این آمریکا را ببین!

رضا کردلو: جان فورد فیلمی دارد به نام The Last Hurrah که سال 1958 ساخته شده است؛ فیلمی قابل تأمل که به خاطر تعداد زیاد کارهای خوب جان فورد، کمتر درباره‌اش صحبت شده است. از جهاتی اما «آخرین هورا» ‌(The Last Hurrah)‌ فیلم قابل تأملی است؛ فیلمی که دوران گذار از دوره‌ای به دوره دیگر را بخوبی به تصویر می‌کشد. همچنین تاثیر محصولات روزگار مدرن بر مناسبات سیاسی - اجتماعی را به بهانه‌ طرح یک درام سیاسی نشان می‌دهد. در آخرین هورا، «تلویزیون» مبدأ و منشأ بسیاری از تغییرات اجتماعی است. آنچنان که می‌دانیم دهه ۱۹۵۰ دوره‌ای طلایی در پیشرفت تلویزیون است. از آغاز نیمه دوم دهه 50 تلویزیون‌های سیاه و سفید فراگیر می‌شوند. دقیقا در همان سال‌هاست که هزینه خرید تلویزیون کاهش پیدا می‌کند و بخش‌های فراوانی از جامعه آمریکا می‌توانند به تلویزیون دسترسی پیدا کنند. آخرین هورا نیز در همین دوران ساخته شده است. زمانی که تلویزیون بر مناسبات سیاسی و اجتماعی احاطه دارد، ذائقه‌ها، سلایق و انتخاب‌ها را جهت می‌دهد و در همین ایام است که شهردار همیشگی شهر دوباره در معرض انتخاب قرار می‌گیرد. آخرین هورا داستان انتخابات است. ماجرای شهرداری محبوب و‌ مردمی و به اصطلاح عیار [البته نه پوپولیست] به نام‌فرانک (با بازی اسپنسر تریسی) است که منافع ثروتمندان و متنفذان را با چالش مواجه کرده است. توجه ویژه‌ای به مردم دارد و مطمئن است که در انتخابات آتی شهرداری به پیروزی خواهد رسید. صبح روز انتخابات همه چیز خوب است؛ مثل همیشه، مثل پیروزی‌های قبلی.  سکانس آخر اما وقتی رای‌ها را می‌خوانند، ابتدای کار فرانک پیش افتاده است اما آرام‌ آرام رای‌های رقیب بیشتر می‌شود. رقیب فرانک کیست؟! آدمی میان‌مایه،‌ سطحی، به درد نخور، با خانواده‌ای که نماد روزمرگی‌های مرسوم و متوسطند و سگی دارند از خودشان نچسب‌تر و غیرجذاب‌تر‌. اطرافیان فرانک مطمئنند فرانک دوباره شهردار می‌شود. پایان ماجرا تلخ است، فرانک ناباورانه شکست می‌خورد و تا پایان شب که همه رای‌ها اعلام شود، در فاصله چند ساعت در مرگی شکوهمندانه می‌میرد. کشیش مارتین از پله‌ها پایین می‌آید و می‌گوید: «کسی که می‌رود یک مرد است». اما رقیب فرانک چرا می‌تواند او را شکست دهد؟! آنطور که جان فورد نشان داده است، بیشتر به خاطر اینکه بلد است از تلویزیون به عنوان یک رسانه نو و جدید که تازه تازه در جامعه آمریکا جا باز کرده، استفاده کند. در حالی که یک «هیچ» بزرگ است و هیچ‌کس او را نمی‌شناسد اما پشت صحنه سرمایه‌داران و بانکداران و متنفذان به دنبال گرفتن شهرداری از تریسی پشت این موجود بی‌مایه ایستاده‌اند. تلویزیون پوپولیسم را رنگ می‌کند و صورتبندی دموکراتیکی از آن ارائه می‌دهد. ذائقه سیاسی و اجتماعی و آرای مردم را نیز جهت می‌دهد و در تنزل و سطحی شدن آنها نقش دارد.  