار شديم. از خواهر و برادرهايم كوچك‌تر هستم. وقتي 17 سالم بود در خانه تنها بودم. خواهر و برادرهايم ازدواج كرده بودند. پدرم هم فوت كرده بود. من بودم و مادرم. مادرم را خيلي دوست داشتم. او هم همين طور. تا اينكه در همان سال‌ها با يكسري از بچه‌هاي ناباب محل «نجف‌آباد» آشنا شدم. آنها هم مرا معتاد كردند. خانوده‌ام خيلي تلاش كردند من ترك كنم. ترك هم كردم. بعد مادرم اصرار كرد كه ازدواج كنم. حالا سه تا بچه دارم. روي ماشين كار مي‌كردم. زندگيم مي‌گذشت. پيش خانواده‌ام بود. همان شب دعوا اين رفيقم مي‌خواست مواد من را بالا بكشد. چاقو كشيد. چاقو را گرفتم و خورد به سينه‌اش. من خودم زنگ زدم به پليس. وقتي خانواده‌اش داستان را متوجه شدند، گفتند ما هيچ شكايتي نداريم. من الان پاك پاكم. مصرف ندارم. شما فكر مي‌كنيد مرا قصاص كنند؟ شماره خواهرم هم مي‌دهم با او صحبت كنيد. خانم وكيل شما مي‌توانيد براي من كاري كنيد؟»
به محمد مي‌گويم كه خبرنگار هستم نه وكيل. متوجه مي‌شود كه براي انتشار در روزنامه است، ناراحت نمي‌شود و ذوق‌زده گوشي تلفن را به هم‌بندي‌اش مي‌دهد. با سوال از هم‌بندي‌اش در مورد صحت ادعاي محمد در خصوص ترك اعتياد پاسخ شنيده مي‌شود: «نه رويش نشده براي‌تان بگويد؛ ترامادول مصرف مي‌كند. داخل زندان كه مانند بيرون در دسترس نيست. اينها اگر مصرف نكنند كه همه را در زندان بيچاره مي‌كنند.»
روايت از زبان خواهر محمد
«چند ماهي مي‌شد كه به قبرستان رفته بود. شب‌ها تا صبح از صداي باد و ناله‌هاي ترسناك گربه‌ها، خوابش نمي‌برد. هر چه به او اصرار كرديم كه برادر من چرا اين كار را كردي مي‌گفت؛ مي‌خواهم به مامان نزديك باشم.» 
اينها را «عصمت» يكي از شش خواهر محمد براي «اعتماد» مي‌گويد. زني 66 ساله با شش فرزند كه با حقوق بازنشستگي همسرش كه سال‌ها پيش فوت كرده است، زندگي مي‌كند. او مي‌خواهد جزييات زندگي محمد را بيشتر توضيح مي‌دهد: «محمد عزيزدردانه مادرم بود. فرزند آخر. همدم و مونس مادرم. جفت‌شان به هم وابسته بودند. وقتي مادرم متوجه شد او معتاد شده چند سال زودتر پير شد. چندباري هم تماس گرفت تا او براي ترك ببرند اما چون در آن زمان كمپ ترك اعتياد نبود او را مستقيم به زندان مي‌بردند. تا اينكه همه خواهر و برادرها به خواست مادرم جمع شديم تا او را زن بدهيم. گفتيم اگر سر و سامان بگيرد شايد دست از مواد بكشد. فايده نداشت. چند سال بعد باز با وجود سه تا بچه رفت سراغ مواد. خب زن و بچه‌اش هم خسته شده بودند و اين اواخر به محمد گفته بودند برو پيش خانواده‌ات. سه ماهي مي‌شد كه پيش من بود. فقط من و يكي از برادرهايم زير پر و بالش را مي‌گيريم. بقيه خواهر و برادرهايم نه. تو زندان هم به او پول مي‌دهيم تا ترامادول را جيره‌بندي مصرف كند. چند ماه قبل از حادثه؛ خانه من بود. روزي نبود كه بر سر خاك مادرم نرود. كارش شده بود همين. تا اينكه يه روز گفت من يك اتاقك كوچك داخل قبرستان پيدا كردم. مي‌روم آنجا زندگي كنم. هر قدر هم من و بقيه خواهر و برادرانم گفتيم محمد گوش نكرد. رفتيم برايش وسايل برديم. خود من هر روز برايش غذا مي‌بردم. تا اينكه شدند دو نفر. همين دوستش آمده بود در همان اتاقك قبرستان و با محمد زندگي مي‌كرد. مثلا من براي محمد غذا مي‌بردم او هم مي‌خورد. شب حادثه هم سر مواد مخدر كه فقط براي مصرف همان شب محمد بود با دوستش درگير مي‌شود و محمد او را هل مي‌دهد و سرش به سنگ مي‌خورد و مي‌ميرد.»
خواهر محمد خيلي صميمي برخورد مي‌كند. نديده مي‌خواهد يك شب براي مهماني به خانه او در اصفهان سفر كنم. شروع به آدرس دادن خانه‌شان مي‌كند. با سكوتم به آدرس دادنش ادامه مي‌دهد و با سوال در مورد شاكي پرونده محمد، شروع به صحبت دوباره مي‌كند: «شاكي ندارد. دادگاهي براي او تشكيل نشد. حتي وقتي ما متوجه شديم خانواده او از محمد هيچ شكايتي ندارند، خوشحال شديم. برادر بزرگ‌تر مقتول قرار شده پيش دادستان برود و به او بگويد كه هيچ شكايتي ندارد. محمد حدود سه سال و نيم مي‌شود كه در زندان است و اگر يك‌سال و نيم ديگر در زندان بماند حبسش تمام مي‌شود. اگر هم شاكي نداشته باشد، آزاد مي‌شود. آزاد شد او را مي‌آورم خانه خودم. يك دستي به سر و گوشش مي‌كشم و از زنش مي‌خواهم كه دوباره به و رجوع كند. در اين سه سال، زن محمد براي جدايي اقدام كرد و طلاق گرفت. زنش در يك كارخانه توليدي پيچ و مهره در اصفهان كار مي‌كند. هر سه تا بچه هم پيش خودش زندگي مي‌كنند.» داستان «محمد» مي‌تواند يك ذهن را ساعت‌ها و روزها درگير خودش كند. او از يك خانواده فرهنگي بيرون آمده بود. اما بين 9 فرزند خانواده فقط او بود كه كارتن‌خواب و معتاد شده است. نمي‌توان گفت انتخابي كه او در 17 سالگي داشت مسير او را به آن قبرستان گره زده بود يا سرنوشت بود كه ميان آن 9 فرزند، محمد را هدف قرار داده بود؟  با پيگيري‌هاي «اعتماد» پس از اين گفت‌وگو مشخص شد تا هنگامي كه شاكيان حضور خود را در دادگاه اعلام نكنند براي محمد دادنامه‌اي صادر نخواهد شد.