از منظری که آخرین هورای جان فورد درباره تلویزیون اعلام موضع می‌کند، می‌توان Don’t look up فیلم مهم نتفلیکس در نقد «جامعه و جهان آمریکایی» را یک پروژه موفق در نمایش سطح ابتذال «شبکه‌های اجتماعی» دانست. البته فیلم بسیار کلان‌تر از موضوع شبکه‌های اجتماعی، دارد نظام سرمایه‌داری، دموکراسی غربی، جهان تک‌قطبی، مواجهه سیاسی با تغییرات آب و هوایی و جامعه مصرفی را نقد می‌کند اما از آنجا که محل ظهور و بروز و نتیجه این ساختارها و الفاظ در شبکه‌های اجتماعی برجسته می‌شود و دیگر رسانه‌ها (برنامه تلویزیونی، موسیقی رپ و...) نیز نقش پررنگی در قصه فیلم دارند، ماجرای آخرین هورا بیشتر زنده می‌شود. در Don’t look up البته صریح‌تر این اتفاق می‌افتد. یکی از کسانی که بعد از دیدن فیلم به او فکر می‌کردم، اولیور استون بود. اولیور استون یکی از سینماگرانی است که در بسیاری از فیلم‌هایش با قصه‌پردازی‌های چندلایه تلاش کرده نظام تبعیض‌مسلک، سیاست‌های جنگ‌طلبانه و رویکردهای ضدمردمی نهاد حکومت در آمریکا را نقد کند. به تصورم Don’t look up از نظر محتوایی بسیاری از آثار استون را در عین ارزشمندی، از نظر سطح آوانگارد بودن و از نظر محتوا از رده خارج می‌کند؛ اگر چه تمایزات ژانری را نمی‌توان در شکل‌گیری فضاهای متفاوت نادیده گرفت. فارغ از گرایشات جمهوری‌خواه- دموکرات سینماگران در آمریکا و تاثیر این گرایش‌ها بر طرح سیاست‌های فیلمسازی آنها- و البته با پذیرش این گزاره که با رشد پلتفرم‌های نمایش خانگی، از میزان تسلط هیات حاکمه آمریکایی بر سینمای آمریکا کاسته شده است- به هیچ وجه نمی‌توان انتقادهای Don’t look up را صوری و نمایشی تلقی کرد. در این مساله البته نقش مک‌کی، نویسنده و کارگردان این فیلم را نمی‌توان نادیده گرفت. آدام مک‌کی در فیلم‌های «معاون» و «رکود بزرگ» مواجهه مشابهی با امر سیاست داشته و نقد سیاست را با شوخی همراه کرده و از بازخوردها به نظر می‌رسد موفق نیز عمل کرده است. وجه رسانه‌ای Don’t look up و موضع منتقدانه‌اش نسبت به شبکه‌های اجتماعی آنجایی پررنگ می‌شود که عنوان دیبیاسکی که نام کاشف شهاب سنگ مخرب است، روی آن قرار می‌گیرد. کاشف باسواد و اخترشناس، در موضعی دلسوزانه برای زمین و اهالی‌اش قرار می‌گیرد اما قدر نمی‌بیند. مورد تمسخر قرار می‌گیرد، تخریب می‌شود، نامزدش را از دست می‌دهد و همه این اتفاقات در شبکه‌های اجتماعی رخ می‌دهد. دیبیاسکی عنصری مخرب برای جهانی است که رئیس‌جمهور آمریکا و چند سرمایه‌دار دیگر قصد ساختنش را دارند. به همین جهت دیبیاسکی برای مردمی که تحت سیطره پوپولیسم شبکه‌های اجتماعی هستند، در مقطعی از فیلم از خود شهاب سنگ، مخرب‌تر به نظر می‌رسد. تا آنجا که خانواده‌اش حتی او را به خانه راه نمی‌دهند. حتی رندال که قرار است عاقل‌مرد ماجرا باشد، توسط جذابیت جنسی یکی از اجزای نظم رسانه‌ای مسخ می‌شود و دیبیاسکی تنها می‌ماند.  در بخش‌های منتهی به فینال فیلم و پس از تحولی که در دکتر رندال به وجود می‌آید، آنها که خود با ابزار شبکه‌های اجتماعی تخریب و به عنوان عناصر مزاحم شناخته شده‌اند، هیچ دستاویزی جز شبکه‌های اجتماعی نمی‌بینند. آنها حتی از زوج دلقکی که با گفتن دری‌وری روی آنتن زنده، شهره‌تر از قبل شده‌اند نیز به عنوان ابزار رساندن پیام استفاده می‌کنند تا مگر با چرخیدن ترانه رپی که آنها درباره سقوط شهاب‌سنگ با ردیف «به بالا نگاه کن» می‌خوانند، بتوانند در مقابل رئیس روی سن نظم سرمایه‌داری و طرفداران پشت صحنه‌اش خودی نشان دهند. حتی در لحظه تخریب، حواس بخش مهمی از اعضای مسخ شده این نظم رسانه‌ای، به این است که نکند عضوی از جهان رسانه نباشند؛ آنقدر که به بهانه سلفی با شهاب‌سنگ مخرب، جان‌شان را عجیب‌تر از بقیه از دست می‌دهند، «البته چه اهمیتی دارد، وقتی همه قرار است بمیرند». *** بالا را نگاه نکن! نظمی ورای نظم کنونی نخواهی یافت  احسان راستین: «بالا را نگاه نکن» در ظاهر اثری طنز است اما در باطن سعی دارد انگاره‌های مهمی را به بیننده القا کند. فیلم در تلاش است نشان دهد چگونه مردم تنها به وضعیت «Immediate‌» و آنی خود اهمیت می‌دهند. همین امر باعث می‌شود تا روابط خصوصی یک خواننده برای مردم مهم‌تر از شهاب سنگ یا دنباله‌داری باشد که قرار است بزودی تمام بشریت را نابود کند. در واقع توده مردم فقط درگیر تجربه بلاواسطه روزمره خود هستند و همین باعث می‌شود مردم به تجربه اصیل همراه با تعقل دسترسی نداشته باشند. علاوه بر مردم، سیاستمداران نیز تنها به وضعیت آنی خود اهمیت می‌دهند؛ رئیس‌جمهور به تنها چیزی که اهمیت می‌دهد انتخابات پیش رویش است. شهوت قدرت و توجه صرف به وضعیت آنی و فوری باعث می‌‌شود تا او حتی توانایی درک این را نداشته باشد که بزودی بشریت نابود خواهد شد و پیروزی یا شکست در انتخابات کوچک‌ترین اهمیتی نخواهد داشت.  پیام دیگر فیلم که به نظر از اهمیت زیادی برخوردار است، مخابره این انگاره است که تغییر وضع موجود ممکن نیست، مردم و جامعه ارزش نجات یافتن ندارند و هر مبارزه‌ای در این راه به شکست می‌انجامد و در نهایت چاره‌ای جز پذیرش وضع موجود نیست. دانشمندان که در اینجا نمادی از افراد آگاه جامعه هستند در تلاشند تا جامعه را از خطری قریب‌الوقوع آگاه کنند و آن را نجات دهند. غافل از آنکه جامعه در برابر بدیهی‌ترین امور نیز با آنان مخالفت می‌کند. در نهایت تلاش دانشمندان برای آگاه‌سازی جامعه به شکست می‌انجامد و جالب آنجاست که حتی یکی از این دانشمندان نه‌تنها تسلیم وضع موجود می‌شود، بلکه جزئی از وضع موجود می‌شود و به استخدام دولتی درمی‌آید که پیش از این در تلاش بود آنان را از واقعیت امر و خطر قریب‌الوقوعی که زمین را تهدید می‌کرد آگاه کند و در واقع به بخشی از نظم موجود بدل می‌شود. در حقیقت به بیننده اینطور القا می‌شود که هیچ تلاش و مبارزه‌ای برای اصلاح وضع موجود جهان و قیام علیه آن فایده‌ای نخواهد داشت و هیچ راهی جز پذیرش نظم و وضعیت موجود نیست. حال باید دید چه اتفاقی رخ داده است که هالیوود به این سمت حرکت کرده تا آثاری در دفاع از پذیرش وضع موجود و علیه هرگونه قیام، انقلاب و اصلاح بسازد. شاید بتوان دلیل ساخت این نوع آثار در مذمت هرگونه حرکت اصلاحی و اعتراضی را در یادداشت اخیر فرانسیس فوکویاما، نظریه‌پرداز معروف آمریکایی یافت: «حمله 6 ژانویه [سال گذشته] به کنگره آمریکا نقطه عطفی در تاریخ این کشور بود و الگوی آمریکایی لیبرال‌- دموکراسی که قرار بود بر تمام جهان چیره شود، پاره‌پاره شد. پیش‌بینی‌ها درباره‌‌ برتری و استیلای نظام حاکمیتی لیبرال- ‌دموکراسی بر جهان، ناقص بوده و از جمله تحولاتی که این نقص را افشا کرده‌اند، اتفاقاتی بود که یک سال قبل در کنگره‌‌ آمریکا رخ داد». *** صداهایی که هنوز به گوش می‌رسد  نگاهی به مستند شهر دارخوین محمدرضا پورصفار: تصور کن در گرمای 60 درجه جنوب یک سایه نخل پیدا کنی، باد ملایمی هم شروع به وزیدن کند و یک هندوانه خنک هم گیرت بیاید.  یا در شلوغی‌های ترافیک زمستان‌های تهران، دم غروب گوشه‌ای بایستی، ماشین را خاموش کنی، از دکه‌ای، جایی یک لیوان چای بگیری و به رفت و آمد و شلوغی شهر از یک زاویه لانگ‌شات نگاه کنی. مستند «شهرک دارخوین» چنین چیزی است؛ لذت چند دقیقه توقف، سفر و نگاه کردن.  این مستند روایت سفر به شهرکی در شادگان با نام دارخوین است که محل حضور لشکر 14 امام حسین(ع) اصفهان در دوران جنگ بود؛ شهرکی پر از خاطره‌ از بچه‌های اصفهان و حاج‌حسین خرازی‌ای که حکم ستون شهرک را داشت.    * حسرت و بغض خیام الحسینی در مستند شهرک دارخوین شما را به جزیره‌‎ای می‌برد که آدم‌هایش تعلقات‌شان را جلوی در می‌گذارند و وارد می‌شوند و در انتها حسرتی برایت باقی می‌ماند که ‌ای کاش می‌شد چند ساعتی را آن روزها در آن شهرک شب را سحر می‌کردی؛ حس حسرت و بغضی که مستند در حد بضاعتش به مخاطب منتقل می‌کند.  کارگردان آرشیو خوبی از آن روزها پیدا کرده و مصاحبه‌های درست و بجایی را نیز در تدوین گنجانده و تلاش کرده تا روایتی هر چند کم‌جان در قصه‌گویی اما تأثیرگذار را به مخاطبش ارائه دهد.  شهرک دارخوین پر از ماجراهایی با تم‌های متنوع است؛ از تأسیس یک کارخانه یخ و برگزاری تئاتر‌هایی به غایت ایدئولوژیک تا حضور آیت‌الله خامنه‌ای و محسن رضایی و جلسات پرسوز و گداز دعا و مناجات بچه‌های اصفهان در شب‌های جنگی.  با تک جملات بالا احتمالا حدس‌ زده‌اید با چه مستندی رو‌به‌رو خواهید شد.   * تمنای سفر مستند شهرک دارخوین تلاش دارد خرده‌قصه‌های جذابی را تعریف کند که یک چاردیواری نقطه اشتراک‌شان است؛ یک مکان مقدس رو به تخریب و چند انسان که گویی تلاش می‌کنند از میانه دوربین دوباره به آن روزها راهی پیدا کنند.  گاهی داد می‌زنند و گاهی گریه می‌کنند تا شاید جلوی ریزش دیوارهای شهرک از بی‌توجهی‌ها را بگیرند اما گویا در بیابان‌های جنوب صدا به صدا نمی‌رسد.  نماهای انتهایی مستند نمای شهرکی است در آستانه ریزش. چند قدم مانده به فرود آجرها. شهرک دارخوین گوشه‌ای نشسته، منتظر و تکیده تا شاید حاج‌حسین خرازی دوباره بچه‌های لشکر 14 اصفهان را در حیاط آن به خط کند.